eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
997 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت یازدهم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت دوازدهم) 🌷🌷🌷 + خب داداش الوعده وفا... _ نذاری نفس بکشمااا + خب بکش چکارت دارم ولی ناهار نمیتونی ندی پاشو.... پاشو امیر دیگه خدایی خیلی گرسنمه... _ کارد بخوره به شکمت بریم رو کردم سمت علی و گفتم علی تو هم بیا... مثل اینکه حواسش نبود جون اصلا نشنید صدامو... _ علییی # هان سرش و اورد بالا با تعجب نگاهم کرد _ کجایی تو دارم صدات میزنم # منو.. ببخشید متوجه نشدم.. _ میگم میای بریم ناهار.... # نه برم مامان یه کاری خواسته انجامش بدم ... _ باشه اصرار نمیکنم پس کاری نداری.. ؟؟ # نه داداش خدا به همرات + داداش کاش میومدی حسابی جیبش خالی میکردیم.. # ان شاالله دفعه بعد... وا چش شد این علی اصلا کاملا معلوم بود حواسش نیست به ما خلاصه خداحافظی کردیم و ازهم جدا شدیم. با مهران سمته رستوران رفتیم ماشاالله خودش تنهایی جیبمو خالی کرد مثل بچه ها بستنی و... میگفتم . بابا فقط ناهار بود خب... 😳 می گفت نه علی که نبود سهمش برا من باید بگیری... سرتون درد نیارم اخرشم رفت داخل اسباب بازی فروشی یه عروسک خرسم برداشت 😐 اخه بگو مگه بچه ای پسر... ولی بازم با مسخره بازی هاش یکم روحیمو تغییر داد... واقعا دیگه از کار خودمم سر در نمی ارم چی میخوام.... واقعا توی این موقعیت به مامانم نیاز داشتم ... با اینکه شب شده بود . دیر وقت بازم راهمو کج کردم سمت بهشت زهرا باید مامان رو میدیم .... خیلی بهش احتیاج داشتم... 😔😔😔 ... .... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۹ ✍کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! #متن_خاطره : ش
. 👆خاکریز خاطرات۵۰ 🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینی‌ها #شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۰ 🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینی‌ها #شهیدمجیدزین
. 👆خاکریز خاطرات۵۰ 🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینی‌ها #شهیدمجیدزینلی #انس_با_قرآن #اتلاف_وقت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات۵۰ 🌸راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینی‌ها #شهیدمجیدزین
. 📝متن خاکریز خاطرات ۵۰ ✍راهکارِ جالبِ شهید برای جلوگیری از اتلاف وقت در جلسات و همنشینی‌ها نشسته بودیم به انتظارِ شروعِ جلسه. حاج مجید گفت: حالا که بیکار نشستیم ، نبـاید الکی حرف بزنیم... رفت و چند تا قـرآن آورد و بین بچه ها پخش کرد. دورِ هم نشستیم و قـرآن خواندیم. هم قرآن خواندیم و هم وقتمون تلف نشد... 📌خاطره ای از زندگی سردارشهید حاج مجید زینلی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل العباس} لشکر 41 ثارالله http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٢ #بزرگ_مردِ #كوچك 🌷جثه‌اش خيلى كوچك بود. اوايل كه توى سنگر مى ‌خوابيد، بعضى شب
٣٣ ! 🌷در جاده بصره-خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همینطور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد. 🌷در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد "یاحسین، یاحسین" سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت، گریه می کردند... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#هر_روز_با_شهدا_٣٣ #شهیدی_که_سر_بی_تنش_سخن_گفت! 🌷در جاده بصره-خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همینطور
٣٤ 🌷نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاک ها را بیرون می ریخت. هر بیل خاک را كه بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمى گشت. نزدیک اذان مغرب بود، مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی گردیم. 🌷صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم، به محض رسیدن به سراغ بیل رفت. بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!!! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می ری؟! نگاهی به من کرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو.😭😭😭 📚 کتاب شهید گمنام http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#هر_روز_با_شهدا_٣٤ #تفحص_عجيب_در_فكه 🌷نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بی
🌷 ٣٥ ! 🌷در جریان عملیات والفجر ٨، در سال ١٣٦٤، مجروحان زیادی به بیمارستان امام خمینی (ره) اهواز منتقل شده بودند و خیلی از مجروحان در فهرست انتظار عمل بودند. کمبود اتاق عمل و نیروی بیهوشی و جراحی، شدید بود و بیمارانی که وضعیت بهتری داشتند با تأييد تیم پزشکی متبحر با هواپیما به تهران اعزام می شدند. 🌷یکی از بیماران در نوبت انتظار، جوانی رشید و قوی هیکل بود که ترکشی به شکم وی اصابت کرده بود. لازم بود ابتدا مجروح مورد جراحی تجسسی شکم قرار گیرد چون ممکن بود ترکش به اعضای حیاتی خورده و یا روده سوراخ شده باشد. 🌷در آن موقع علائم حیاتی خوبی داشت فقط می گفت: من تشنه هستم و باید آب بخورم. ما صلاح نمی دیدیم آب بخورد ولی اجازه عمل نمی داد و می گفت: تا آب نخورم اجازه نمی دهم کسی به من دست بزند. 🌷من به او گفتم: اگر دارویی بدهم که تشنگی شما رفع شود باز حرفی داری؟ اجازه داد و پس از تزریق دارو بیمار راحت شد و اجازه عمل داد. هنگام عمل متوجه شدیم که ترکش به هیچ محل مهمی نزده ولی به طور تصادفی مشاهده شد روده های بیمار پیچیده هستند که نیاز به عمل اورژانس داشت. 🌷چون تأخير در عمل می توانست روده را سیاه کند و باید روده آسیب دیده برداشته شود. خدا را شکر به موقع رسیدگی شد و در واقع ترکش خوردن بیمار باعث نجات او شد و ما را به تشخیص اصلی راهنمایی كرد. راوى: دكتر پيپل زاده http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏 ✍✍مثل چای تلخ❗️29 ☕️☕️☕️☕️☕️🕋 ☕️🍬کنار چای تلخ همیشه یا قند است یا شکر، به همین خ
🙏 های خدایی🙏30 😋✍مثل سیب❗️ 🍏🍎🍏🍎🍏🕋 🍎شما اگر سیبی را افقی و به سمت مقابل پرتاب کنید، هرگز به سمت شما باز نمی گردد. اما اگر همین سیب را مستقیم و به سوی آسمان پرتاب کنید دیر یا زود به خود شما باز می گردد. 💠یادمان باشد خداوند دنیا را افقی نیافریده، بلکه کاملاً عمودی است. ✅پس آدم ها هر چه می کنند به خودشان باز می گردد. 📖«كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ» 🔸آیه ۳۸ سوره مدثر http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏 #تمثیل های خدایی🙏30 😋✍مثل سیب❗️ 🍏🍎🍏🍎🍏🕋 🍎شما اگر سیبی را افقی و به سمت مقابل پرتاب کنید، هرگز به سم
🙏 های خدایی🙏31 ✍✍مثل طبیب❗️ 👷🤒😷🤒🕋 🕋 🤓یک طبیب اگر حاذق باشد همین جوری نسخه نمی نویسد و یا دارو را تجویز نمی کند؛ مگر آن که ضرورتی باشد. 🤐😷سخن هم مثل داروست. انسان باید وقتی حرف بزند، وقتی سخن بگوید که بخواهد دردی را درمان کند. «کانَ رسولُ الله لایَتَکَلَّمُ الّا فِی حاجَةٍ » 💠رسول خدا(ص) جز در وقت ضرورت سخن نمی گفت. منبع: معانی الأخبار، شیخ صدوق، نسخه نرم افزار المعجم، ص ۸۱ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت دوازدهم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت سیزدهم) 🌻🌻🌻 رفتم کنار مامان _ سلام مامانم... خوبی قربونت برم خیلی دلم گرفته بود یه بغض عجیبی داشتم نمیدونم چرا... ؟؟ سر درد و دلمو با مامان باز کردم _ مامان یه موقع نگی من تنهاماا اصلا هم تنها نیستم تو که به من فکر نکردی ولم کردی رفتی.... !! حسنی موند و حوضش.... هان... نمیفهمم چی میگی بلند تر بگو.... مجبور شدی ؟؟ کی مجبورت کرد.... چجوری بزرگ شدم ندیدی ؟؟ چه حسرتهایی تو دلم دارم... میدونی مامان وقتی علی میره خونشون... مامانش میاد استقبالش.... قربون صدقش میره.... بهش خوش امد میگه... میگه مرد خونم.. نمیگی من میشنوم و دق میکنم ... اصلا به من فکر میکنی... نه حتی فکرم نمیکنی.. شده یه بارم به خوابم بیای... کلا قهر کردی.... نمیگی دلم میخواد سرمو بزارم رو پاهات و باهات حرف بزنم.... با کی درد دل کنم هاان... نگفتی پیش خودت تنهاست.. دیگه حال خودم نمیفهمیدم داشتم داد میزدم بلاخره بغضم ترکید... با صدای بلند گریه میکردم و حرف میزدم.... نگفتی هنوز بچه است.. از مدرسه میاد بیرون بچه های دیگرو با مامانشون میبینه چی میکشه.... نگفتی روز مادر که میشه دق میکنه.... هیچی به خودت نگفتی نه.... یعنی همین قدر دوسم داشتی... به همین سادگی.... میدونی این روزها داغونم... اصلا چیزی از من میدونی... یا تو هم به فکر خودتی.... نگی یه موقع امیری هم هستااا... تو رفتی.... بابا رفت.... همه رفتن.... تنها شدم حواست هست.. اینجوری منو اون شبها میسپردی به بابا... که محمد امیرم... که تنهام نذاره.... کجایی بیای ببینی چه خوب به قولهاش عمل کرد.... هنوز سال نشده رفت ازدواج کرد.... نگفت اونروزها شوکه ام برم بغلش کنم شاید اروم شه.... فکر نکرد یعنی ... بچه 5 ساله چی میفهمه اخه درد چیه ....؟ چه میفهمه از سرطان.... چه میفهمه از مرگ.... یهو میان میگرن تو بغلت میگن الهی بمیرم برات زود بود بی مادر بشی.... یعنی چی... !!! بابا نگفت این همه غریبه ها بغلش کردن یه بار من بغلش کنم..... چراااا به من فکر نکردی هاااان چراااااا.... چراااااااااا ؟؟؟؟!!!! ...... چراااا تنهااام گذاشتی ؟؟؟ جوااابمو بده دیگههه ؟؟؟ چراااا اخه چراااا..... ... .... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت سیزدهم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت چهاردهم) 🌻🌻🌻 دیگه حال خودمو نمیفهمیدم اصلا انگار توی این دنیا نبودم.. کم کم داشتم سرگیجه می گرفتم تلفنم زنگ خورد از جیبم بیرون اوردم دیدم باباست .... خطو مشغول کردم... چند لحظه بعد زنگ خورد گفتم اگر باباست گوشی داغون میکنم دیدم مهرانه... جواب دادم... اما حرفی نزدم ... + مرد حسابی ساعت یک شبه معلوم هست کدوم جهنم دره ای ؟؟ خیلی عصبی بود.. + امییر باا تو ام .... جوابمو بده. ... پدرت از نگرانی داره سکته میکنه... _ قبلا باید به من فکر میکرد... مهران سکوت کرد... بعد از چند دقیقه با لحن ناباوری گفت.... + امیییر خوبی ؟؟؟!! یعنی صدام انقدر خراب بود که مهران متوجه شد.. چشمهام داشت سیاهی میرفت سرگیجمم مزید بر علت شده و بود حالمو بدتر میکرد دستمو دراز کردم با لمس درخت خودمو رها کردم خوردم زمین صورتم به نمیدونم چی خورد که سوزشی توی صورتم حس کردم... + امیر کجایی ... امیر میگم کجایی... بگو من بیام پیشت.... _ با صدای ارومی که نشونه حال خرابم بود فقط گفتم.. _ پیش مامانم... و تلفن قطع کردم..... دیگه هیچ حسی داخل بدنم نداشتم .. داشت چشمهام بسته میشد که حس کردم یه نفر کنارم نشست و دیگه چیزی نفهمیدم.... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهاردهم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت پانزدهم) 🌻🌻🌻 بوی الکل به بینیم زد کم کم چشمهامو باز کردم نور چشمم زد سریع بستمشون یکم بعد با سنگینی دستی روی دستم چشممو باز کردم سرمو که برگردوندم مهران دیدم ... نشسته و سرشو گذاشته روی تخت کنارم .... ._ مهران... . تکونی خورد سریع سرشو بلند کرد.... + امییر . بهوش اومدی... برم دکتر صدا بزنم.... مهلت حرف زدن بهم نداد و سریع رفت بیرون... چتد دقیقه بعد با دکتر برگشت.. " جوون با خودت چیکار کردی.. ؟؟ اومد و برگه گزارش و برداشت و مشغول شد.. گفتم : چیزی نشده .... !! مهران شلوغش کرده. .. اره بایدم شلوغ میکرد فشار 6 میدونی یعنی چی ؟؟؟ یکم دیر تر اورده بودت الان توی کما بودی!!! .. . یواش گفتم : کاش نمیومد... و یه اه کشیدم دیدم مهران داره یه جوری نگاهم میکنه .... اشاره کردم که چیه ؟؟ سرشو انداخت بالا و اخمی کرد.. نگاهش گرفت رو کرد به دکتر و گفت دکتر الان وضعیتش چطوره میشه ببرمش خونه ؟؟ اره میتونه بره خونه ولی زیاد به خودت فشار نیار فشار عصبی برات خوب نیست.. خب پس فعلا مواظب خودتون باشید برگه ترخیصم امضا میکنم میدم به پرستار ... دکتر که رفت. گفتم مهران... نگاهم نکرد... در همون حالت گفت : برم کارای ترخیصت انجام بدم.. و رفت بیرون.... بعد از چند دقیقه برگشت ... بدون توجه کمک کرد اماده بشم و با هم از بیمارستان خارج شدیم.... .... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸