🌷 #طنز_جبهه
#مگر_ملائکه_نامحرم_نيستند؟!
🌷الله اکبر. سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش، پچ پچ کردنها شروع می شد. مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد نماز اعتراض کردی، بگویند ما که با تو نبودیم!!
🌷اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش، جمع نماز باشد!! مثلاً یکی می گفت:«واقعا اینکه می گویند نماز معراج مؤمن است این نمازها را می گویند، نه نماز من و تو را!!!!!» دیگری پی حرفش را می گرفت که:«من حاضرم هر چى عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم.» و سومی:«مگر می دهد پسر!!؟؟» و از این قماش حرفا....
🌷....و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن:«ببین! ببین! الان ملائک دارند قلقلکش می دهند.» و اینجا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آنجا که می گفتند:«مگر ملائکه نامحرم نیستند؟» و خودشان جواب می دادند:«خوب لابد با دستکش قلقلک می دهند!!!!»
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
🌹🍃 @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
💠 امتحانات
🌸بعد از داير شدن مجتمع هاي آموزشي رزمندگان در جبهه ، اوقات فراغت از جنگ را به تحصيل مي پرداختيم.
يكي از روزهاي تابستان براي گرفتن امتحان ما را زير سايه درختي جمع كردند .
🌺بعد از توزيع ورقه هاي امتحاني مشغول نوشتن شديم. خمپاره اندازهاي دشمن همزمان شروع كرده بودند. يك خمپاره در چند متريمان به زمين خورد، همه بدون توجه، سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند.
💐 يك تركش افتاد روي ورقه دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتي از آن را سوزاند.
ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت:
[برگه من زخمي شده بايد تا فردا به او مرخصي بدهي !]
همه خنديدند و شيطنت دشمن را به چيزي نگرفتند.😂😜
#لبخند_بزن_بسیجی 😄
💠 @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
😁 ﺳﻨﮕﺮ ﯾﺎ ﺳﻨﮕﮏ؟
🔹ﻫﻤﯿﺸﻪ ی ﺧﺪﺍ ﺗﻮﯼ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ . ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﯾﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ. ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻓﻮﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻬﯿﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻋﺼﺮ، ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﻨﮕﺮ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﻣﯽﺁﻣﺪﯾﻢ، ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﻣﺎ، ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺎﻥ ﮐﻨﺪﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﯾﮏ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ
🔹 ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﮐﻪ ﺣﺎﺟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺳﯿﺦ ﺳﯿﺦ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﻓﺖ؛ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ :
« ﺣﺎﺟﯽ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﮕﯿﺮ! »
🔸ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﮔﻮﺷﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯽﮔﻔﺖ : « ﭼﯽ؟ ﺳﻨﮕﮏ؟ »
ﻣﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ : « ﺳﻨﮕﮏ ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺑﺎ، ﺳﻨﮕﺮ، ﺳﻨﮕﺮ ﺑﮕﯿﺮ !!...»
🔹ﺳﻮﺕ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩﺍﯼ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ، ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻡ . ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : « ﺳﻨﮕﮏ؟ »
ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ
🔸ﺣﺎﺟﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﻬﻤﯿﺪ.
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹 @hemmat_hadi
😄 #طنـــز_جبهـــه
💠اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً
💟⇐استاد #سرکار گذاشتن بچهها بود.
روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با #دشمن روبهرو میشوید برای آنکه #کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟»
💟⇐آن برادر خیلی #جدی جواب داد: «البته بیشتر به #اخلاص برمیگردد والا خود #عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند.
💟⇐اولاً باید #وضو داشته باشی،
ثانیاً رو به #قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: «اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدَستَنا یا پایَنا و لا جای حسّاسَنا برحمتک یا ارحمالراحمین»
💟⇐طوری این کلمات را به #عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً #حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:« #اخوی غریب گیر آوردهای؟»
#لبخند_بزن_بسیجی
ว໐iภ ↬ @hemmat_hadi
🌷 #طنـــز_جبهـــه
👈 به پسر پیغمبر ندیدم!...
💟⇐گاهی #حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر #خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب #سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، #پلک نمیزدند.
💟⇐ما هم #اذیتشان میکردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا #پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم
💟⇐صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از #حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره #خُر_و_پُفشان بلند میشد اما این همه ماجرا نبود.
💟⇐چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم #پوتینم پیدا شد!»
#لبخند_بزن_بسیجی😅
🌷: @hemmat_hadi
#طـنــزجبهــــه
💠 سلامتی راننده
🔹▫️صدا به صدا نمیرسید. همه #مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار #گرم بود.
🔸▫️راننده خوش انصاف هم در کمال #خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید.
🔹▫️بچهها پشت سر هم #صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.
🔸▫️بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد #صلوات میخواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»
🔹▫️سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»
#لبخند_بزن_بسیجی
❤️ @hemmat_hadi
🌷 #طـنز_جبهــه
😊 #شوخی_حاج_همت
🔸 ↫بچـــههـــا #كسل شده بــودن و حوصله نداشتن .🙁
حـــاجي درِ #گــوش يكي داشت پچ پــچ میکرد و #زيــر_چشمی بــقيه رو مـــيپـــايـيد.
🔹↫انگار #شيطنــــتش گـل كـرده بـود.😄
حـاجـی رفت بـیرون
با یـــه #عراقیه بـــرگشـت تــو ...
🔸↫بـــچه ها #دويـــدن دور حاجـــی و عراقیه.
حاجي عراقیه رو ســپرد بــه بچه ها و خـــودش رفــت كنـــار .😉
🔹↫اونام انـــگار دلشــون مــــي خواست #عقده هاشون رو سر يكی دیگه خالي كنن
ريختــن ســـر عراقيو شــروع كردن بـــه #مــشت و #لــگد زدن بــه اون.
🔸↫تا خورد #زدنـــش.
حاجـــيم هيــچي نـــمي گــفت.
فـــقــط #نگاه مي كرد.😐
🔹↫يكــي رفت #تــفنگش رو آوُرد گـــذاشت كنـــار ســَر عـــراقي.
#عراقـــیه رنــگش پـــريد
زبون بـــاز كرد كــه « بـــابـــا، نکنید، #نــكشيدم! مــن از خـــودتونم.»
🔸↫و شروع كرد تنــدتند، لــباسايــي رو كه #كـِش رفته بــود كــندن
و #غر_زدن كــه
🔹↫« حــاجي جــون، تــو هـم بـا ايــن #نقشه هات. نــزديك بــود ما رو بــه كشتـــن بــدي .
حـــالا قیافم شبيه #عراقياس دلــيل نمــيشه كه … »
بچه ها همه زدن زیـــر #خنده.😁
حاجيــم مي خنديد.😊
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹 @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
💠پزشک همراه
🔸↫ناز و غمزه #امدادگر جماعت هم دیدنی بود و كشیدنی. اما به قول خودشان #پزشك نه امدادگر! چقدر ما بسیجیها مهم بودیم كه #شبهای_عملیات پزشك همراه داشتیم! چه اندازه هم این دكترها #نگران حال ما بودند!
🔹↫آنها می گفتند: نترسید بروید جلو ما پشت سرتان هستیم فقط سعی كنید #تیر و تركش را از جایی بخورید كه #زخمتان قابل بستن و پانسمان كردن باشد.
🔸↫ما از فرط #علاقه به آنها اطمینان می دادیم كه روشی پیش بگیریم كه به #شهادت یا #اسارت منتهی بشود و اگر جزییاتش را می خواستند بدانند در توضیح آن می گفتیم: نمی خواهیم با #قتل_نفس بار شما را سنگین كنیم یا وسیله #آموزش و كارورزیتان باشیم.
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
❤️ @hemmat_hadi
🌷 #طـنز_جبهــه
💠آب آلوده
🔸↫ماسک و سایر وسایل آموزش را آماده کردند. بحث #بمبهای_شیمیایی بود که به سرعت منطقه را #آلوده می کند و باعث #کشتار جمعی می شود.
🔹↫مربی توضیح می داد که روی بلندی بروید، پارچه خیس جلو بینی بگیرید. آتش روشن کنید و از این قبیل #تذکرات.
🔸↫بعد اضافه کرد: به هیچ وجه از #آبهای_آشامیدنی آلوده و سمی استفاده نکنید. حرف که به اینجا رسید یکی از برادران #سیگاری دسته گفت: اگر آب را #بجوشانیم و با آن #چای درست کنیم چطور؟ عیبی ندارد؟ همه خندیدند و او جواب داد: برای چایی عیب ندارد، حتی می توانید نجوشانید!
#لبخند_بزن_بسیجی😁
❤️🍃 @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
💠 آپاراتی دشمن
🔸↫راننده #آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون #زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها #پنچر شد.
🔹↫رفتم واحد #بهداری و به یكی از برادران واحد گفتم: #آپاراتی این نزدیكیها نیست؟ مكثی كرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: كجا؟
🔸↫جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای #عراقی بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر #سنگر_فرماندهی است.
🔹↫برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، #پسر_خاله ات! اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك #بكوب به مغز سرش ملاحظه منرا هم نكن.
#لبخند_بزن_بسیجی 😁
💟: @hemmat_hadi🌷
🌷 #طنز_جبهه
💠طبابت در جبهه
🔸كسی #جرأت داشت بگوید من مریضم، همه ماشاءالله #دكتر بودند. آن هم از آن فوق تخصص هایش!
🔹می ریختند سرشیكی فشار خونش را می گرفت، البته با دندان دیگری نبضش را بررسی می كرد، البته با #نیشگون..همه بدنش رو می كندند، قیمه قیمه اش می كردند.
🔸بعد اظهار نظر می شد كه مثلا فشار خونش بالاست یا چربی خون دارد، آنوقت بود كه #نسخه می پیچیدند.
🔹پتو را بیاورید. ..
بیاندازید سرش، با مشت و لگد هر چه #محكمتر خوب مشت و مالش بدهید، بعد آب سرد بیاورید، یقه پیراهنش را باز كنید، #بلایی به سرش می آوردند كه اگر رو به قبله هم بود صدای #مریضیَش را در نیاورد
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹 @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
💠 برای کار میروم
🔸یکی از برادران #بسیجی که به تازگی با هم دوست شده بودیم، یکروز مرا کنار کشید و گفت: اگر کاری نداری بیا با هم برویم تا #مخابرات.
🔹پرسیدم: تو که خیلی وقت نیست #اعزام شدی. گفت: درست است، اما حقیقت اش این است که خانواده ام موافقت نمی کردند بیایم، من هم برای اینکه از دستشان #خلاص بشوم گفتم جبهه نمی روم، می روم برای #کار.
🔸پرسیدم: حالا می خواهی چه کنی؟ گفت: می رویم #مخابرات شماره می دهم شما صحبت کن، بگو که دوستم هستی و ما در ##تبریز هستیم و با هم کار می کنیم، من نتوانسته ام بیایم، بعداً خودم تماس می گیرم.
🔹آقا رفتیم مخابرات، شماره را دادیم #تلفنچی گرفت: الو، منزل فلانی، با ##اهواز صحبت کنید!
🔸گوشی را دادم دست خودش گفتم: مثل اینکه دیگر #کار_خودت است.
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹 @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
💠 شمر و شلمچه!!
🔸 از آن #بادمجان درشت های بمی بود که گلوله های #توپ فرانسوی صد بمب هم به او کار نمی کرد. مثل برق بلا
🔹شنیدن و دیدن این که #مجروح شده، مثل این بود که بگویند، آتش، آتش گرفته یا تیر، تیر خورده. مگر کسی #باور می کرد که او از پا درآمده باشد.
🔸هرکس می دید، می گفت: «شما دیگر چرا؟»، «آدم قحطی بود؟»، «حیف تیر، حیف ترکش» کنایه از این که تیر و ترکش نصیب کسانی می شود که حسابشان #پاک پاک باشد.
🔹واقعاً #ایمان داشتند که افراد خلاف، چیزیشان نمی شود. یکی از بچه ها که همراهش آمده بود، گفت: « #شلمچه این حرف ها نیست، #شمر هم که بیاید، تیر می خورد، چه برسد به این!؟» بلند شد که با #عصا دنبالش کند، که بچه ها جلویش را گرفتند.
#لبخند_بزن_بسیجی😁
♥️ @hemmat_hadi
🌷 #طنز_جبهه
💠سوپرطلا
🔸💟اکبر کاراته از تو خرابههای آبادان یه #الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشهی خدا #مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون.
🔹💟یه روز که اکبر کاراته برای بچهها سطلسطل #شربت میبرد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو #لیوان میکرد و میداد بچهها و میگفت: بخورید که #شفاست.
🔸💟کمکم بچهها به اکبر کاراته #شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و #نصفشو خورده. همه به آب آویزون شدهی بینی الاغ نگاه کردند و #عق زدند.
🔹💟دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی #رودخونهی بهمنشیر. اکبر کاراته که داشت #خفه میشد، داد میزد و میگفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو میگیرم؛ حالا میبینی! او جیغوداد میکرد و بچهها از #خنده ریسه رفته بودند.
📚 مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مصاف عشق
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹 @hemmat_hadi
🌺🌸🌸
🌸
#طنز_جبهه
💠 آمبولانس
🔸تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
🔹شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: ” حیدر حیدر رشید ”
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
– رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
☘🌷☘🌷
🔸دیدم عجب گرفتاری شدهام، از یکطرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم.
+ رشید جان! از همانها که چرخ دارند!
– چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی ؟
+ بابا از همانها که سفیده.
– هه هه! نکنه ترب میخوای.
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!
🔹کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک ، صفحه ۵
#لبخند_بزن_بسیجی
❤️ @hemmat_hadi
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
🍃❤️🍃💚🍃
❤️🍃💚
#طنز_جبهه
💠 حاجی بزن دنده دو😁
🔹رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن
🔸ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت
🔹امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند
🔸انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید.
🔹وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو
✨صف نماز با خنده بچه ها منفجر شد.
#لبخند_بزن_بسیجی ✨
❤️ @hemmat_hadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🍃
🍃❤️🍃💚
❤️🍃💚
🍃❤️
#طنز_جبهه
💠ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳَﺮ ﭘَﺮﺍﻥ
🔹ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺲ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻮﺍﺿﻊ ﺩﺷﻤﻦ، ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﻋﺮﺍﻗﯽﻫﺎ ﺑﭙﺮﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﺘﻮﻥ ﻭ ﺳﺮﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺳﯿﻢ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺩﭼﺎﺭ ﻭﻫﻢ ﻭ ﺗﺮﺱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
🔸ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺘﻮﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺭ ﺩﺭ ﺩﺷﺘﯽ ﻣﯽﺧﺰﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ .
🔹ﯾﮏ ﻣﻮﻗﻊ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﻧﺪ . ﮐﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﻨﻢ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺳﺮﭘﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ .
🔸ﺗﺎ ﺩﺳﺖ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻻ ﻣﻌﻄﻞ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻗﻨﺪﺍﻕ ﺳﻼﺣﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ ﺗﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﯾﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ .
🔹ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺧﻂ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ : « ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﺪﺍﻡ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﻮﺑﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺩﻧﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺷﺪﻩ . »
🔸ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺷﯿﺮ ﭘﺎﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ
🌹هدیه به روح پاک شهدای عملیات مرصاد صلوات🌹
#لبخند_بزن_بسیجی ✨
❤️ @hemmat_hadi
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨