فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_بررفیق_شهیدم😔✋🏻
#آقا_محسن_حججی💚🌱
#بیاد_شهید_بی_سر
18مرداد، سالگرد شهادت محسن حججی 🌷
🍂یک جوان #دهه_هفتادی که زندگیش و نوع رفتنش برای همه پیام💌 داشت.
⇜میتوان #جوان بود و گناه نکرد🔞 ⇜میتوان در دورهی فتنه و انواع شبهه بود امّا یک لحظه از #اهلبیت عصمت و طهارت و ولیّ فقیه جدا نشد.
⇜میتوان در یک محیط #عادی بود و امّا عادی و بدون هدف🎯 نشد!
⇜میتوان در یک دورهی پرزرق و برق زندگی کرد امّا اسیر دنیا نشد.
⇜و میتوان در اوج جوانی #حجّت_خدا شد و با بوسهی نایب امام زمان(عج) بر تابوت خود⚰ از این دنیا هجرت کرد و مورد #حسرت بسیاری از اولیاء خدا شد.
🍂و #شهید_حججی فقط یک نمونه از تربیتیافتگان مکتب اسلام ناب بدست #امام_خامنهای عزیز است♥️
#شهید_محسن_حججی🌷
#سالروز_شهادت
☘☘☘☘
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
عرض سلام وادب، روز بخیر
بزرگواری ختم صلوات گرفتن ، هدیه میکنیم به ساحت مقدس امامان و شهداء وحاجت روایی کاربر محترم و همه اعضای شرکت کننده در ختم ،کسانی که مایل به شرکت در ختم هستن ، تعداد رو به ایدی زیر اعلام کنید😊👇👇👇
@amraei_313
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی وهفتم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۱۱ ) 🌷🌷🌷 م
°•|🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید ...
( قسمت ۱۱۲)
🌷🌷🌷
وقتی رسیدن به شام همه رو بردن تو یه خرابه ..
همه رو یه جا جمع کردن ..
مردم نگاه می کردن ..
مسخره می کردن ..
بچه ها شامی بازی می کردن .. به رقیه می کفتن ما بابا داریم تو نداری ..
اومد پیش عمش گفت :
عمه بابای من کجاست من بابام. می خوام ..؟! 😔
حضرت زینب گفت :
رقیه ام بابات رفته سفر .. نیست .. دیگه نمیاد ..
گریه اش گرفت رفت گوشه خرابه نشست خوابش برد ..
خواب باباشو دید ..
بلند شد گریه اش گرفت صدای گریه اش بلند شد ..
اما یزید ..
از توی خرابههای شام، صدای یه بچه رو شنید ..
همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه اس دختر کوچک امام حسین اما اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگیره. او انگار خواب پدرش رو دیده بود...
اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه سر بریده باباش امام حسین رو دید، با گریه و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و باباش درد و دل کرد تا اینکه رقیه هم رفت پیش باباش و روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد...
ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید ... ( قسمت ۱۱۲) 🌷🌷🌷 وقتی
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۱۳)
🌷🌷🌷
اتل متل خرابه!
اینجا یه بچه خوابه!
هم بدنش کبوده!
هم جگرش کبابه...!
اتل متل اسیری!
سیلی و سربه زیری!
کی تا حالا شنیده؟!
سه سالگی و پیری...؟
اتل متل سه ساله!
این همه آه و ناله!
این دختر از ضعیفی!
هنوز یه پا نهاله...!
اتل متل بیابون!
کویر و دشت و هامون!
بس که پیاده رفتیم!
تاول زده پاهامون...!
اتل متل بهونه!
بابا چه مهربونه!
وقتی دلم میگیره!
برام قرآن می خونه...!
اتل متل گل یاس!
مهر و وفا و احساس!
دلم گرفته امشب!
به یاد عمو عباس...!
اتل متل یتیمی!
خدا، چقدر کریمی!
دادی بهم تو غربت!
یه عمهی صمیمی...!
اتل متل شب و تب!
سینه ز غم لبالب!
دلم میسوزه خیلی!
به حال عمه زینب...!
اتل متل چه خوب شد!
بالاخره غروب شد!
قسمت عمه امروز!
توهین و سنگ و چوب شد...!
اتل متل سه روزه!
عم,ه گرفته روزه!
عمه چقدر غریبه؟!
خیلی دلم می سوزه...!
اتل متل خبردار!
تو چنگ دشمن انگار!
مثل یه شیر زخمی!
عمه شده گرفتار...!
اتل متل خدایا !
تو این همه بلایا !
عمه مظلومه ام !
چیا کشید خدایا
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۱۳) 🌷🌷🌷 ات
°•|🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم ..
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(قسمت ۱۱۴)
🌷🌷🌷
دیدی دایی جون حضرت رقیه چقدر سختی کشیده ..
چقدر اذیتش کردن ..
حالا من و دوستام می خواهیم بریم که این اتفاق برای هیچ بچه ی دیگه ای تکرار نشه ..
تا دیگه کسی غصه نخوره ..
تا همه بتونن خوشحال زندگی کنن ..
دایی . باشه برو .. ولی من چیکار کنم تنهایی ؟
تنها که نیستی عزیز هست
تازه تو وقتی من نیستم باید مواظب عزیز باشی ..
من برای شما دارم میرم پس اینجوری دلمو خون نکن وروجک من ...
دایی شما بری دیگه کسی به من نمیگه وروجک ..
دیگه با کی بازی کنم ؟!
فاطمه خانم .. عزیزم این همه از حضرت رقیه س گفتم ..
هیچی بود .
باشه دایی دیگه چیزی نمی گم ..اما قول میدی برگردی .. ؟!
اره دایی قول میدم ..
حالا بدو بیا بغلم که دلم یه ریزه شده ..
فاطمه رفت تو بغل محمد
و محمدم بلند شد که بیاد دید من اونجا هستم هنوز .. اومد جلو ..
عه امیر هنوز نرفتی تو ..
نه نتونستم برم صبر کردم با هم بریم ..
محمد ساعتش رو نگاه کرد و گفت اره داره دیر میشه دیگه سریع بریم ...
با هم حرکت کردیم و به سمت خونه رفتیم ..
که با اقوام محمد اینا برخورد کردیم انگار همه فهمیده بودن محمد می خواد بره و اومده بودن خداحافظی ..
خاله ها و عمه هاش گریه می کردن ..
محمدم میخندید و می گفت بابا هنوز هستم چرا گریه زاری راه انداختین ..
خلاصه از همه خداحافظی کرد..
دست عزیز جونم بوسید و فاطمه رو هم در اغوش گرفت و بعد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ...
ادامه دارد ..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی وهشتم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•|🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (قسمت ۱۱۴) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
( قسمت ۱۱۵ )
🌷🌷🌷
رسیدیم فردوگاه و در کمال تعجب ..
بچه های هیئت اونجا بودن ..
محمد خندش گرفته بود ..
ولی خب نمیشد هم چیزی گفت ..
ولی فقط وقتی جلو رفت
بعد سلام گفت ..
بابا سفر قندهار که نمی خوام برم لشکر کشی کردین ..
اینجا هم نمیذارید از دستتون اسایش داشته باشم ..
رضا جلو امد و بعد از اینکه محمد و در اغوش گرفت ..
گفت : چه کنیم داداش دیگه ما دل نازکیم ..
گفتیم دلت نشکنه کسی نیومده بدرقه ات کنه ..
بعد تازه می خواستیم مطمئن بشیم که حتما میری ..
یه موقع سر کارمون نذاری ..
محمد خندید و گفت امان از دست شما ها ..
حال رضا یه مرتبه منقلب شد و در حالی که بغض کرد و صداش لرزید ..
دست گذاشت رو شونه ی محمد و گفت ..
داداش محمد تو مثل حسین بی معرفت نشی بری دیگه نیای ..
حسرت نکاری تو دلمون ..
محمد اهی کشید و گفت .. داداش لیاقت می خواد ..
دیدم فضا داره غمگین میشه ..
گفتم ..
امروز همه دارن گریه میکنن ای بابا ..
رضا گفت . واقعا. ..
اره اصلا اینو بیخیال .
بهنام بدو چند تا عکس از ما بگیر ..که دیگه این لحظه نمیاد ..
بعد اهسته گفت . از حسین صداشو داریم تا کمی تسکین دردمون باشه از تو هم یه عکس میگیریم ..
ولی داداش التماس دعا ..
دو تا تیر هم برای من شلیک کن ..
محمد گفت ..
باشه داداش حتما حالا بدویین که دیرم شدااا جا می مونم ..
بعد از چند دقیقه که هر کدوم از بچه ها چیزی به محمد گفتن ..
بلاخره عکس و گرفتن و خداحافظی کردن و رفتن ..
فقط من و رضا موندیم ..
محمد برگشت سمت ما و گفت .
خب دیگه ما هم رفتنی شدیم .. خوبی یا بدی دیدین حلال کنید دیگه شرمندتونم ..
محمد این چه حرفیه میزنی ..
ان شاالله میری سالم بر میگردی دیگه ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﻱ ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰﻱ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ،
ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : « ﻫﺮﭼﻲ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ. »
ﻛﺴﻲ ﺟﻮﺍﺑﻲ ﻧﺪﺍﺩ .
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: « ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻴﭽﻲ .»
ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮﻱ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ .» ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: « ﭼﺮﺍ؟»
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: « ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همش ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭﻭئه ...
ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﻪ .»
ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ .
ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ .
:چقدر برای اینکه سلامتید خدارو شکر میکنید؟
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
💕💕💕
✨﷽
🍂🍃داستان واقعی جوان همدانی
✍فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج
💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، بهقصد دعا مشرف شدم... آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد]
دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید...آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد...
💥 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشومو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را میخواهم ...
کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق
بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی...
📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز سی ونهم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز چهلم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f