°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 📝کم کم با جلسات #آیتالله_ناصری آشنا شد. #جمعهها زما
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣5⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا
#مدافع_عشق🌹
اولین غذایی که بعداز عروسیمان درست کردم استانبولے بود👌🌹
از مادرم تلفنی پرسیدم!
شد سوپ..🍲😢😅
آبش زیاد شده بود ...
منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد...☺️❤️
روز دوم گوشت قلقلی درست کردم!
شده بود عین قلوه سنگ...😐🤦🏻♀😅
تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید...😶😂😂🤔
❤️👈🏻و میگفت : چشمم کور دندم نرم
تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ👩🏻🍳😌🌹
#همسر_شهیدمنوچهرمدق
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣6⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃 #شیر_و_قهوه 💠 مادرم تو #خواستگاری شرط کرد که دختر
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣6⃣
#زندگی_به_سبک_شهدا 🌸🍃
💠 همیشه یک #تبسم زیبا داشت😊.
وارد خانه که میشد، قبل از حرف زدن لبخند میزد. عصبانی نمیشد. اعتقادش این بود که این زندگی #موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.
یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده.
ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمیداد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم.
میگفت: یک شب من، یک شب شما...
یک شب #شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور میکرده که همسرشان به منزل نمیآید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. گفتم: خودمان؟!
گفت: ما نان و ماست میخوریم...
📙 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت
همسر #شهید_علیرضا_عاصمی
#از_شهدا_الگو_بگیریم
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم4⃣7⃣ وقتی هدایاےمردمے را باز مےکردیم ،در میان انبوه کمپوت ها چشمم ب
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم5⃣7⃣
ريخته بودند دور و برش و
سر و صورت و بازوهاش رو
میبوسيدند
هر كار میكردی،
نمیتونستی حاجی رو از دستشون
خلاص كنی
انگار دخيل بسته باشند، ول كن
نبودند.
بارها شده بود حاجی، توی هجوم
محبت بچهها صدمه ديده بود؛
زير چشمش كبود شده بود، حتی
يكبار انگشتش شكسته بود
سوار ماشين كه میشد، لپهاش
سرخ شده بود؛ اينقدر كه بچهها
لپهاش رو برداشته بودند برای
تبرك!
بايد با فوت و فن برای سخنرانی
میآورديم و ميیبرديمش.
- خب، حالا قِصر در رفت!
يواشكی آوردنش! وقتی
خواست بره چی؟
بين بچهها نشسته بودم و
میشنيدم چی پچپچ می کنند.
داشتند خط و نشون میكشيدند !
حاجي رو يواشكی آورده بوديم
و توی چادر قايمش كرده بوديم.
بعد كه همه جمع شدند، حاجی
برای سخنرانی اومد.
بچهها خيلی دلخور شده بودند.
سريع سوار ماشين كرديمش
تا چند صد متر، ده بيست نفری
به ماشين آويزون بودند...
آخر مجبور شديم بايستيم و
حاجی بياد پايين. ☺️✌️
#حاج_ابراهیم_همت
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🍃
🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f