eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
985 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین سخنرانی🎤 شهید_عباس_کریمی پس از شهادت💔 همت به فرماندهی لشگر ۲۷محمد رسول الله(ص)منصوب شده بودند.🌹 پیشنهاد_دانلود👌👌 ۲۷_محمد_رسول_الله http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز چهاردهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و هشت) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (پنجاه و نه) 🌷🌷🌷🌷 .. یعنی چی ... _ محمد.... 😐 ؛ جانم داداش .... _ یه دقیقه بیا .. ؛ کار دارم امیر .... اومد کنارم و گفت : بفرما ببینم چی میگی اخوی که ما رو از کارمون باز کردی ؟؟!! همون طور که نگاهم به بنر شهید بود گفتم : _ محمد !!!؟ ... این بنر شهید برای چه زمانیه ..؟؟ کی این عکس و گرفته ... چقدر خوب فتوشاپ کردین هااا ... !!! محمد سرشو با تعجب اورد بالا و گفت : ؛ امیر حالت خوبه فتوشاپ چیه ؟؟!! _ محمد به من میگی تو رفتی بنر گرفتی خب ؟؟ ؛ خب چه اشکالی داره بنر مگه من همشو چک کردم که اونجا ... ؟؟ رفت جلو و مشغول بررسی بنر شد هی دور و بر بنر و نگاه میکرد ... رفتم جلو شونه هاش گرفتم جلو بنر نگهش داشتم و گفتم : محمد جان ..‌ یه لحظه اروم بگیر ببین بنرو ... ؛ خب دارم میبینم دیگه ؟؟!! _ منم همین و میگم ببین ..‌ این الان فتوشاپ نیست ؟؟!! 😐😐 ؛ فتوشاپ که یکم هست ولی نه اینجوری تو میگی که !!!! _ عجب ... محمد ... شهیده هاااا !!! فتوشاپ نیست ... ؟؟ ؛ نه خب ... از چه نظر میگی .. ؟؟! _ برادر من دو ساعته دارم میگم این عکس شهیده مال الان نیست که این همه کیفیت داره ؟؟!! ؛ اهان کیفیتش من گفتم کمه اما دیگه کاریش نمیشه کرد ... بهتر از این نمیشه زد ..‌ _ محمد تصویر شهیده مال بیست خورده نزدیک سی سال پیش ... این همه کیفیت داره ..‌ ؛ وا امیر حرفیه میزنی ..؟؟ کجا بود سی سال پیش ... این عکس برای نزدیک یک یا دو سال پیشه ... _ محمد من الان گیج شدم یعنی چی برای دو سال پیشه خب ... مگه نمیگی شهید شده ..؟؟ _ اره شهید مدافع حرمه .. شهید مصطفی صدر زاده است ... _ مدافع حرم چیه ...؟؟ اصلا مگه الانم شهید میشن ؟؟ بلاخره محمد دست از کار کشید و اومد رو بروم ایستاد ... ؛ امیر ..... _جانم.., ; واقعا هیچی نمیدونی ..،؟ ! _ چی باید بدونم خب ؟!! ؛ شهدای مدافع حرم توی سوریه شهید شدن ... _ سوریه ؟؟ چه ربطی داره ...؟؟ این جا ایرانه ... محمد دستمو گرفت در حالی که منو به گوشه ای راهنمایی میکرد گفت : ؛ بیا یکم بشین اینجا ... ببینم ... الان چرا گیج شدی ؟؟ _ اخه مگه الان جنگه چطوری شهید شده من نمفهمم .. ؛ببین امیر جان الانم جنگه ..‌ توی سوریه بچه ها میرن برای دفاع از حرم خانم زینب (س) ..‌ _ محمد من واقعا دارم کم میارم ... یعنی اینقدر توی خودم غرق بودم که از هیچی خبر ندارم ... شروع کردم اروم اروم با خودم حرف زدن خیلی پریشون شدم .. _یعنی چی امیر ..؟ این همه اتفاق افتاده تو بی خبری ؟؟ مگه میشه اخه ... امیر خجالت بکش از همه واقعا یعنی من تا الان اصلا ..‌ نمیفهمم خدایا چرا اینجوری شدم ... محمد چند بار صدام زد اما اصلا نمیتونستم جواب بدم فقط داشتم خودمو سرزنش میکردم ... فکر کنم حالتم خیلی بد بود که محمد ترسید و یک مرتبه با خنکی ابی که روم پاشیده شد ... از جا پریدمو.... به خودم اومدم ..‌ ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (پنجاه و نه) 🌷🌷🌷🌷 ..
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت شصت) 🌷🌷🌷🌷 سرمو بلند کردم و دیدم که همه ی بچه ها با نگرانی بالای سرم ایستادن ..‌ و محمد هم دو زانو با نگرانی بیشتری داره بهم نگاه میکنه ... ؛ امیر خوبی ؟؟ چی شدی ؟؟ می خوای بریم بیمارستان ؟؟ بعد از چند لحظه که حرفهاش متوجه شدم با صدای ارومی گفتم : _نه ... چیزی نیست خوبم !! ؛ مطمئنی ؟؟! _ اره داداش .. ؛ خیل خب ..‌ رو کرد سمت بچه ها و گفت : ؛ بچه ها شما برید به کاراتون برسید زیاد زمان نداریم ..‌ بعد از رفتن بچه ها کنارم نشست و پاهاش و بغل گرفت ... و گفت : امیر ... راستش رو بخوای منم بعضی وقتها مثل تو میمونم که چی شد ..؟؟ به کجا رسیدیم ؟؟ نگاهش به عکس شهید صدر زاده دوخت و گفت : قبلا همش می گفتم با خودم شهادت چیه چجوریه ؟؟!! بعد که متوجه شدم... دیدم منم دلم میخواد شهید بشم ... در حالی که اشک گوشه چشمشو پاک می کرد برگشت سمت من و گفت : نمیشه امیر ..‌‌. نمیتونم ..‌. دستم بسته است ... _ محمد من یه چیز رو نمیفهمم ؟؟ ؛ چی رو داداش ؟؟!! _ اینکه اون موقع هشت سال جنگ شد .. خب اومدن توی خاک کشور ما رفتن تا از کشور دفاع کنند ... اما الان ... چرا میرن سوریه ..‌ ؟؟!! ادامه دارد ..‌ 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•|🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت شصت) 🌷🌷🌷🌷 سرمو بل
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت شصت و یک) 🌷🌷🌷🌷 ؛ ببین امیر جان .. منم اوایل مثل تو فکر میکردم .. نمیتونستم با خودم کنار بیام که چرا واقعا ؟؟ بعد نشستم با خودم فکر کردم خلوت کردم رفتم دنبال فهمیدنش .. مطالعه کردم تمام جوانب سنجیدم ... میدونی امیر ... اولین جرقه شکل گیری مدافعان حرم بعد از تخریب بارگاه و نبش قبر حجربن عدی از یاران پیامبر (ص) و حضرت علی (ع) شکل گرفت. بعد از این اتفاق تصویر منتشر کردند ... گروهای تکفیری نزدیک به دمشق که فاصله چندانی تا فتح دمشق در جلوی راهشان نبود اعلام کردند که دیر یا زود حرم حضرت زینب (س) را تخریب و نبش قبر میکنند و اسم شهرک زینبیه را به یزیدیه تغییر میدهند. پس از اعلام این موضوع شیعیان سراسر جهان آفریقا. عراق. لبنان. افغانستان و.... خود را به دمشق رساندند و نیروهای ایرانی هم که تا آن زمان فقط کمک تسلیحاتی و راهبردی ارائه میدادند حضورشان پر رنگ تر شد و به همین علت این شهدا شهدای مدافع حرم نامیده شدند. ؛ حالا چرا سوریه؟! سوریه به عنوان پشتوانه اصلی نیروهای مقاومت به شمار میرود به طوری که اگر سوریه به دست تکفیری ها سقوط کند عملا حزب الله لبنان در مقابل رژیم صهیونیستی فلج میشود. اسرائیل اول با استفاده از عقیده وهابیت سوریه را نا امن کرد. طبق برنامه ریزیشان پس از سقوط کامل سوریه نوبت به عراق میرسید اما پس از پا فشاری ایران در سوریه و تشکیل بسیج مردمی سوریه توسط سردار شهید حاج حسین همدانی موفق به سقوط سوریه نشدند به ناچار زودتر مرحله ی دوم برنامه شان را که حمله به عراق بود اجرایی کردند. در ابتدای حمله داعش به عراق به دلیل خیانت بزرگی که در ارتش عراق شکل گرفته بود یکی پس از دیگری شهرهای عراق در چند روز سقوط میکردند.پس از فتح موصل ابوبکر البغدادی دستور حمله به سامرا را داد طوری که در برنامه ی گروه تروریستی داعش قرار بود سامرا به عنوان پایتخت داعش در عراق انتخاب شود. .. ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 27 🌷| بعضی وقت ها که #عباس حرف از رفتن و #شهادت می زد،🕊 دلتنگ
28 🔰مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی😪 برای او دوره بود‌.در عملیات آبی خاکی شمال کشور🇮🇷 در هوای به شدت گرم♨️ ناگزیر می شود چند بار یک را تکرار کنند. 🔰وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب💧 له له می زدند ولی اوبه همراه دوستش که بهمن ۹۲ درحوالی حرم🕌 (س) به رسید🌷 سقا شده،وخود بدون نوشیدن ای آب به پادگان باز می گردند. 🔰مرتضی درجریان نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی👤 برای شناسایی موقعیت های تکفیری👹 خطر می کرد و باز می گشت. 🔰یک شب زمستانی☃ وقتی از شناسایی بازگشت به شدت بود پرسید غذاهست⁉️ گفتیم مقداری عدس داشته ایم که تمام شده وکمی نان🍞 مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد ازآن را خورد وخدا شکر کرد🙂 و خوابید. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت شصت و یک) 🌷🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و دوم ) 🌷🌷🌷 .... پس از حمله ی داعش به سامرا و احتمال سقوط سامرا و بی احترامی به حرمین عسکریین (ع) به یکباره نیروهای بسیاری از سپاه قدس ایران به سامرا اعزام شدند و با همکاری گسترده ارتش عراق مانع از سقوط سامرا شدند پس از شکست داعش در سامرا گروه تروریستی داعش به ناچار موصل را پایتخت خود در عراق اعلام کرد. هنگامی که خطر از سامرا دفع شد نیروهای ایرانی حاضر در عراق از حالت عملیاتی به حالت مستشاری تبدیل وضعیت کردند و برای جلوگیری از خطر سقوط بغداد مشغول به تشکیل بسیج مردمی عراق و آموزش نیروهای عراقی شدند .... مقام معظم رهبری هم در مورد شهدایی که در سوریه شهید شدن و میشن فرمودن که : « شهیدی که در عراق و سوریه شهید میشود همانند این است که جلوی درحرم امام حسین (ع) شهید شده است؛ چرا که اگر این شهیدان نبودند اثری از حرم اهل بیت نبود. » امیر داعش و اسرائیل سعی در خدشه وارد کردن به اسلام دارن چون میگن کار ما درسته ما شیعه واقعی و مسلمان واقعی هستیم با این کارشون اسلام در خطره کلا چهره اسلام میبرن زیر سوال ..‌‌‌‌‌‌.... ؛ خب حالا امیر جان میگیم چرا جوونا میرن هدفشون چیه که دل میکنند از خانواداشون از همه این چیزهایی که دارنو به چشمشون نمیاد ؟؟ ؛ اینم برام سوال بود گشتمو پیدا کردم یکی از همین دوستان و پرسیدم چرا ؟؟ میدونی چی گفت امیر.‌.. ؟؟!!! _ چی گفت ؟؟! ؛ گفت ما رفتیم که چون نمیخواستیم یه عده به نام اسلام بیان و اسم و چهره اسلام خراب کنند هدفمون دفاع از اسلام بود هدفمون جهاد در راه خدا و ثابت کردن عشقمون به خدا بود .... بعد نگاهشو دوخت به بنر شهید و گفت : میدونی از شهید پرسیدن داری خانمت رو با یه بچه کوچیک ول میکنی میری سختش نیست ؟ خودت سختت نیست ؟؟ میدونی چی گفت ..‌.. ؟؟!! محمد برگشت و به صورت من نگاه کرد ..‌ متوجه چشمای اشکی محمد شدم ... تعجب کردم ... _ محمد ؟؟ ؛ میدونی چی گفت امیر ..‌ باز نگاهشو دوخت به بنر و گفت : ؛ این سوال ازش پرسیدن شهید صدر زاده گفت : زنم و بچم و همه ی هفت جد و ابادم فدای یه کاشی حرم اهل بیت (ع) 😔😔 امیر ما کجای کاریم ... ما میخوایم اینحوری بهشون برسیم ... مگه میشه مگه میتونیم ... دستم بسته است امیر ... دلم بنده فاطمه و عزیزه ..‌ چجوری شهدا دل کندن از خانوادشون ..‌‌.. امیر نتونستم دل بکنم ..‌.. 😔😔😔 ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و دوم ) 🌷🌷🌷 .
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... (قسمت شصت و سوم) محمد یکم مکث کرد چشماشو گذاشت روی هم و بعد از چند تا نفس عمیق یه یا علی گفت و بلند شد ... ؛ خیلی کار داریم باید هماهنگ کنیم ... و برگشت سر کارش ... _ ولی من ... وقتی محمد اینجوری میگه من دیگه ... نگاهمو بین بچه ها چرخوندم چه ذوقی داشتن کار برای شهدا و امام حسین ... واقعا این همه تفاوت خودمو باهاشون درک نمی کردم ... بچه هایی که تا اسم امام حسین و شهید میاد چشماشون پر از اشک میشه .‌‌‌‌‌‌... .و...‌. منی که تازه فهمیدم امام حسین کی بود و چکار کرد ... محمد با این همه نزدیکی میگه.. من کجای کارم ... میگه من دورم ... اگه محمد اینجوری میگه پس من چیم ...؟؟؟ من کجای کارم .. من کلا از همه چی عقبم ... نگاهمو دوختم به بنر شهید .. یه لحظه حس کردم یه چیزی درونم تکون خورد ... حس کردم شهید بهم لبخند زد ... ولی مگه میشه ... فقط یه عکسه ... دستامو محکم روی صورتم کشیدم و بردم داخل موهام .. همینطور که نگاهم به عکس شهید بود .‌‌‌... _ خدایاا... واقعا چرا ... من نمیدونم باید چکار کنم .‌‌.. کاش میشد خودت باهام حرف بزنی و راه نشونم بدی ..‌ گیجم کلافم واقعا کم اوردم ... یه نفس عمیق کشیدم و از جام پاشدم .... به سمت محمد رفتم و به ادامه کار مشغول شدم ... اما فکرم در گیر بود ... در گیر شهید ... در گیر حرفهای محمد ... واقعا نمیدونم باید چکار کنم ...؟؟ سرمو تکون دادم فکرمو خالی کردم و مشغول کارم شدم ... بعد از یکی دو ساعت که کار تزیین حسینیه تموم شد ... با بچه ها خداحافظی کردم .. محمدم که هنوز تو حال خودش بود ... حرکت کردم سمت خونه ... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت شصت و سوم) محمد یکم مکث کرد
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... (قسمت شصت و چهارم) 🌷🌷🌷🌷 بعد از پارک ماشین و زدن ریموت رفتم داخل .‌.. مثل اینکه کسی نبود ... ، سلام اقا .. برکشتم عقب .. _سلام مریم خانم .. کسی نیست ؟؟ ، نه اقا .. خانم و اقا رفتن بیرون .. شام بکشم براتون ..؟؟ دستی از کلافگی به صورتم کشیدم و گفتم : _ نه ممنون میل ندارم ..‌ میرم بخوابم .. ، باشه شبتون بخیر ... به سمت اتاقم حرکت کردم درب و باز کردمو سویچ ماشین و از دور پرت کردم روی میز .. چند دور دور خودم چرخیدم .. بعد از پوف کلافه ای خودمو پرت کردم روی تخت .. نمیدونم چند دقیقه بی حرکت بودم که خوابم برد ... نمیدونم چه موقع بود که از عطش اب از خواب بیدار شدم .. کنار تخت و نگاه کردم پارچ اب خالی بود .. به ناچار بلند شدم تا اب بیارم ...‌ در اتاق باز کردم و داخل راه رو که شدم دیدم چراغ اتاق کار بابا روشنه .. این موقع شب ؟؟ یعنی بابا چکار میکنه ... ؟؟!!! رفتم سمت اتاق کار ..‌ مقداری لای در باز بود و نوری که ازش میزد بیرون یکم چشممو توی تاریکی زد ...‌ با دو بار باز و بسته کردن چشمم .... هم خواب از سرم پرید ... هم چشمم به نور عادت کرد ... لای درو اهسته باز کردم و داخل رو نگاه کردم ... یه لحظه موندم ... برم... ؟؟؟ یا بمونم ... ؟؟ تصمیم گرفتم برگردم .. رومو برگردوندم و خواستم برم سمت اتاقم که ...‌ : امیر .... بیا اینجا ... نمیدونم چرا واقعا هم دلم میخواست اون لحظه اونجا باشم .. بدون هیچ حرفی درو باز کردم و رفتم داخل ... بابا حالتش و تغییر نداد .. همون طور که روی سجاده و رو به قبله بود نشسته بود و تسبیح به دست ذکر می گفت .. رفتم سمت بابا و کنار سجاده بابا نشستمو زانو هامو بغل گرفتم .. و سرمو گذاشتم روی زانو هام و به صورت بابا خیره شدم ... چرا تا الان اینهمه چین و چروک صورت بابا رو ندیده بودم ...؟؟ چرا نفهمیدم چقدر شکسته شده ....؟؟ بغض گلومو گرفت ... فقط نگاهم به صورت بابا بود به لبهای بابا که تکون میخورد ذکر میگفت نگاه کردم ... دیدم ذکر بابا .... لا حول و لا قوة الا به الله دیدم چشمای بابا بسته اس ... بابا بغضی که توی گلوم بود ... گفتم : _ بابا ... ؟؟ یه لحظه دیدم بابا جا خورد چشماشو باز کرد ... بعد از یکم نگاه کردن بهم گفت : : جان ‌بابا ... ؟؟ بی اختیار دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی زانوی بابا ...‌ تعجبش و درک می کردم می فهمیدم ...‌ بغضم سرباز کرد ..‌ و اشکهام سرازیر ... فکر کنم بابا متوجه شد ... دستشو بلند کرد و گذاشت روی سرم و مشغول نوازش شد ... صورتمو نوازش میکرد ... موهامو نوازش میکرد ... کاری که مدتها ارزو و حسرتشو داشتم .... 😔😔😔 _ بابایی ..؟ : جان بابا... ؟؟ چی شدی امیرم ... چرا انقدر کلافه ای ... چی پریشونت کرده ؟؟؟ نگرانی کلامشو‌ به خوبی حس کردم ... _ بابا ؟؟ بغلم میکنی ... ؟؟ # ادامه_دارد.. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز پانزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز شانزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f