eitaa logo
شهــــــ همت ــــــید"
26 دنبال‌کننده
376 عکس
62 ویدیو
26 فایل
کانال رسمی سردار رشید اسلام شهید محمد ابراهیم همت @HEMMATNAMEH
مشاهده در ایتا
دانلود
-مادر فرزندت کجاست +خارج از کشور -چرا خارج؟ +۳۵ سال پیش رفت برا دفاع از کشورش، دیگه برنگشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5886453748061962737.mp3
2.54M
📚🎧 ڪتاب صوتی: عارفانه به یادشهید احمدعلی نیری قسمت هفتم/ چکارڪنیم ڪه چشم دلمون بازبشه کانال شهید محمد ایراهیم همت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنگاھ ڪہ براے دیدار "حضرت یـــٰار" با سر شتاب ڪنی.... مے شود ھمین...
اهل زمین همیشه زمین گیر می‌شوند! یک بار اگر از این قفست رَسته‌ای بس است...
🌹 الهي، اگر جز سوختگان را به ضيافت عنداللهي نمي خواني، ما را بسوز آنچنان كه هيچ كس را آن گونه نسوخته باشي.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و شــشــم از جایم بلند شدم. روشنک_بریم؟؟ -بریم. راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم. روشنک_وای خدا کنه معطل مانباشن!!!یا بدتر از این اینکه جانمونده باشیم. لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن باش خود شهید درستش میکنه. روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت: -الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده. خندیدم و چیزی نگفتم. روشنک با برادرش تماس گرفت. روشنک_سلام داداش خوبی؟ جان؟!! توی راهیم یه سر رفتیم گلزار. شرمنده. اها خب؟ جدا؟؟؟؟؟؟؟ اها باشه باشه الان میاییم. یاعلی. روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم: -چی شده جاموندیم؟؟؟!!! -نه دیوونه!!! -پس چی؟! -برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیر تر می ریم!!! زدم زیر گریه. من_دیدی گفتم روشنک شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو... -اره عزیزم... ماشین رو روشن کردو راه افتادیم. تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن از ماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم. چشمام هی میرفت ولی سعی می کردم نخوابم. باهمان پیرهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمی کرد.بطری آب پخش میکرد. به صندلی ما رسید بطری را روبه روی روشنک گرفت و گفت: -بفرمایین خواهرم. بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت: -نوش جان. -متشکرم. رد شد و نگاه من را با خودش کشاند. متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم. -کی می رسیم؟؟؟ -چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دوساعت دیگه می رسیم. -آها.روشنک؟؟ -بله؟ -جدا آدم هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن... -آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره... -چرا؟؟ -چون به اون آرامش حقیق که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه... -چه جالب... -اره عزیزم...باخدا باش و پادشاهی کن...بی خدا باش و هرچه خواهی کن... لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد... ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و هــفـــتــم مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود... من_روشنک؟! -جان؟ -اینجا که چیزی نداره...همش خاکه... روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت: -نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟ -چیو؟؟؟!!! به اطراف اشاره کرد و گفت: -خوش آمد گویی شهدارو... استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی... راست می گفت یک لحظه حس کردم همه ی شهدا به استقبال ما اومدن...لبخندی زدم و گفتم : -به قول سهراب. چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید... روشنک هم خندید... برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون هارو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت: -بده من آبجی... من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم.طرفم اومد و گفت: -بدین من بیارم. -نه ممنونم خودم میارم. -نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه. -نه نمیخواد شما اذیت میشین دوتا ساک دستتونه. -نه اذیت نمیشم بدین به من. -نه... یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت: -با اجازه... دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم: -عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست! روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت: -هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه! -اوه بله بله شرمنده. خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم.سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم . بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل. سوار اتوبوس شدیم برای حرکت . روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی. روشنک_وایسا... -چیه؟؟ -ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده... نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم. صندلی کنار پنجره ... چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم: -روشنک!!!!!! -چی شد؟؟؟ -واای باورم نمیشه...شهید ابراهیم هادی!!! -روشنک سمت من اومد و گفت: -ببینم؟؟ -ایناها... -ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود. -وای خدای من. همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت: -شهید ابراهیم هادی... گفتم: -بله بله... -برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد... -چرا ؟؟؟ نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت: -ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم. که قسمت شما شد...با اجازه یاعلی . بعد هم رفت جلوی اتوبوس. من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط...راستی ببین برای تو کی افتاده... نگاهی به پیکسل انداخت و گفت: -إ...!شهید محمد هادی ذولفقاری...چقدر جالب این شهید عاشق ابراهیم هادی بوده...شهید مدافع حرم... -وای چقدر جالب این شهدا...کنار هم دیگه من و تو...یه شهید ابراهیم هادی و یه شهید دوست ابراهیم هادی... لبخندی زدو گفت: -آره... اتوبوس حرکت کرد به سمت کانال کمیل... ادامه دارد....
4_5965105134806499688.mp3
2.52M
📚🎧 ڪتاب صوتی: عارفانه به یادشهید احمدعلی نیری قسمت هشتم/ مثل همیشه نمازشب نخوند❗️ کانال شهید محمد ابراهیم همت
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و هــشــتــم خیلی طول نکشید که رسیدیم کانال کمیل... واقعا قشنگ بود... حس هایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم... روی خاک ها نشسته بودیم راوی برامون راوی گری می کرد: ای رفقا... میدونین اینجا کجاست؟؟؟ کانال کمیل... جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیده... جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده... روبه روشنک گفتم: -روشنک راستی!!!شهید هادی پیکرش اینجاست!!! -آره عزیزم... اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد: رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود ولی بچه ها همرو از دشمن پس گرفتن اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم... شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره... روشنک روبه من کردو گفت: -نفیسه چادر خیلی مهمه خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به چادره...اخلاق و ایمان در کنار هم...یه مذهبی واقی نمونه ی کامل یک انسان باش...همیشه... -روشنک...از خدا ازتو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر... راوی راوی گری می کرد و ما گریه می کردیم حرف هاش دل آدمو می لرزوند... رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین... گریه می کردم سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم... ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و نــهــم دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد.و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم. هوا تاریک شده بود. من_روشنک کجا می ریم؟ روشنک با همان لبخند همیشگی گفت: -گردان تخریب. قدم هایم را بلند تر بر میدارم و راه می افتم. همه ی هم اتوبوسی هایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن. ماشینی کنار دستمان می آید با صدای مداحی بلند که فضارا حسابی شهدایی می کرد. با بسم رب شهدا... دفتر دل وا می کنم مثل یه قطره خودمو راهی دریا می کنم یه عده گریه می کردن بقیه هم توی حال خودشون بودن. من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم. برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد: -التماس دعــــــــــا... همراه با رفتنش گفتم: -محتاجیم. پسر های کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه می رفتن. یه پسر که هیکل ریز تری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود. با مداحی که از نو داشت پخش می شد می خوند و بلند بلند گریه می کرد... یه پلاک که بیرون زده از دل خاڪ... روی اون...اسمیه از یه جوون... یه پلاک از دل خاک... یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون... یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون... به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه می کرد...👇 یه جوون...که پدر شد و پر زدو دخترکش رو ندید... دختری...که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید... پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود... بلند بلند تکرار می کرد: یا زینب... صدای گریه هاش آروم آروم کم شد... تا جایی که بی صدا گریه می کرد... روشنک از دور به من نگاه می کرد. رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن... ادامه دارد..
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت شــصــتــم در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره دم گوشش گفتم: -اسمت چیه؟؟؟ سرشو بالارفت و گفت: -اسمم سید حسینه 12 سالمه. -آخی...سید هم هستی...منو خیلی دعا کن. سرشو پایین انداخت و گفت: -چشم آبجی... تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب... من_خب حالا میگی برای چی گریه می کردی؟؟؟ چون لرزیدو گفت: -خبر شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن... یه لحظه قلبم ریخت... ادامه داد: -خواهرم هم دیروز به دنیا اومد...تا چشم باز کرده بابام پرکشیده...نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده... دوباره زد زیر گریه... -مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونم. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر... نه نه...من یتیم نیستم...نه نیستم... دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه می کرد... ایستادم... همه از بغلم رد می شدن... رفتم توی فکر... یک دفعه اشکام سرازیر شد... افتادم زمین... سنگینیه غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم... بلند گریه می کردم... روشنک و برادرش اومدن سمتم... روشنک_نفیسه...نفیسه...چی شد...چی شدی یهووووو... محمد_نفیسه خانم؟؟؟نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!! بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن... -چی شده؟؟ -حالش خوبه؟؟ -چی شد یهو... روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد... بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم... از شهدا خواستم که بهشون صبر بده... ادامه دارد...
شهــــــ همت ــــــید"
❥✺﷽ ✺❥ ✅ در جاده انقلاب روی تابلونوشته : 🔹 جاده لغزنده است" دشمنان مشغول کارند " 🔹 با دنده لج حرکت نکنید" دیر رسیدن به مقام" بهتر از نرسیدن به امام است" ✅ سرعت بیشتر از سرعت ولایت فقیه نباشد " 🔹 اگر پشتیبان ولایت نیستید"کمربند دشمن رانبندید" ✅ با وضو وارد شوید"جاده مطهر به خون شهداست" پویش 1400بادکتررییسی https://sapp.ir/1400raisi
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت شــصــت و یکــم دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم... گیتارم را فروختم عکس های خواننده هارا از اتاقم کندم و عکس شهید ابراهیم هادی را جایگزین کردم... رفتار محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی ها روشنک هم عجیب شده... لباس هایم را تنم کردم...چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم. روشنک طبق معمول با ماشینش سرکوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم. من_سلام! -سلام خانم.خوبی؟ -بله شما خوبی؟ -عالی.چه خبر؟ -سلامتی. خبریه؟بازم یهویی غافل گیری!!کجا میریم؟؟ ابروهایش را بالا داد و گفت: -راستش میخوام باهات حرف بزنم. -حرف ؟؟چه حرفی! چشمکی زدو گفت: -حالا. دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم. دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم. من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟ -راستش نمیدونم چطوری شروع کنم. -راحت باش! کمی مکث کردو گفت: -خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم. دو هزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم. ساکت ماندم روشنک ادامه داد: -خب... دوباره مکث کردو خندید گفت: -زودی میرم سر اصل مطلب.خب من از اول نظرم به تو بود.ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!! چشمام گرد شد زل زدم به روشنک! -چرا اینطوری نگاه میکنی. لبخند زوری زدم و گفتم: -خب...خب...اخه...یعنی چی!!! -یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم خندید و من هم خندیدم. من_چی بگم...خب... قیافشو کج کردو گفت: -بگو بله تموم شه دیگه... هیچی نگفتم. -سکوووت علامت رضاااااست... ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت شـصـت ودوم واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه...ولی فکر نمی کردم جدی شه! از من جواب بله زوری گرفت و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن. روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه. خیلی عجیب بود برام... یه قدم سمت خدا رفتم و خدا همه چیز برام جور کرد... حتی همسر خوب!! اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم. یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت... صدای زنگ خانه بلند شد... از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم: -اومدن؟؟ بابا_بله؟؟؟ بله بفرمایین... خوش اومدین... رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده... لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی در کنار مادرم ایستادم. صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راه رو، بیشتر به گوشم می خورد. چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ... به چشمم خورد... داخل اومد و سلام کردن با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم. محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد... رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت: -سلام... من هم با صدای لرزان گفتم: -سلام... وارد خونه شدن و روی کانامه نشستن. من هم کنار مادرم نشستم. بعد از سلام و علیک کردنو حال احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم... سینی آماده بودو لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم... ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت شـصـت وسـوم چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه ی... سینی چای را روبه روی محمد گرفتم سرش پایین بود چای را برداشت و تشکر کرد... پدر محمد_خب بهتره که بریم سر اصل مطلب... و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: -برای امر خیر و بخاطر دختر خانومتون مزاحمتون شدیم... مطمئنا که هم دیگه رو پسندیدن...بزرگتر ها اگر اجازه بدین دستشون رو بزاریم توی دست هم ... پدر_بله درسته باعث افتخار ماست...خب آقا پسرتون چه کاره هستن؟؟ -عرضم خدمتتون که فعلا داخل بانک کار میکنن تحصیلاتشون هم فوق لیسانس کامپیوتر هست. -بله درسته...دختر ماهم که لیسانس حسابداری دارن. -بله در جریانیم...نظر شما چیه؟ پدر خندیدو گفت: -علف باید به دهن بزی شیرین بیاد... زیر چشمی به روشنک که داشت میخندید نگاه کردم و براش چشم و ابرویی اومدم... مادر محمد لب باز کردو گفت: -خب بهتره که عروس و داماد برن حرف هاشونو باهم بزنن... رنگم پرید... روشنک لبخند موزیانه ای زد و من با اشاره بهش گفتم: -دارم برات! از جایمان بلند شدیم.دور از خانواده ها گوشه ای دیگر از حال روی کاناپه ای نشستیم... محمد شروع کرد: -سلام علیکم. -سلام. -عرضم به حضورتون که... شما رو ابراهیم هادی به ما معرفی کرد... چشمام گرد شد و گفتم: -بله؟؟؟ -همونطور که پدر فرمودن بنا بر ازدواج بنده بوده ولی همسر مناسبی پیدا نکردم. -آها بله -قبل از دیدن شما من گلزار شهدا بودم سر مزار ابراهیم هادی... از شهید خواستم خودش یه نفرو سر راهم قرار بده... وقتی هم برگشتم خونه با شما برخورد کردم.وقتی خواهرم از شما تعریف کردن... -ایشون لطف دارن. -ممنونم... فهمیدم که شهید شماهم شهید ابراهیم هادیه...و اونجا بود که مطمئن شدم شمارو خود شهید انتخاب کرده... اشک توی چشمام حلقه زد... من_چی بگم...واقعا عجیبه... -بله درسته...ان شاءالله جواب شما مثبته دیگه؟ لبخندی زدم و گفتم: -بله... ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت شـصـت وچــهــارم روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه ها توی سرمان می پیچد... رو به صورت روشنک نگاهی می اندازم و می گویم: -یادته... -چیو... -گذشته هارو! روز اولی که همو دیدیم...اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلو تر از شرکت پیاده شم...یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!!خدا برنامه چیده بود...منو ببره سمت خودش... -اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی... -کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت... -کی فکرشو می کرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط... -و حالا بشه همسر شهید... نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم... پنج سالی می شود که از شهادت محمد گذشته وقتی حسین شش ماهه بود...پدرش شهید شد... به یکباره صدای جیغ و گریه ی زینب دختر 4 ساله ی روشنک بلند شد... حسین سمت ما دوید و روبه من گفت: -مامان...مامان... -چی شده؟؟؟ روبه روشنک گفت: -عمه زهرا افتاد... روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دویید... به دنبال آنها راه افتادم... زینب گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد... روشنک_چی شده مامانم؟؟؟ زینب با همان صدای نازکش گفت: -داشتم با حسین می دوییدم...یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین... روشنک_الهی من قربون تو بشم عروسکم. حسین_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام. روشنک_الهی قربونت بشم که عین بابات یه مردی... کنار زینب نشستم و گفتم: -خوشگل خانوم...اشکال نداره که مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟ دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت: -چـرا... -خب...تازه شماکه یه سال بزرگتری...غصه نخوریا... زینب از روی زمین بلند شد و گفت: -حسین بیا بریم بازی کنیم... همون لحظه صدای اذان بلند شد... حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت: -باشه...تا مسجد مسابقه بدیم... وقتی که محمد شهید شد پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم...بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجدو خیلی دوست داره... با اینکه پنج سالو شش ماه بیشتر نداره... ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجادشو پهن میکنه و نمازشو به سبک خودش میخونه... ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت شـصـت و پــنــجــم نمازمان که تمام شد گوشه ای نشستم و محو تماشای حسین شدم... مهری روبه رویش گذاشته بودو نماز می خواند... یک دفعه بی هوا بدون اینکه رکوع برود...به سجده رفت... خنده ام گرفته بود گاهی ذکر سجده را می گفت الله و اکبر... و نماز چهار رکعتی را دو رکعتی می خواند رکعت دوم دستش را به حالت قنوت بالا برد... اصولا وقتی دستانش را این حالت می گیرد... یا با خدا حرف می زند یا با پدرش... گوشم را سمتش بردم تا بهتر بشنوم. حسین_سلام بابایی امیدوارم که به موقع اومده باشم مسجد و دیر نکرده باشم...آخه دیشب که اومدی توی خوابم بهم گفتی وقتی اذانو میشنوم سریع بیام. راستی بابا یادم نرفته که بهم گفتی مرد باشم و مواظب مامان باشم... من مواظب مامان و عمه و زینب هستم تو خیالت راحت باشه... روی زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن... حسین نگران شد... -مامان...چی شد... روشنک سمت من دوید... -نفیسه حالت خوبه؟؟؟ -آره آره خوبم... زینب نگاهی به من انداخت و گفت: -زندایی چی شدی... لبخندی زدم و گفتم خوبم... حسینو توی بغلم گرفتم و گفتم: -به بابات بگو چرا توی خواب من نمیاد...بهش بگو قرار نبود بره و منو فراموش کنه... حسین اخم کرد و بلند شد از ما دور تر شد فهمیدم چیزی به باباش گفته برگشت سمتم و گفت: -غصه نخور مامان... همون شب...محمد به خواب من اومد... رو بهم گفت: -دلم خیلی برات تنگ شده...حسین دیروز دعوام کرد...گفت باهات قهرم که اشک مامانمو در آوردی... ازت عذر میخوام... برو به حسین بگو که من مامانشو خیلی دوست دارم... بهش بگو خیلی مــــــــــــــــــــرده...که هوای عشق پدرشو داره... 💥پــایــان
4_5965105134806499689.mp3
2.63M
📚🎧 ڪتاب صوتی: عارفانه به یادشهید احمدعلی نیری ⚜قسمت نهم/ این هم ازڪرامات مجلس سیدالشهداست . . کانال شهید محمد ابراهیم همت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
:(حفظ الله) آبروی ملت را حفظ کردند. ۲۶ مرداد سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی گرامی باد. کانال شهید محمد ابراهیم همت
4_5985322224473604364.mp3
2.4M
📚🎧 ڪتاب صوتی: عارفانه به یادشهید احمدعلی نیری ⚜قسمت دهم / دورکعت نمازبه یاداحمدآقا کانال شهید محمد ابراهیم همت
شهــــــ همت ــــــید"
واکنش تند فرزند سرلشکر خلبان شهید به فساد اقتصادی مسئولین @HEMMATNAMEH