°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (#قسمت_سوم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت چهارم)
🌻🌻🌻
نشستیم دور هم و مهران شروع کرد به سر به سر گذاشتن علی.....
بهشون خیره شدم ... بهترین دوستای من بودند..
دوست چیه اصلا !!
برادر بودند تنها کسایی که توی این دنیا و جهنمش داشتم...
اگه فقط اراده میکردن جونمم براشون میدادم ...
چه مهران که از دوره ی دبیرستان با هم بودیم چه علی که از دانشگاه به جمع ما اضافه شد...
هیچکس دیگه اجازه نزدیکی و ملحق شدن به ما رو نداشت
هر چقدر که این مهران شوخ و پر حرف بود برعکسش علی بود سر به زیر و اروم....
اصلا دوستی ما سه تا هم جور نبود....
با خانواده مهران در یک سطح بودیم اما علی...
چند جا هم زمان کار میکرد و از مادرمریض و خواهر کوچیکش مراقبت میکرد....
چند مرتبه خواستم کمکش کنم ولی به هیچ عنوان قبول نمیکرد..
و من....
غرورم فقط برای دیگران بود ... برای مهران و علی اصلا غروری نداشتم که بخوام خرجش کنم.
حتی بعضی اوقات بهم میگفتن : تو معلوم نیست کدوم طرفی هستی بابا ؟؟؟
یه بار اینقدر خشکی که با صد من عسلم نمیشه خوردت ....
یه بارم که اصلا انتظار ازت نمیره . همچین شوخ و شیطون میشی.... که ما میمونیم تو واقعا کی هستی !!! مثل این میمونه که این امیر رو برداشتی یکی دیگه گذاشتی ....
داداش واقعا چند چندی با خودت... ؟؟
واقعا هم درست میگفتند :
اما .....!!!!
اونا چه میدونن از این که من همون بچه پنج سالم که دلم شیطنت میخواد ......
منم میخوام شاد باشم و بخندم اما دریغ......
خیلی حسرتها داشتم و دارم ....
_اهه بچه ها خسته شدم پاشید بریم یه جای دیگه... پاشید....
خودم زودتر بلند شدم و دستمو طرف علی دراز کردم..
_ بلند شو داداش تا فردا هم بشینی این فکش بیشتر گرم میشه مگه نمیشناسیش.!!!
+ بابا امیر 😳 امشب شمشیر از رو بستی هااا
ای ایها الناس به داد من بی نوا برسید میخواد قطعه قطعم کنه... ؟؟!!!
_مهرااان ببند بلند شو حوصلم سررفت
+ داداش راه کار دارم که سر نره؟؟ 😉
_چی ؟؟
+ شهربااازی😃😃
.... #ادامه_دارد .....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت چهارم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت_پنجم)
🌻🌻🌻
_ مهران مگه بچه ای تو 😳
+چه ربطی داره مگه ما دل نداریم 😢 بریم دیگه... بریم ؟؟؟؟
_نه نمیشه...
+چرا میشه.. بریم دیگه ....
علی تو یه چیز بگو خب.....
# چی بگم داداش.....
_ مهران نمیشه... بریم شام...
+ چرا خب .... 😢
_ مهراااان میگی من با این هیکلم پاشم برم تاب سواری 😳😳
نمیشه میریم شام....
دستمو گذاشتم رو شونه علی و گفتم : داداش میای با ما ؟؟
# نه داداش برم خونه دیگه مامان ابجی تنهان.. بی من شام نمیخورن....
_ خیلی خوب بریم من میرسونمت...
# نه داداش امیر خودم میرم..
_ علی با من تعارف داری مگه میرسونمت خب .... بریم ...
# داداش مزاحم..
_ علیییی
اخم هام رفت تو هم دستشو گرفتم و کشیدم همینطور که میرفتم گفتم : مهران بیا
مهران فهمید اعصابم خورد شد بی هیج حرفی همراهمون شد.
سوار ماشین شدم اخمم همین طور سر جاش بود.
علی # داداش به خدا منظوری نداشتم ...
_ من غریبم خودت میدونی باز تعارف میکنی با من.... 😠
# نه اما.....
_ علی بیخیال
جلوی یه رستوران ماشین نگه داشتم و به علی گفتم : الان میام
رفتم داخل رستوران و پنج پرس غذا سفارش دادم بعد از یکم معطلی بلاخره اماده شد
غذا هارو گرفتم اومدم بیرون مهران و علی مشغول صحبت بودن با اومدن من صحبتاشون قطع کردن
+ داداش دمت گرم برا منم هست دیگه..... بده که
_ نه برا شما نیست... 😉 مگه شما غذا هم میخوری ؟؟؟!!
+ نه داداش اصلا من فقط هوا میخورم 😢..
_ خوبه ادامه بده
حالا سوار شو بریم یه سر پیش خاله خیلی وقته نرفتیم ....
+ اخجون خاله 😃
_ خدایا شفای عاجل 😳
علی هم که فقط میخندید...
من و مهران به مادر علی میگفتیم خاله واقعا عجب زن نازنینی بود. با چادر نمازی که همش سرش بود مثل فرشته ها بود بعضی وقتها حس میکردم بوی مامانمو میده
بعد از ده دقیقه رانندگی رسیدیم پیاده شدیم...
علی هم اول یه زنگ زد و بعد با کلید در رو باز کرد.....
.... #ادامه_دارد.....
💫💫💫💫💫💫💫
💐
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 #به_نام_نامی_الله بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت_پنجم)
°•| 🌿🌸
#به_نام_نامی_الله
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ششم)
🌷🌷🌷
# بفرما داداش منزل خودتونه... _نه علی شما برو زودتر..
# با اجازه...
علی رفت داخل از همون جا داد زد... # مامان..... مامان خانوم.....
کجایی ؟؟ بیا ببین کی اومده ....
پا گذاشتم به خونه پر از عشق به حیاط که بوی بهشت میداد اصلا این خونه انگار خود بهشت بود
صدای خاله بلند شد که می گفت : سلام یکی یدونم...
سلام مرد خونم... خسته نباشی...
مهمون حبیب خداست مادر جون هر کس هست قدمش سر چشم..
+ به به سلام خاله خان جون خودم!!! چقدر خوشکل شدی... مثل فرشته هاا شدی ؟!
خاله با خنده گفت : بچه تو باز اومدی من و اذیت کنی ؟ خوش اومدی خاله ...
بعد نگاه مهربونش دوخت به من و گفت : خوبی مادر... کم پیدایی... نمیگی دلم هوای پسرمو میکنه..... دیر به دیر میای... ؟!
اخ که خاله با این حرفهاش دلمو به اتیش میکشید.... 😔
بغضمو غورت دادم. لبخندی زدم و با تمام توانم گفتم : خاله این چه حرفیه که میزنید خودتون میدونید که روحم پرواز میکنه برای شما و خونه پر مهرتون.... سرم شلوغه این روزها یکم....
* خوش اومدی مادر.... بیاین داخل. بیاین... هوا سرده سوز داره..... سرما نخورین....
علی جان مادر یه لحظه بیا ...
# چشم مامان جان...
مهران که سریع و با سرو صدای زیادی رفت داخل. ...
منم دستم داخل جیبم بود داشتم اروم اروم از هوای اونجا نفس می کشیدم و میرفتم که صدای خاله رو شنیدم..!!
* علی جان مادر... برو یه چیز بگیر چیزی داخل خونه نداریم... دوستات بعد یه مدت اومدن زشته عزیز مادر....
# چشم مامان جان الان میرم...
علی حرکت کرد سمت در خونه که دستش گرفتم : داداش علی وایسا... این چه کاریه....
رو کردم به خاله و گفتم :
خاله دیگه ما رو غریبه میدونی... !!!
* نه خاله جان این چه حرفیه...
_ خب پس امشب مهمون من میخواستم تنهایی غذا بخورم اما وقتی قرار شد بیایم غذا گرفتم با میخوریم دیگه...
* مادر چه کاریه کردی زشته که....
_ میخوای من برم تنهایی خودم غذا بخورم ؟؟؟
* نه مادر چرا تنهاا !!!
_ پس قبول کنین دیگه..
* امان از دست تو... یه جوری حرف میزنی مگه میشه چیزی گفت...
اما گفته باشما دفعه اخرت میای اینجا اینجوری ...
_ چشم خاله جون
ان شب یکی از بهترین شبهای زندگیم شد در کنار خانواده علی و مهران همیشه شوخ و خنده رو.....
.... #ادامه_دارد ....
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز چهارم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٨ #وقتی_که_جگر_همسنگرم_را_در_دستم_دیدم 🌷بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، حد
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٩
#لحظات_آخر_گردان_ميثم ....
🌷در عملیات «خیبر» من بیسیمچی شهید سیدابراهیم کسائیان؛ فرمانده گردان میثم از لشکر ٢٧ محمد رسولالله (ص) بودم، گردان ما برای شکستن خط دشمن در منطقه طلائیه و دژ جمهوری وارد عمل شده بود. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نمیکنم، دقایق آخر بود. همت پشت بیسیم مدام به فرمانده گردان ما میگفت: کسائیان؛ مچ دستتو ببین، هوا رو ببین، چیزی به صبح نمونده، پس چرا تمومش نمیکنی؟!
🌷کسائیان مانده بود که چطوری به همت بگوید که چه غول گندهای جلوی ماست. پشت بیسیم هم نمیتوانست به صورت فاش بگوید که از گردان میثم چیزی نمانده تا بتوانند این خط را بشکنند. عراقیها هم سنگین روی بچههای ما آتش میریختند، طوری که اصلاً نمیشد لحظهای تمرکز کرد تا بشود تصمیم گرفت. یگانهای توپخانه و زرهی ارتش عراق آتش میریختند و نیروهای پیاده آنها هم، هلهلهکنان جلو میآمدند.
🌷وقتی توی آن شرایط سخت، کسائیان از همه چیز قطع امید کرد، یک یادداشتی را نوشت و آن را به من داد و گفت: مهدی جان، جلدی برو عقب، این را بده به حاج همت. من هم با دیدن آن اوضاع، فهمیده بودم که دیگر لحظات آخر است، روی این حساب نمیخواستم بروم عقب.
🌷التماس کردم که همانجا بمانم وقتی خیلی اصرار کردم، کسائیان یک سیلی خواباند زیر گوشم و مرا به عقب هل داد، بعد هم پرتم کرد به سمت خاکریز و گفت: به تو میگم، برو؛ اینجا نمون! حالا فکرش را میکنم، نمیتوانم خودم را ببخشم من اگر دو تا سیلی دیگر هم میخوردم، نباید میرفتم عقب، باید همانجا، کنار ابراهیم میماندم.
روایت «مهدی شریفی» از نیروهای گردان میثم تمار لشکر ٢٧ محمد رسولالله (ص)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٢٩ #لحظات_آخر_گردان_ميثم .... 🌷در عملیات «خیبر» من بیسیمچی شهید سیدابراهیم کسا
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣٠
#محاسن_بغل_دستی!
🌷ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت “یا ذوالجلال و الاکرام “رسیدید، که در ادامه آن جمله “حرّم شیبتی علی النار ” می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید.
🌷هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یکى از بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت، چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولاً در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد. چاره ای نیست، فعلاً دو تايى استفاده کنند تا بعد!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
موضوع:شغل برای یک خانوم نیازمند
سلام.این خانوم دنبال شغل هستن و گفتن که دنبال شغل کار در خانه براشون بگردم.
ایشون داری خانواده و فرزند هستن و همسرشون هم در خیاطی کار میکنه اما اون پولی که به دست میارن براشون کافی نیست.
ما هموطنان این خانوم هستیم و باید کاری کنیم که ایشون و همسرشون شرمنده ی بچه هاشون نشن🌸
👈این خانوم اهل شهر پرند در استان تهران هستن👉
😊لطفا هر کسی اگر شغلی سراغ داره چ در شهر پرند و چه در شهر های دیگر استان تهران لطفا اطلاع رسانی کنه😊
لطفا هر شغلی سراغ دارید به آی دی زیر اطلاع رسانی کنید🌹
@AliSuarez9
🌸اجرتون با فاطمه زهرا🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝متن خاکریز خاطرات ۴۸ ✍️ عشقِ شگفتانگیزِ شهید به امام حسین(ع) #متن_خاطره : چشماش مجروح شد و منت
.
👆خاکریز خاطرات ۴۹
🌸 کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟!
#شهیدنواب_صفوی #فدائیان_اسلام #امام_حسین #روحانی_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۴۹ 🌸 کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! #شهیدنواب_صفوی #فد
.
👆خاکریز خاطرات ۴۹
🌸 کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟!
#شهیدنواب_صفوی #فدائیان_اسلام #امام_حسین #روحانی_شهید
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 👆خاکریز خاطرات ۴۹ 🌸 کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟! #شهیدنواب_صفوی #فد
.
📝متن خاکریز خاطرات ۴۹
✍کدام امام معصوم (ع) نام گروه شهید نواب صفوی را تعیین کرد؟!
#متن_خاطره :
شهید سید مجتبی نواب صفوی می گفت: خوابِ امام حسین (ع) رو دیدم؛ حضرت بازوبندی روی دست راستم بستند؛ روی بازوبند نوشته شده بود: فدائیان اسلام...
به همین خاطر اسم گروهمون شد فدائیان اسلام...
📌خاطره ای از زندگی روحانی شهید سید مجتبی میرلوحی" نواب صفوی"
📚منبع: کتاب دانشجویی نگاهی به زندگی و مبارزات رهبر فدائیان اسلام
#شهیدنواب_صفوی #فدائیان_اسلام #امام_حسین #روحانی_شهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روزپنجم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🙏#تمثیل های خدایی🙏27 ✍✍مثل مداد تراش❗️ 🔏 ✏️مداد وقتی تراش می خورد، درست است چیز هایی از او کم می شود
🙏 #تمثیل های خدایی 🙏
😊✍مثل درخت انگور❗️28
🍇🍇🍇🍇🍇
🌳درخت انگور اگر بخواهد بیشتر رشد کند و بار و محصول بیشتری داشته باشد، باید تکیه کند، آن هم بر تکیه گاهی محکم و رفیع و بلند.
👥ما هم اگر بخواهیم در این عالَم رشد کرده و بار و حاصل بیشتری داشته باشیم، باید تکیه کنیم، آن هم بر تکیه گاهی که قادر باشد و بالا و بلند.
🙏و از خداوند قادرتر و رفیع تر کیست؟ و کجاست؟
📖✅این است که خود در قرآن کریم می فرماید:
« أَلَّا تَتَّخِذُوا مِن دُونِي وَكِيلًا»آیه2سوره اسراء
💠جز من هیچ کس را تکیه گاه خود قرار ندهید.
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f