eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
983 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش #قسمت‌_چهلم ادامه👈ازش بدم آمد!!! گفت «یک خواهری الآن رفت آن پایین. خودم د
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_چهل‌و‌یکم ادامه👈ازش بدم آمد!!! توی بیمارستان تنها بودم. البته بچه ها می آمدند عیادتم. منتها تنهایی ام پرنمی شد😞.آن روزها انتظار هرکسی را داشتم جز #ابراهیم. دوبار آمد. تنها آمد. هیچوقت نیامد تو.با همان لباسهای کردی سراپا خاکی می آمد می ایستاد دم در با من حرف می زد😌. حرف خصوصی که نه. گزارش می داد. می گفت چند نفر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه جاهایی آزاد شده، از همین حرفها😄. بعد هم از همان جا راهش را می گرفت و می رفت.ته دلم می خندیدم. بعدها بش گفتم «مگر من فرمانده ات بودم که سریع می آمدی بم گزارش می دادی؟» می خندیدم.🙊😂 یکی را فرستاد بیاید ازم بپرسد این انگشتری💍 که دستم ست قضیه اش چی هست. خیلی بم برخورد که یک پسر جوان آمده ازم پرسیده چرا انگشتر عقیق دستم ست😒. برخورد تندی کردم. اصلاً به هیچ مردی اجازه نمی دادم ازاو برای من حرف بیاورد یا ببرد. حتی وقتی یکی از دوست هاش آنجا ازدواج کرد🍃 و خانمش آمد سراغم جوابم فقط یک کلمه بود «نه».😐 آن روزها من از #ابراهیم داغتر بودم. فکر می کردم اگر کسی بگوید بیا ازدواج کنیم توهین به من و فکرهام کرده.☹️ ترجیح می دادم آنجا توی آن منطقه ی خطرناک باشم و شهید🕊 شوم تا اینکه در دنیا بمانم و ازدواج کنم. هرکس پا پیش می گذاشت جواب همیشگی را می شنید: نه.🙁🙂 راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تمثیل هاے خدایے4⃣6⃣ 🔶مثل چک‼️ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔹چک با کوچکترین قلم خوردگی از اعتبار می افتد، مگر اینکه پ
🍂☘🍂☘🍂☘🍂☘🍂 ⚠️ هاے خدایے5⃣6⃣ 👈 کریــم باش اســـتخرها چرا اینقدر زلال‌اند؟ چـون دریـــچه‌های اطراف خود را فراموش نکرده و دائم سرریز شده و بخشندگے مـےڪنند و این نشان مـــےدهد که: مایه‌ی زلال شدن و پاک شدن است و از این رو قـرآن کریم ما را سفارش به انفاق و بخشش مےکند. 📚 البقره/۲۵۴ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f --------------------------
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 8⃣4⃣ 🔰« از دانشگاه علوم انتظامي🏢 و پس از آن در هوانيروز✈️ اصفه
9⃣4⃣ کت و شلوار دامادی‌اش را تمیز و نو در کمد نگه داشته بود😇 به بچه‌های سپاه می‌گفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیه‌ی من برای شماست.»😇 پس از ازدواج ما، کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچه‌های سپاه شده بود و دست به دست می‌چرخید😅😊 هر کدام از دوستانش که می‌خواستند داماد شوند، برای مراسم دامادی‌شان، همان کت و شلوار را می‌پوشیدند.😅 جالب‌تر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را می‌پوشید؛ به می‌رسید!😢💚 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۱ ✍ همسرداری را از شهدا بیاموزیم #متن_خاطره هر وقت خونه بود ، توی بچه دار
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۲ 🌸 واکنش جالبِ شهید پیرامون حجاب خواهرش در زمان شاه #حجاب #غیرت #مقاومت #شجاعت #شهیدرضامجیدی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۶۲ 🌸 واکنش جالبِ شهید پیرامون حجاب خواهرش در زمان شاه #حجاب #غیرت #مقاومت
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۲ 🌸 واکنش جالبِ شهید پیرامون حجاب خواهرش در زمان شاه #حجاب #غیرت #مقاومت #شجاعت #شهیدرضامجیدے http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مستطیل 👆خاکریز خاطرات ۶۲ 🌸 واکنش جالبِ شهید پیرامون حجاب خواهرش در زمان شاه #حجاب #غیرت #مقا
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۶۲ ✍ واکنش جالبِ شهید پیرامون حجاب خواهرش در زمان شاه رژیم شاه دستور داد که دخترها باید لباس‌هایی به رنگ آبی و قرمز بپوشند. گفته بودند باید با این لباس‌ها توی خیابان رژه بروید. غیرتِ رضا به جوش آمد . به مدرسه‌ی خواهرش رفت و با قاطعیت به مدیر گفت: به هیچ عنوان نمی‌گذارم خواهرم بدون حجاب از مدرسه خارج شود و رژه برود. رضا را تهـدید کردند که کارش را به سـاواک می کشانند ، اما فایده‌ای نداشت. رضا غیرتش را با چیزی معامله نمی‌کرد. 📌خاطره‌ای از زندگی سردار شهید رضا مجیدی 📚منبع: کتاب تندر تانک‌ها ، صفحه 51 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هیچ وقت فراموش نکن؛ پدر و مادرت، اصل و ریشه تواَند! و هر عمل بزرگ و والای تو ریشه در وجود آنها دارد پس مغرور نشو و در برابرشان خاضع و فروتن باش!♥️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۴۹ ‌ 🥀🥀🥀 خستگی ک
•• 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ..... قسمت۱۵۰ 🥀🥀🥀 حرکت کردم یهو متوجه شدم _ عه من که نمیدونم کجا باید برم .. همینطور که حواسم به رانندگی بود و تلفن همراهمو برداشتم و شماره محمد و گرفتم و تماس وصل کردم. بعد از زنگ خوردن زیاد زمانی از جواب دادن محمد نا امید شدم و خواستم قطع کنم صدلی محمد توی گوشم پیچید .. _ بله بفرمایید ؟ _ سلام محمد خوبی ؟ _ سلام امیر تویی ؟ ممنون تو خوبی ؟ _ ممنونم. میگم محمد تو حالت خوبه چرا صدات گرفته است ؟ _چیز مهمی نیست خواب بودم برای همونه ...‌ _ اهان خب پس ببخشید از خواب بیدارت کردم .. قطع میکنم بعدا تماس میگیرم _ نه نه نمی خواد کاری داشتی تماس گرفتی ؟ _ بازم ببخشید .. راستش زنگ زدی که بیا تهران من امروز رسیدم گفتم بیام ببینمت ..‌ اما مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم .. _ نه داداش این چه حرفیه اتفاقا انتظارتو میکشیدم اما فکر نمی کردم به این زودی بیای پس بیا ببینمت ‌.... _ باشه فقط بگو کجا بیام ؟ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
بدگویی دشمن یڪے از هم رزمان #شهیدمحمدابراهیم‌همّت، درباره ایشان چنین مےگوید: رفتیم تو قرارگاه. بچه ها نشسته بودند دورهم و گرم حرف زدن بودند و درباره برنامه دیشب رادیو عراق ـ که در آن از #شهیدهمّت بدگویے ڪرده بودند ـ صحبت مےڪردند. گفتم: «پس ڪار #حاج‌همت خیلی دُرسته، بیش تر از اون چیزے ڪه فڪرش رو مےڪردیم. مگه اون صحبت امام رو نشنیدین ڪه مےگفتند: هر زمان شرق و غرب شما را تأیید رد، وامصیبتا! اما اگر بدگویے رد و ناسزا گفت، اون موقع شما بدونین ڪه ڪار خوبے مےڪنین. پس باید خوشحال بشیم ڪه رادیو عراق ارزش فرمانده ما را پیش ما بیش تر ڪرده است». http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🔰 داشتم خونه رو مرتب می کردم حسین گوشه‌ی آشپزخونه نشسته و به نقطه‌ای خیره شده بود🤔 اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چه صداش کردم🗣 جواب نداد رفتم جلوش و گفتم: حسین⁉️... حسین⁉️ ... کجایی مادر⁉️ یهو برگشت و بهم نگاه کرد👁 گفتم: حسین جان!❗️کجایی مادر⁉️ ☺️ خندید و گفت: سر قبرم بودم مامان از تعجب خنده‌ام گرفت.🤔😆 بهش گفتم: قبرت⁉️.. قبرت کجاست مادر جون⁉️ 👈🏼 گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴ چیزی نگفتم و گذشت ...🔻 🏴 ... وقتی شهیــ🌷ــد شد و دفنش کردیم به حرفش رسیدم با کمال تعجب🤔 دیدم دقیقا همون جایی دفن شده که اون روز بهم گفته بود پشتم لرزید😭 ، فهمیدم اون روز واقعا سر قبرش بوده... ❤️به روایت مادر شهید 📚 منبع: کبوترانه پریدید.. پــ.نــ: دارم فکر می‌کنم محمد حسین فقط سیزده سالش بود و انقدر بزرگــــ بود من کجای کارم😔 شادی ارواح مطهر شهدا علی الخصوص شهید محمد حسین فهمیده ------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✨﷽✨ #حکایت 💟⇦•روزی شیـخی می گفت من هر وقت ڪه نماز می خواندم ، از خـداوند حاجتی میخواستـم . یک روز گفتـم : بگذار یک بار برای خود خدا نماز بـخوانم و حاجتی نخواهم . ✳️⇦•همان شب شیـخ در عالم خواب دید که به او گفتنـد : چرا دیـر آمدی ؟! گفتـم منظورتان چیـست ؟ ✴️⇦• گفتنـد : یعنی تو باید سی سال پیش به فڪر این کار می افتـادی ، حالا سر پیـری باید بـفهمی و نماز بخوانی و حاجتی طلب نـکنی ! ⚡️ ما هر وقت با خـدا کار داریم خدا را صـدا می زنیم . ✳️⇦• چه قـدر خـوب است که وقتی هم که کاری نـداریم ، بگوییـم : خُـــ♥️ـــدا 👈 در عبـادات خـود تفڪر کنیـم . ❤️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_چهل‌و‌یکم ادامه👈ازش بدم آمد!!! توی بیمارستان تنها بودم. البته بچه
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت‌_چهل‌و‌دوم ادامه👈ازش بدم آمد!!! از این حرف ها خسته شده بودم. صبح🌤 یکی از روزهای ماه رمضان، مهر همان سال، بعد از نماز، بدون اینکه به کسی بگویم، ساکم را برداشتم رفتم ایستگاه مینی بوس های🚌 کرمانشاه، حرکت کردم به طرف اصفهان. می خواستم خیلی چیزها را فراموش کنم. دیگر خیالم راحت بود که تا آخر عمرم او را نمی بینم🍃. همین هم داشت می شد. که از دانشگاه اصفهان زنگ زدند📞 گفتند بچه هایی که با هم بوده ایم از کردستان آمده اند می خواهند مرا ببینند. بخصوص مسؤول گروه ما، از واحد جذب نیروی پاوه. پیش خودم گفتم «هم دیداری تازه می کنم هم احوالی می پرسم.»👌 رفتم. حالا نگو نقشه ی #ابراهیم بوده که مرا به بهانه ی دیدار تازه کردن و کار تازه در جهادسازندگی بکشانند آنجا و آقا هم وسط حرف زدن هامان سروکله اش پیدا بشود بگوید: سلام!😕 خون خونم را می خورد وقتی فهمیدم نقشه ی او بوده.صد کلام را یک کلام کردم گفتم «نه.» یک ساعت تمام دلیل آورد. من هم آوردم. از جهاد گفتم و شهادت و اینکه من فقط می خواهم شهید شوم.😞☝️ او هم جوش آورد گفت «فکر کرده ای من خشکه مقدسم؟» سکوت کردم. گفت «من هیچ وقت نمی خواهم زنم خانه دار باشد.»😒 سکوت کردم. گفت «من اصلاً می خواهم زنم چریک باشد، پابه پام بیاید تفنگ دستش بگیرد بجنگد.»✌️ راوی:همسرشهید #محمدابراهیم‌همت #ادامه‌دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f