#خاطرات_شهدا 🌷
💠
#شهید_محمدابراهیم_همت❤️
🌹
ساعت یڪ و دو نصف شب بود
صدای شُرشُر آب می آمد
یڪے ظروف رزمنده ها رو جمع کرده بود
و خیلے آروم ،
به طوری که کسے بیدار نشود ،
پای تانکر آب مےشست...
جلوتر رفتم...
دیدم حاج ابراهیم همتِ ،
فرمانده ی لشڪر ...
✨انسانهای بزرگ هر چه بالاتر می روند
خاڪے تر می شوند....
این خصوصیت مردان خداست، خدایےشویم...
#شهید_حاج_محمدابراهیم_همت
#سردار_خیبر
🌹 @hemmat_hadi
🔰وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم? .بچه را عوض مي كرد ، #شير برايش درست مي كرد .
🔰سفره را مي انداخت? و جمع مي كرد ، #پابه_پاي من مي نشست ، لباس ها? را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و #جمع مي كرد .
🔰آن قدر محبت? به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه #كم مي آيي خانه ؛ ولي من تا #محبت_های_تو را جمع كنم? ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
🔰نگاهم مي كرد و مي گفت : تو #بيشتر از اين ها به گردن من حق داري?.يك بار هم گفت : من #زودتر_از_جنگ تمام مي شوم
🔰وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم #تمام اين روزها را چه طور جبران مي كردم?
🎤به روایت همسر شهید
#شهید_حاج_محمدابراهیم_همت
❤️ @hemmat_hadi