eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
979 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 6⃣4⃣ 💠امر به معروف و نهی از منکر عملی 🔰یک روز توی #خیابون احمد
7⃣4⃣ 💠رنگ 🔰از طرف لشکر بهم گفتند: برای مراسم اربعین که فردا است یک تابلو بزرگ🎆 از تصویر سید نقاشی کن. رفتم خونه شروع کردم به کشیدن تصویر سید. آن موقع ناراحتی شدید اعصاب🗯 داشت. 🔰بهم گفت: اگه میشه این تابلو را ببر ، می ترسم رنگ🎨 روی فرش بریزه. به خانمم گفتم: بیرون هوا سرد☃ است. من زیر تابلو پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزد❌ 🔰تصویر را قبل از تمام کردم. آمدم وسایل را جمع کنم که آخرین قوطی از دستم سُر خورد و ریخت روی فرش😱 نمی دانستم جواب همسرم را چه بدهم. به من گفته بود اما من نرفتم😥 🔰بالاخره بیدار شد. با آب💧 و دستمال هم خواستیم رنگ را پاک کنیم بی فایده بود. خانم من همین طور که با دستمال روی فرش می کشید گفت: خدایا، فقط برای اینکه این شهید🌷 (س) بوده سکوت می کنم. 🔰میگن اهل محشر در قیامت، سرهارا از عظمت✨ حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند. بعد خانمم نگاهی به انداخت و ادامه داد: فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را کنند.» 🔰صبح با هم از خانه🏡 بیرون آمدیم. آماده حرکت شدیم. همان موقع خانم همسایه جلو آمد و به خانم من گفت: شما را می شناسید⁉️ یکدفعه من و همسرم با تعجب😟 به هم نگاه کردیم. 🔰خانم من گفت: بله، مگه؟! خانم همسایه گفت: من یک ساعت پیش⌚️ خواب بودم. یک جوان با چهره نورانی✨ شبیه زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت: از طرف ما از معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با (س)😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#از_شهدا_الگو_بگیریم7⃣5⃣ #زندگی_به_سبک_شهدا #خدا_عاشقش_شد... اوایل #ازدواجمان برای شهادتش دعا می‌ک
⃣5⃣ . جالب در تفحص یک شهید... که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد .... سید مرتضی دادگر🌷 گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم.... همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... ...🌷 سید حسین... اعزامی از ساری... غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی به من سپرده شد تا برای از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم..... از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟ دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم... دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f