eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ ابوالحسن ضراب اصفهانے ان شاالله از روز یکشنبه۹۹/۱۲/۱۷ روز سالگرد سردارخیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌹آغاز میشود ❇️ مدت این ختم گروهی روزی یک مرتبه صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانے ❇️ طریقه نیت کردن در این ختم: شما باید بشکل زیر نیت کنید👇 من در این چله شرکت میکنم به نیت: ⚜فرج امام زمان عجل الله و سلامتی ایشان 🌹🌹هدیه به روح سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت🌹🌹 ⚜بہ نیت براورده بخیر شدن حاجت هر کسی ک در این ختم شرکت میکند ⚜بہ نیت حاجت خودم(حاجتتان را مدنظر بگیرید) ⚜به نیابت از همه ی شهدای مدافع حرم و شهدای دفاع مقدس ⚜شفای همه ی مریضان اسلام ⚜بخشیده شدن همه ے گناهانمون ⚜به نیابت همه شهدای عزیز ازصدر اسلام تاکنون ⚜به نیابت سردار عزیزشهید قاسم سلیمانے ثوابی ازاین چله ان شاالله هدیه به روح خادم الرضا(خادم الشهدا) 🌹🌹 محمدجواد میرزابیگی🌹🌹 می رسد ❇️ : درصورتی ک در این ختم، یکروز این دعارو نخوانید، دیگر اثر چله را نخواهد داشت ولی اثر مداومت بر خواندن این دعا برای حاجتتان محفوظ میماند👌 ❇️ در این مدت باید با خودمان ببندیم تا کمتر گناه کنیم و پافشاری بر روی کنیم و ذکر زیاد بگوییم تا ان شالله نتیجه بگیرید👌 ان شاالله هر روز در کانال یادآوری می شود تا فراموش نشود🌹 حاجت روا ان شاالله😌 اجرتون باشهدا التماس دعا🙏🙏 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
دلتنگ توام که به داد دلم برسی💔 #شهید_محمدابراهیم_همت #استوری✨😍 http://eitaa.com/joinchat/6845890
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حاج محمد ابراهیم همت: "به قول امام عزیز، ما چون حسین (ع) وارد شدیم و چون حسین (ع) هم باید به شهادت برسیم " عملیات خیبر 📞بیسیم شهید همت و شهید عباس کریمی شهید همت: 《عباس، خب حلش کن، تو اونجایی یه تعداد از این قندیل و نوزاد [..گردان مقداد ] جمع کن یا امثال جعفرو .. [.سردار جعفر عقیل محتشم،گردان انصار] اونایی که دم دستت اند، اونجا رو حلش کن دیگه》 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#فایل_صوتي_شيطان_شناسی #قسمت 3⃣1⃣ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍مراقب باشیم؛ 🔻حسادت... 🔻و تمایل به تجسس در
4⃣1⃣ 🎧آنچه خواهید شنید؛ ✍ایجاد نگرانی و ترس از آینده؛ یکی از حمله های مهلک شیطان است. 👈اگر دلشوره، و ترس از آینده،رهایتان نمیکند؛ فایل صوتی زیر رااز دست ندهید👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :0⃣8⃣1⃣ #فصل_پانز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣8⃣1⃣ گفتم: «اقلاً بگذار رختخواب ها را جمع کنم. صبحانه بچه ها را بدهم.» گفت: «صبحانه توی راه می خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.» سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: «شما بروید سوار شوید.» پتویی دور سمیه پیچیدم. دی ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد. ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: «برای بابا شعر بخوان.» گاهی هم خم می شد و سربه سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را درمی آورد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣8⃣1⃣ #فصل_پانز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣8⃣1⃣ به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.» بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣8⃣1⃣ #فصل_پانز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣8⃣1⃣ خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.» خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!» گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 6⃣5⃣#سبک_زندگی_قرآنی✨ ⚠️ #تلنگــــــــــر_و_اندکی_تفکـــــر ✍این روزها ... 👌ســـــعے ڪن مــ
❣﷽❣ 7⃣5⃣✨ ⭕️ عبادتی که هیچ حد و مرزی ندارد❗️ ✍ هر يك از عبادتهای معمولی، حدّ و نصابی دارد: 🔸 حدّ نصاب نماز، هفده رکعت در شبانه روز است... 🔸 حدّ نصاب روزه، سی روز روزه در ماه مبارک رمضان است... 🔸 حج، در صورت استطاعت یک بار در تمام عمر واجب می‌شود... 🔹 ولي حدّ و مرزی ندارد: ◀️ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْرًا کَثِیرًا (احزاب/۴۱) 👈 ای کسانی که ایمان آورده‌اید! خدا را بسیار یاد کنید. ✍ قرآن می‌فرماید در تمام صحنه‌های زندگی، به هنگام عبادت، به هنگام نعمت، به هنگام بلا و مصیبت، به هنگام حضور در صحنه‌های گناه و ... همیشه باشید. اونم نه یاد کردن معمولی، زیاد یاد کنید: (ذِکْرًا کَثِیرًا) 🔹 اصلاً راه نجات همین است: ◀️ وَ اذْکُرُوا اللّٰهَ کَثِیراً لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ (انفال/۴۵) 👈 خدا را فراوان یاد کنید تا رستگار و پیروز شوید. چون: (یاد خدا = ترک گناه) 🙏 پروردگارا! قلب ما را از یاد خودت سرشار کن، تا در هر جریانی آنچه رضای تو است برگزینیم، و از آنچه موجب خشم و غضب تو است چشم بپوشیم... .... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 7⃣5⃣#سبک_زندگی_قرآنی✨ ⭕️ عبادتی که هیچ حد و مرزی ندارد❗️ ✍ هر يك از عبادتهای معمولی، حدّ و نص
❣﷽❣ 8⃣5⃣✨ ✅ دستورالعملی برای از زبان استاد و عارف کامل آیت الله (ره): 💐هر کس هر روز سوره یس بخواند و ثواب آن را به حضرت زهرا سلام الله علیها هدیه کند 💐و همچنین دعای عهد و ثواب آن را به مادر امام زمان ارواحنا فداه هدیه کند، 💐سورة واقعه هم خوانده و ثوابش را به أمیرالمؤمنین علیه السلام هدیه کند؛ 💐چه بخواهد و چه نخواهد عاقبت بخیر می شود نخواهد هم به زور می شود! 🔹هدیه بده هدیه بگیر 📚(به نقل از یکی از شاگردان آیت الله بهجت رحمه الله) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
شهید حاج محمد ابراهیم همت: "به قول امام عزیز، ما چون حسین (ع) وارد شدیم و چون حسین (ع) هم باید به شه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 فیلم حضور شهید عباس کریمی در مراسم شهید همت؛ هیچ قطره‌ای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی كه در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست و من می‌خواهم كه با این قطره خون به عشقم برسم كه خداست. شهید كسی است كه حقیقت و هدف الهی را درک كرد و برای حقیقت پایداری كرد و جان داد. 🌷شهید عباس كريمی قهرودی🌷 ولادت: ۱۳۳۶ هجری شمسی در «قهرود» کاشان شهادت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در چهارمین روز عملیات بدر در منطقه عملیاتی شرق رودخانه دجله بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به ناحیه پشت سرش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
▪️زیارتنامه حضرت زینب کبری(س)▪️ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ فاطِمَةَ وَخَدیجَةَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ وَلِیِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِیِّ اللهِ،اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا عَمَّةَ وَلِیِّ اللهِ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ، 🌹اَلسَّلامُ عَلَیْک ِعَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَبَیْنَکُمْ فِی الْجَنَّةِ،وَحَشَرَنا فی زُمْرَتِکُمْ،وَاَوْرَدَنا حَوْضَ نَبیِّکُمْ، وَ سَقانابِکَاْسِ جَدِّکُمْ مِن یَدِعَلِیِّ ابْن اَبیطالِب صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ،اَسْئَلُ اللهَ اَنْ یُرِیَنافیکُمُ السُّرُورَ وَالْفَرَجَ،وَاَنْ یَجْمَعَنا وَاِیّاکُمْ فی زُمْرَةِ جَدِّکُم ْمُحَمَّد صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ، 🌹وَاَنْ لا یَسْلُبَنا مَعْرِفَتَکُمْ، اِنَّهُ وَلِیٌّ قَدیرٌ، اَتَقَرَّبُ اِلَی اللهِ بِحُبِّکُمْ،وَالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِکُمْ، وَالتَّسْلیمِ اِلَی اللهِ راضِیاًبِهِ غَیْرَ مُنْکِروَلا مُسْتَکْبِروَعَلی یَقینِ ما اَتی بِهِ مُحَمَّدٌ،وَبِهِ راض نَطْلُبُ بِذلِکَ وَجْهَکَ یا سَیِّدی،اَللّهُمَّ وَرِضاکَ وَالدّارَ الآخِرَة َیا سَیِّدَتی یا زَیْنَبُ، 🌹اِشْفَعی لی فِی الْجَنَّةِ،فَاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللهِ شَاْناً مِنَ الشَّاْنِ،اَللّهمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ اَنْ تَخْتِمَ لی بِالسَّعادَةِ،فَلا تَسْلُبْ مِنّی ما اَنَا فیهِ،وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ،اَللّهمَّ اسْتَجِبْ لَناوَتَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَعِزَّتِکَ،وَبِرَحْمَتِکَ وَعافِیَتِکَ،وَصَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّد وَآلِهِ اَجْمَعینَ،وَسَلَّمَ تَسْلیماً یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ. 🌺زیارت قبول-التماس دعا 🕋 وفات سلام الله علیها را تسلیت عرض می نماییم 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 💎http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 1⃣ دور تا دور اتاق، زن های چادرمشكی نشسته بودند با روبنده و او نتوانست هيچ كدامشان را به جا بياورد. چشمش افتاد به مرد جوانی كه بالای اتاق نشسته بود ،خجالت كشيد؛ چادر نداشت. گفت «برادر همت! شما اين جا چه كارمیکنید» جوان انگار كه از حرف او بدش آمده باشد ، ابروهايش را در هم كشيد، گفت «اسم من همت نيست، ...من عبدالحسين زيد م...»دفعه دهم بود؟ دوازدهم؟ سيزدهم؟... ديگر حساب از دستش در رفته بود. از صبح تا حالا، از اول به آخر، از آخر به اول... اصلا چرا بايد چنين خوابي ببيند؟ او كه با اين بنده خدا حسابی ندارد! از او چيزی نمی داند جز اين كه بداخلاق است، شلوار كردی مي پوشد و با چشم بسته راه مي رود. ـ اين را ...دختر بچه های پاوه میگویند لابد چون همیشه سرش پایین است.با این حال مثل عصا قورت داده هاست. حوصله اش سر رفت ، با خودش گفت :"اصلا این چیزها به من چه ربطی داره؟من اومدم اینجا تا کمکی به این مردم بدبخت کنم ویکی از همین روزها هم شهید بشم ." نمیدانستم شهادت به این راحتی نیست .آن روزها خیلی ادعا داشتم . در راه منطقه شاید تنها فرد ماشین بودم که تمام مدت قران دستم بود .فکر میکردم این سفر ، سفر آخرت است . وقتی برادری که مسئولیت گروه ما رو به عهده داشت ، از من پرسید "کجا میخواهید اعزام بشید؟"فکر کردم در شان شهید نیست که مسیرش را خودش تعیین کند ، گفتم : هر جا که موند و کسی نرفت ، من رو همون جا اعزام کنید . لابد آن چهار، پنج نفری که همسفر من شدند و به پاوه آمدند هم همین را گفته بودند .چون وقتی رسیدیم آنجا دیدیم واقعا جایی نیست که هر کسی برود . 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٨۰ #سبكترين_شهيد_عالم 🌷ماشاءالله بنازم به این قد و بالا، نگاهش کن! عجب هیبتی دار
🌷 ٨۱ 🌷عمليات لو رفته بود. بسيارى از بچه ها به شهادت رسيده بودند، روى قله شاخ شميران، اين طرف و آن طرف آتش توپ و تانك دشمن، تمامى نداشت. 🌷برادران تعاون آمده بودند جنازه ها را جمع كنند و پشت خط بياورند كه در چنين شرايطى شيميايى زدند. نيروهاى تعاون قبل از اينكه بتوانند شهدا را جا به جا كنند خود به آنها پيوستند. دستور عقب نشينى دادند .... 🌷هركس سعى مى كرد آن مقدار كه مى تواند جنازه اى را به عقب بياورد. در ميان شهدا على بسطامى مسئول اطلاعات عمليات، محمد پيرنيا، نعمان غلامى و ساير دوستان بودند. كسانى كه از اول جنگ در جبهه حضور داشتند. احساس غربت عجيبى داشتيم، نه پايمان به عقب مى رفت نه جلو .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٨۱ #شيميايى_شهدا 🌷عمليات لو رفته بود. بسيارى از بچه ها به شهادت رسيده بودند، روى
🌷 ٨۲ 🌷پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال ٦٥- يك شب چند نفر داوطلب خواستند كه ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدايى كه جلو بودند. من هم در بين داوطلبين بودم. 🌷به رفيقم 'محمد بكتاش' كه پسر بسيار مؤدب و باصفايى بود گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب كنند. آن شب چيزى از حرف او دستگيرم نشد. اتفاقا رفتيم و كار انجام نشد و افتاد به فردا شب. دوباره داوطلب خواستند. من بلند شدم .... 🌷موقعى كه خواستيم حركت كنيم ديدم 'محمد' دارد وضو مى گيرد. به او گفتم: نمى آيى؟ گفت: بدون وضو! تازه به خودم آمدم و گفتم اى دل غافل ما را ببين به كى مى گوييم نمى آيى؟ حركت كرديم. در بين راه ساكت و آرام بود. در خط ما اولين گروه بوديم. به محل مورد نظر كه رسيديم يكى از شهدا را سريع برداشتيم و آمديم عقب. جنازه سنگين بود و زمين هم ليز. در همين موقع .... 🌷.... سه تا خمپاره شصت به فاصله اى كوتاه در اطراف ما منفجر شد. خوابيديم. وقتى انفجار تمام شد، 'محمد' را صدا كردم كه شهيد را برداريم و راه بيفتيم. ديدم خوابيده و خون از سرش جارى است. ديگر خيلى دير بود براى مداواى او. بعد از چند لحظه به شهادت رسيد .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
اگر می خواهی بدانی ثروتت چقدر است، ""پولهایت را نشمار! قطره اشکی بر روی گونه ات بریز... تعداد دستانی که آنرا پاک می کنند... " ثروت " توست. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 2⃣ آن روزها سنندج هنوز شلوغ بود، پاوه را هم دكتر چمران تازه آزاد كرده بود و ما در واقع داغ داغ رسيديم منطقه، و خيلی خسته، چون ماشينمان پيش از آن كه به باختران برسد، مقداری از راه را اشتباه رفت. اما خستگی در كرده و نكرده پيغام مسئول روابط عمومی سپاه پاوه را آوردند كه خواهر و برادرهای اعزامی بيايند برای جلسه. جوانی كه از در آمد تو؛ لباس سپاه تنش نبود، يك پيرهن چينی داشت و لبه ی جيبش عكس امام را زده بود كه ميخنديد. شلوارش كردی بود، هر چند به او نمی آمد كرد باشد. جثه اش نحيف بود، ريشش بيش از معمول بلند و نگاهش... نگاهش دختر را ياد اهواز انداخت، ياد روزهای بچگی؛ اهواز، تبريز، تهران؛ به خاطر شغل پدرش ايران را يك دور گشته بودند. رو كرد به دوستش، گفت «بين برادرهای كرد چه برادرهای خوبی پيدا ميشن!» دوستش خنديد، گفت «برادر همت از بچه های اصفهانه. من توی دانش سرا باهاش هم كلاس بودم. اين جا مسئول روابط عمومی سپاهه.» صحبت اصلی ایشون اون روز تو جلسه این بود که " منطقه ، منطقه ی سنی نشین هست .و وحدتی که امام فرموده اند باید حفظ شود ‌. وما حق نداریم پیامبر و قران را فدای حضرت علی (ع)کنیم . گفتند :"توی این منطقه ، نباید از طرف شما صحبتی از حضرت علی بشه." صحبت های حاجی که تمام شد ؛ یکی از آقایان که ظاهرا از روحانیون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند .بعد به خاطر سوالی که من کردم بحثی شد و من به امام علی (ع)قسم خوردم .و آن روحانی عصبانی شد و رفت بیرون. حاجی هم برگشت و با عصبانیت گفت :" خواهر ، من تا حالا برای شما قصه میگفتم و یا یس در گوشتان میخواندم." برای من خیلی گران تمام شد.همان جا قصد کردم سریع برگردم و بروم اصفهان ولی نمیشد نمیتوانستم جراتش را نداشتم .غرورم اجازه نمیداد صبر کردم آمده بودم بمانم و بجنگم ، بین همه خواهرها و برادرها که آنجا بودند از جلسه آمدم بیرون .بغض هم کرده بودم . پدرش ارتشی بود اما همیشه از کارهای او رو ترش میکرد. دوران پیروزی انقلاب که به راهپیمایی میرفت ؛ بابا کفری میشد.میگفت :" دختر رو چه به این کارها ، من نمیدونم تو رفتی دانشگاه درس بخونی و برا خودت کسی بشی یا کار دست ما بدی ." 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد....... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#حساب_کتاب ▫️دلخورید از اینکه چرا نوجوانتان اهل مخفی‌کاری است؟ ▫️و یا شما را برای شنیدن رازها یا خ
💥چرا حالت اینقدر تغییر کرد؟ ؛ آنهم درست از زمانیکه مکالمه‌ی تلفنی‌ات تمام شد... با وجود اینکه در آخرین مکالمه با ذوق تبریک گفتی که خوشحالی از قبول شدن فرزند رفیقت در کنکور!!... چه شد حالا کلافه‌ای و بی دل و دماغ!!... ▫️راستش را بخواهی قلب تنها عضوی‌ست که دروغ گفتن بلد نیست... به قلبت رجوع کن، چند بار اینگونه در طول روز مچاله می‌شود... خانم جان ، آقا جان ؛ حساب و کتاب کردن همیشه با انگشت و قلم نیست، گاهی اوقات معیار قلب است... ▪️قلبت که کوچک باشد، درون مشت همه جای می‌گیرد؛ اینگونه‌ست که داشته‌ها و موفقیت‌های دیگران، قلبت را به راحتی مچاله می‌کند... ✓ از امروز تمرین کن؛ قلبت را تا جایی وسعت بدهی، که داشته‌های دیگران را داشته‌های خود ببینی و از آن لذت ببری. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨☁️ 14 ☁️✨ 📣فایل تصویری 🔳موضوع: شما مریضین خدا طبیب ➿حجم: 533 kb ⏰زمان: 2:00 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🌙🍂🌙🍂 🌙
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٨۲ #انتخاب_احسن 🌷پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال ٦٥- يك شب چند نفر داوطلب خ
🌷 ۸۳ 🌷در گردان موسى بن جعفر (ع) دوستى داشتيم چهارده- پانزده ساله اهل رهنان اصفهان. صفا و خلوص غريبى داشت، مسلّم بود كه شهادت او ردخور ندارد و به همين دليل و به بهانه كم سن و سالى اش اغلب دوستان نوبت پست او را از خواب بيدار نمى كردند و به جاى او نگهبانى مى دادند. 🌷سنگر نگهبانى عصر در آن قسمت از منطقه فوق العاده در تيررس دشمن بود. يك روز بعد از ظهر داخل سنگر نگهبانى اش صداى انفجار آمد. آتش و دود همه جا را فراگرفته بود. هر چه او را صدا زديم جوابى نشنيديم. به درون سنگر رفتيم .... 🌷كاسه ى سرش از بين رفته بود. او را بردند عقب. يكى از رفقا كه جيبهايش را خالى كرده بود به كاغذ نوشته اى برخورده بود به اين شرح: گناهان هفته .... 🌷شنبه: احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل در فوتبال. يكشنبه: زود تمام كردن نماز شب. دوشنبه: فراموش كردن سجده شكر يوميه. سه شنبه: شب بدون وضو به بستر رفتن. چهارشنبه: در جمع با صداى بلند خنديدن. پنجشنبه: پيشدستى فرمانده در سلام به من. جمعه: تمام نكردن تعداد صلوات مخصوص جمعه و به هفتصد تا كفايت كردن... و اين شهيد كسى جز ناصر حسينى نبود. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۸۳ #گناهان_يك_هفته_شهيد_ناصر_حسينى 🌷در گردان موسى بن جعفر (ع) دوستى داشتيم چهارد
🌷 ٨۴ 🌷یک شب که صحبت از مرگ و احوالات آن به میان آمد. هر کس چیزی گفت. مطلبی را که خواهر زاده ام بیان کرد، اعتقادم را به شهدا دو چندان نمود. 🌷او گفت: چند سال پیش پیرزنی در همسایگی مان داشتیم که به رحمت خدا رفت. من در مراسم خاکسپاری او حاضر نشدم. چند سال گذشت و یک روز پنجشنبه که برای زیارت اهل قبور به قبرستان محل رفته بودم خودبخود یادم افتاد که قبر این پیرزن را هم پیدا کنم و فاتحه ای برای او بخوانم. 🌷هر چه جستجو کردم قبرش را نیافتم. آشنایی هم نبود که از آن نشانی قبر ایشان را بگیرم. ناچار به نیت او حمد و سوره ای خواندم و به خانه برگشتم. 🌷شب که خوابیدم، ایشان به خوابم آمد و گفت: امروز برای پیدا كردن قبر من خیلی خسته شدی، من همسایه ی شهیدی هستم و از بابت این همسایگی، در آسایش کامل هستم و خیلی به من خوش می گذرد. 🌷وقتی فردا از خواب بیدار شدم جریان را به مادرم گفتم. مادرم گفت: راست گفته قبرش کنار قبر شهیدی است، از شنیدن این خبر یکه خوردم تا به حال در مورد صحت خواب هایم شک داشتم. چادرم را پوشیدم و راهی آرامستان شدم. حال برای پیدا کردن قبرش آدرس داشتم. آدرسی که خودش داده بود. 🌷جلوی قبرستان که رسیدم فاتحه ای خواندم و به طرف قسمتی که شهدا را دفن کرده بودند به راه افتادم. قبور اطراف شهدا را گشتم و به راحتی قبر این پیرزنی که از همسایگی شهدا خوشنود بود را یافتم. ساعتی کنارش نشستم و در نهایت با چشمان خیس، دور و اطراف شهدا را ورانداز کردم تا شاید جایی برای همسایگی با آنان پیدا کنم. راوى: احمد یوسفی http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#فایل_صوتي_شيطان_شناسی #قسمت 4⃣1⃣ 🎧آنچه خواهید شنید؛ ✍ایجاد نگرانی و ترس از آینده؛ یکی از حمله ها
5⃣1⃣ 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ✍شيطان، وحشت دارد..؛ از دو قلبی، که به هم گره خورده اند! 👈و ترفندهاي نابي دارد،برای گسستن پیوندها😳 🔻ترفندهايش را بشناسيم👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 #نیمه_پنهان_ماه #سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 3⃣ خبر جنگ كه آمد، من قم بودم. گفتند گروهك ها در كردستان آشوب كرده اند، خودم را رساندم اصفهان و رفتم دانشگاه. آن جا قرار بود عده ای از طريق واحد جذب نيرو اعزام شوند منطقه، من هم راه افتادم. در دلم هول عجيبی بود. در دفترچه ام نوشته ام احساس ميكردم اين جنگ سرنوشت من را تعيين ميكند، احساس ميكردم در اين جنگ باید خیلی سختی بکشم .و وقتی روز اول آن اتفاق افتاد و وقتی گریه هایم را کردم.دیدم سختی ها از همینجا شروع شده؛ و تصمیم گرفتم بمانم . کم کم کلاسهایمان راه افتاد و سرمان شلوغ شد . بر خلاف آن برخوردی که بین من و حاجی پیش آمد ،همت خصوصیتی داشت که شاید هیچ یک از برادرهای آنجا نداشتند . غذا که میرسید،باید اول برای خانمها می آوردند.مطلب و نشریه ی جدید هم میرسید باید اول برای خانمها می آوردند. اما گاهی که من در اطاق تنها میماندم ، حاجی تا دم در هم نمی آمد . یک بار که ماموریت هم گروه هایم سه روز طول کشید ، من هم سه روز گرسنگی کشیدم ؛ چون ظاهرا فقط حاجی بود که به این چیزها توجه داشت . نگاهش را دوباره دور تا دور اطاق چرخاند و همان طور که نایلون خالی نان خشک ها را سر و ته گرفته بود و با آن بازی میکرد ، چانه اش را روی کاسه ی زانویش گذاشت . فکر کرد " بی انصافها نیومدند ببینند این یک نفری که اینجا مانده زنده است یا مرده؟ ." و بعد انگار که میخواست بغضش را قورت بدهد چند بار پشت سر هم آب دهانش را پایین داد و زمزمه کرد " اگه اون جلسه اول با همت بحثم نشده بود ، حالا به اینجا سر میزد ، و اینقدر زمخت برخورد نمیکرد ." برخوردهای حاج همت با من تند بود ، یا لااقل به نظر من این طور می آمد.به نظرم می آمد ایشان خیلی جدی و حتی بد اخلاق هستند . یک شب از مناطقی که اعزام شده بودیم برگشتیم به ساختمان خودمان ‌.من متوجه شدم دو نفر نیروی جدید به اطاق اضافه شده اند ؛ دو دختر جوان ۱۵ یا ۱۶ ساله .اینها مقدار زیادی طلا دستشان بود وسایل فیلمبرداری و دوربین گران قیمت همراهشان بود و عجیب تر اینکه یکیشون وقتی کیفش رو باز کرد پر بود از پولهای زمان شاه . من احساس کردم شرایط و رفتار اینها مشکوک هست ‌.ولی به روی خودم نیاوردم و عبوس نشستم گوشه اطاق . کمی که گذشت ، کاغذی از کیف دستی یکی از اونها افتاد روی زمین ؛ من دولا شدم کاغذ را بردارم و بدهم به او ، اما دخترک که فکر نمیکرد من بخواهم کاری برایش انجام دهم فکر کرد لو رفته اند و حمله کرد و کاغذ را از دست من کشید و پاره کرد و خورد . من آن تکه کاغذ را که دستم مانده بود دادم به یکی از برادرها و گفتم :" به برادر همت بگید علت این مسائل مشکوک که توی این اطاق اتفاق افتاده چیه؟ " کمی بعد حاجی فرستادند دنبال من . خیلی عصبانی بودند . با لحنی که فقط کتک زدن داخلش نبود گفتند....... 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد....... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f