✨﷽✨
#عاشقانه_با_شهدا
❤️چند سطری از کتاب
تا نشستم توی ماشین 🚗دیدم یک عالمه ماشین آمده برای عروس کشان...
🍃دل محسن به این کار رضا نمی داد وقتی دید خیلی جیغ جیغ میکنند و بوق می زنند گفت پایه ای همه شونو بپیچونیم؟ گفتم گناه دارن گفت نه باحاله.
🌸لای ماشین ها پیچید توی یک فرعی...
تا اذان مغرب پخش شد کنار خیابان ایستاد که بیا برای هم دعا کنیم! زرنگی کرد گفت من دعا میکنم تو آمین بگو.
🌹همان اول آرزوی شهادت و رو سفید شدن کرد. توی اشهد ان علیا ولی الله طلب شهادت کرد
😢اشکم جاری شد دستمال از جیبش بیرون آورد و با شوخی گفت این همه پول آرایشگاه دادم تو داری همه رو خراب میکنی!
🍂گفتم انشالله اون چیزی که میخای برات رقم بخوره ولی شرط داره گفت یعنی چی؟ ردیف کردم:
🍃اگه دعا کردم شهید بشی باید بیای ببینمت... بایدبتونم حست کنم...
باید دستام رو بگیری... 🍃
🌸سرش را خاراند و کمی فکر کرد :اگه شد چشم...
😒بعد خیلی جدی نشستم و چشم انداختم توی چشمش :حوری موری ممنوع نیام بهشت ببینم دورهم گرم گرفتین و بگو بخند راه انداختین!...
😂غش غش میخندید گفتم میخندی؟
😣دارم جدی میگم!
🤗صدایش را نازک کرد :دلم میخواد تو بهشت هم عروس خودم باشی. اونجام مال من باشی.
❤️ #شهید_محسن_حججی
#یاد_شهدا_باصلوات #شبیه_شھـــــدا_رفتار_ڪنیم
@hemmat_channel
بچه ها كسل بودند و بي حوصله. حاجي سر در گوش يكي برده بود و زيرچشمي بقيه را مي پاييد. انگار شيطنتش گل كرده بود.
عراقي آمد تو و حاجي پشت سرش. بچه ها دويدند دور آن ها. حاجي عراقي را سپرد به بچه ها و خودش رفت كنار. آن ها هم انگار دلشان مي خواست عقده هاشان را سر يك نفر خالي كنند، ريختند سر عراقي و شروع كردند به مشت و لگد زدن به او. حاجي هم هيچي نمي گفت. فقط نگاه مي كرد. يكي رفت تفنگش را آورد و گذاشت كنار سر عراقي.
عراقي رنگش پريد و زبان باز كرد كه «...بابا، نكشيد! من از خودتونم.» و شروع كرد تندتند، لباس هايي را كه كش رفته بود كندن و غر زدن كه «...حاجي جون، تو هم با اين نقشه هات. نزديك بود ما رو به كشتن بدي. حالا شبيه عراقي هاييم دليل نمي شه كه...»
بچه ها مي خنديدند. حاجي هم مي خنديد.
شهید محمدابراهیم همت
يادگاران، ج۲، ص۴۴
#عاشقانه_با_شهدا
@hemmat_channel