eitaa logo
سلام بر ابراهیم
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
353 ویدیو
4 فایل
🌼 یا الله 🌹گـویند چـرا تـودل به شھیدان دادے؟ واللہ ڪہ مـن نـدادم، آنـھابـردند دل هایی که در مسیر عاشقی کم بیاورند می میرند. ‌ 🌷‌تقدیم به روح آسمانی شهیدان 💟 #ابراهیم_همت و #ابراهیم_هادی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ♦️به روایت دعایی🤲🏻 که مستجاب💚 شد خدایا ! به آن تپش قلب‌♥️ها قسمت می‌دهیم ... خدایا ! به آن ردپاها👣قسمت می‌دهیم...  خدایا ! به آن که در کنار این نهرها خوانده شد .‌‌‌.. خدایا! به آن جوان‌های عاشقی که تو این سنگرها و  کنار این نخل‌ها🌴 شدند ... خدایا! به آن جنازه‌های توی اروند که برنگشتند ... خدایا ! به اضطراب قلب ما و به اشتیاق قلب اون‌ها قسم ات می‌دهیم ‌... خدایا !عاقبت مارا ختم به کن.  خدایا! به این آبی💧 که این بچه‌ها در دلش حرکت کردند قسم ات می‌دهیم ... جز برای ما مخواه . ❤️ @hemmat_hadi
🚨 داستان عجیب نجات جان آیت‌الله مرعشی توسط 💠 با خود گفتم: «شب جمعه شایسته است که به مقدس بروم، زیارت ناحیه مقدسه را بخوانم. شمع نیم سوخته‌ای را برداشتم و به سمت سرداب مقدس راه افتادم. همه جا تاریک بود درب سرداب را به آهستگی باز کردم و با احتیاط از پله‌ها پایین رفتم. به کف سرداب که رسیدم شمع را روشن کردم و مشغول خواندن زیارت ناحیه مقدسه شدم. بعد از مدت کمی صدای پای شخصی را شنیدم رویم را به سمت پله‌ها برگرداندم. مرد عرب ژولیده و درشت هیکلی را دیدم که در دست داشت. را در چند قدمی خود می‌دیدم عرق سردی بر پیشانی‌ام نشسته بود آن مرد عرب نعره زنان به سوی من حمله کرد شمع را خاموش کردم و پا به فرار گذاشتم. آن مرد گوشه عبای من را گرفت و با قدرت به سوی خود کشاند. در آن لحظه به  توسل نمودم و بلند فریاد زدم: «یا امام زمان» یک‌وقت مرد عرب دیگری در سرداب پیدا شد و به مرد مهاجم فریاد زد: «رهایش کن» و بلافاصله مرد عرب قوی هیکل، بی‌هوش بر زمین افتاد من نیز دچار ضعف شدم و به روی زمین افتادم. کمی بعد احساس کردم فردی مرا صدا می‌زند. چشمانم را که باز کردم دیدم سرم به زانوی مرد عرب است هنوز در فکر مرد مهاجم بودم، دیدم همچنان بی‌هوش در وسط سرداب افتاده است. رمق نداشتم مرد عرب مهربان، چند دانه خرما در دهانم گذاشت که‌ هرگز خرمایی با آن طعم نخورده بودم. در حالی که سر به زانوی آن مرد داشتم به من گفت: «خوب نیست در مواردی که خطر تو را تهدید می‌کند ‌تنها به اینجا بیایی، بهتر است بیشتر احتیاط کنی.» یک لحظه در فکر فرو رفتم که چگونه ممکن است فردی به یک‌باره در این سرداب ظاهر شود و نام مرا بداند و چطور توانست با یک نهیب، آن مرد قوی هیکل را آنگونه نقش بر زمین کند؟ ناگهان متوجه شدم از آن مرد مهربان خبری نیست. فریاد زدم: «ای وای، سرم در دامان آقا، مولا و مقتدایم حضرت حجت بن الحسن المهدی(عج) بوده و با او حرف زده‌ام اما او را نشناخته‌ام. غم عالم بر دلم نشست، با دیده‌ای اشکبار، از سرداب به قصد زیارت حرم عسکریین خارج ‌شدم تا بلکه یار را در آن‌جا بجویم در حالی که هنوز مرد غول پیکر مهاجم عرب، بی‌هوش در کف سرداب افتاده بود. 📙کتاب تشرفات مرعشیه، حسین صبوری ❤️ @hemmat_hadi
🔰شهیدی که سنگ مزارش معطر است 🔸او آر پی‌چی‌زن‌های گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود. در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز✨ معمولی کار می‌کرد. 🔹 به رزمنده ها را دوست داشت. مثل همیشه برای سرکوبی و مبارزه با نفس داوطلبانه مشغول نظافت دستشویی ها بود𓼨 برایش مهم نبود که بدنش همیشه توالتها را بدهد. 🔸او همیشه مشغول توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد می‌کند✨ و او و در زیر آوار مدفون می‌شود. 🔹بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و بودند، متوجه می‌شوند که بوی شدید "گلابی" از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار می‌زدند با پیکر پاک این شهید𓼨 روبرو می‌شوند که غرق در بوی گلاب بود. 🔸هنگامی که پیکر✨آن شهید را در تهران، در قطعه 26 به خاک می‌سپارند، همیشه سنگ قبر این شهید نمناک می‌باشد به‌طوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک𓬨 را خشک کنید، از آن طرف سنگ از مرطوب می شود. ❤️ @hemmat_hadi
💠اهمیت به نماز🌸 🌷روزی برای تحویل امانتی به شهر "تبنین" رفته بودیم.در راه برگشت صدای آمد گفت"کجا نگه می داری تا بخوانیم؟" گفتم "۲۰دقیقه ی دیگر به شهر می رسیم وهمانجا نماز می خوانیم" 🌷از حرفم خوشش نیامد و نگاه معنا داری به من کرد و گفت "من مطمئن نیستم تا ۲۰ دقیقه ی دیگر زنده باشم! و نمی خواهم خدا را در حالی ملاقات کنم که دارم دوست دارم نمازم با نماز (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و در همان وقت به سوی خدا برود"❤️ 🗣راوی:علی مرعی (دوست شهید) 🌷 📚ملاقات در ملکوت ❤️👉 @hemmat_hadi
برادرم دعا کن که ما از خستگی و خوابمان نَبَـرد و از قافلۂ جا نمانیم ◽️تاریخ ولادت : ۱۳۶۹/۰۲/۱۲ 🔸محل ولادت: بهبهان ◽️تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۹/۱۷ 🔸محل شهادت: حلب_سوریه 🔻 🔰ما پنج خواهر بودیم و یک برادر به نام جنگ که شروع شد بارونی به جبهه رفت و سال ۶۱ در به شهادت رسید و جنازه اش هم تا ۹ سال مفقود بود. 🔰نداشتن خیلی برای‏مان سخت بود و جای خالی اش ما را بسیار آزار می داد. آرزو می کردیم که بعد از بارونی، خداوند به ما پسری عطا کند تا اینکه خدا را نصیب ما کرد. احسان پنج ماهه بود که جنازه بارونی را هم آوردند 🔰دیگر غم برادر عذابمان نمی داد. خوشحال بودیم از اینکه خداوند لطف خود را به ما عطا کرد روزی با هم رفتیم ؛ سر مزار برادرم، با صدای بلند داشتم گریه می کردم. 🔰احسان گفت: خواهرم با صدای بلند گریه نکن. کن که برادرت شهید شده شهادت لیاقت می خواهد دعا کن این برادرت هم، مثل آن برادرت شود. گفتم احسان از من چنین انتظاری نداشته باش نمیتوانم ❤️ @hemmat_hadi
❤️ 🔸از ویژگی‌های بارز شهید خوشرویی و آراستگی ظاهری و پرداختن به ورزش بود و همین امر در و ، ایشان را دل جوانان می‌کرد. 🔸پرهیز از ، شاخصه دیگر ایشان بود؛ چنانچه بعد از شهادت نیز خانواده و نزدیکان وی از برخی مدارج و مراتب علمی ایشان بی‌اطلاع بودند.   🔸ارادت خاص نسبت به مولا علی بن موسی الرضا(ع)، تداوم ارتباط با قرآن و اقامه نماز صبح در مسجد، زیارت هفتگی جمکران و زمزمه همیشگی دعای عهد، روح بیکرانه‌اش را زلال‌تر می‌کرد. 🔸 در یک کلام، زندگی شهید طبق سفارش مقام معظم رهبری، آمیخته‌ای از ، و بود. 🌷 ❤️👉 @hemmat_hadi
💠 🔰دفعه دوم که اومده بود سوریه یه خورد تو دستش. همه طبق معمول تو این فکر بودن که الان سید مجتبی (شهید حسین معز غلامی) با یه ماشین برمی گرده عقب که به دستش رسیدگی کنه و خون ازش نره 🔰ولی دیدیم خیلی و بدون هیچ ترسی و بدون اینکه درد رو توی چهره اش نشون بده رفت یه گوشه نشست و شروع کرد به بیرون آوردن ترکش با ناخنگیر! 🔰می گفت: نمی تونم برم عقب کار رو زمینه؛ بعدشم دستشو کرد و پاشد . چون فرمانده بود تمام تلاششو می کرد که حتی یه ذره هم احساس درد و ضعف تو چهره اش معلوم نباشه و روحیه بقیه نشه. 🌷 ❤️ 👉 @hemmat_hadi
🍃🌺🍃🌺🍃 ❣تصور نمی‌کردم حزب اللهی ها این قدر و شنگول باشند.اصلا آدم های را که می‌دیدم تصور میکردم دپرس و افسرده و مدام دنبال غم و غصه هستند. ❣محمدحسین یک میز گذاشته بود توی خانه دانشجویی اش .وارد که می‌شدیم بعد از نماز اول وقت، و مسخره بازی شروع میشد. ❣لذت میبردم از بودن کنارشان از میترکیدی بدون ذره ای . 🌷 ❤️👉 @hemmat_hadi
اخرین سپاه عاشقی تو بوده ای و به آسمان پر کشیده ای و هزاران سلیمانی به کشورت داده ای ای شهید با وفا ای سلیمانی عاشقان ای همه صفا ای قاسم مهربان در جبهه ی مقاومت پشت سنگری هنوز صدای تو در گوش من حرف میزند هنوز با شهادتت چه افتخار شد برای من برای ما ای شهید باوفا ای بهترین ما الگو ما تویی از درون سرنوشت یارو راه ما تویی ❤️ @hemmat_hadi
خاورمیانه را به تقلید شرقیِ تو ساخته‌اند: پُر اِلتهاب اندوهگین زیبا شهادت: ۱۳۶۳/۱/۲۲؛ عملیات والفجر یک ❤️ @hemmat_hadi
✍ابراهیم در مقابل برای خودش شخصیتی نمیدید. هرکاری میتوانست برای انجام میداد. 💢 یکبار وارد مسجد شدم. میخواستم به دستشویی بروم. دیدم دو نفر دیگر از زیرزمین برگشتند و گفتند چاه دستشویی گرفته. برای نماز به خانه! 💢 من هم خواستم برگردم که همون موقع ابراهیم رسید. وقتی ماجرا را شنید آستینش رو بالا زد و رفت توی زیر زمین و در رو بست! یک ربع بعد در را باز کرد. چاه دستشویی رو کرده بود و همه جا رو و تمیز کرده بود! 💢ابراهیم خودش رو درمقابل خدا کوچک میدید و داشت. خدا هم در چشم مردم، به او داد! 📚سلام بر ابراهیم2 ❤️👉 @hemmat_hadi
🍃🌺🍃🌺🍃 ✨از مال دنیا هرچه داشت می کرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو و یک را برعهده داشت و از حقوق کمی که دریافت می کرد، آنان را هم پرداخت می‌کرد. ✨ او یک بار زندگی اش را در واقع کرد تا بتواند دم بخت یکی از دوستانش را راهی خانه شوهر کند و دست آخر خود را فروخت تا یک دوست نیازمندش را بدهد! ✨از او پرسیدم: «خودت چی؟» جواب داد: «ماشین که کمبود نیست این همه ماشین عمومی مال منه دیگه!» 📚کتاب فرمانده نابغه 🌷 ❤️👉 @hemmat_hadi