داستانک دوم
🦋 ایران من
🖋 زینب پناهی
تا چشم کار میکند همه اش سرسبزی. درختان بلوط تنومند، بوته های بلوط تازه روییده. گل های سرخ و سفید، میان گیاهان سبز چه خود نمایی میکنند. این دشت وسیع که دور تا دورش را کوه گرفته، سرزمین من است. همان جایی که سرخی ام را میدهم که سبز بماند.
#ایران_من
🦋🦋🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋🦋🦋
همراهان گرامی سلام،
حرفهداستان در حال برگزاری مسابقه داستان آبانماه در قالب داستانک و با موضوعات #قهرمان_من و #ایران_من است.
فقط ظرفیت پذیرش ۵ قطعه داستانک باقی مانده است.
لطفاً خارج از برنامه حرفهداستان مطلبی ارسال نکنید.
زهرا ملکثابت هستم
@zisabet
مدیر گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
داستانک دهم
🦋 فقط امید
🖋زهرا غفاری
روی مبل نشستم . لعنتی، همه ی توانم را ربوده بود. یکی دو نفر از بستگان ،گفتند: برای اطمینان ببرینش خارج، انگلیس یا آمریکا
پدر هم بدون تحقیق به حرف همین یکی دونفر اکتفا کرد.چه کند، تنها فرزندش بودم.
بعد هم همه ی هستی و دارو ندارش را چوب حراج زد. با چشمان بی حال خانه ی خالی را می نگریستم .آفتاب مست کننده پاییز از پشت شیشه های لخت سالن روی سرامیک های کدر بازی می کرد .من ،اما،پوشیده در بلوز گشاد سفید وشلوار راحتی، منتظر مامان بودم تا از اتاق بیرون بیاید وسه تایی برویم فرود گاه
می دانستم همه ی داروهایم توی کیف مامان هست. پدر از قبل همه ی کارها را ردیف و با یکی از دوستانش که انگلیس زندگی می کرد هماهنگ کرده بود.
ان سوی مرزها هواپیما بر زمین نشست ومن از شدت استرس، روی صندلی فرودگاه در خودم مچاله شدم .
یکراست رفتیم بیمارستان. پزشک معالجم اسپانیایی بود. با دیدن آزمایش ها وعکس های مغز وسرم ،به زبان انگلیسی گفت:اسمت چیه دخترم؟ تا آمدم جواب بدهم پدرم که خودش مترجم زبان انگلیسی ،بود؛ گفت : ترانه
پروفسور نگاه مهربانی به من انداخت وگفت:
عکس ها نشون میدن که...
از شدت استرس، سرم را پایین انداختم.دکتر رو به پدرم ،گفت: کاری از دست من نمیاد، توجدیدترین عکس از مغز هیچ توده ای دیده نمیشه
دکتر ادامه داد: شما تو ایران بهترین دکترها رو دارین. هرکاری بوده اونا انجام دادن.
پدرم حرف های دکتر را برای مامان ترجمه کرد واشک مامان روی گونه هایش جاری شد.
پدرم متعجب پرسید: یعنی چی؟ دکتر گفت : ترانه یکبار عمل کرده ،با شیمی درمانی بدن از سلول های سرطانی پاکسازی شده،
هر سه از جا برخاستیم. وقتی فهمیدم پزشکان وطنم برایم سنگ تمام گذاشته اند، در حالیکه به خود می بالیدم ، خوشحال به هتل برگشتیم.
#ایران_من
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
داستانک دوازدهم
🦋 " ایران من"
🖋 مهناز ولیزاده
صبح گرم تابستان با شرجی و بوی عرق جمعیت در هم گره خورده بود. همه به صف بودند که صدای محیبی از سمت نخلستان به گوش رسید. پچپچهایی از جنگ عراق با ایران بود که در این میان صدای شاطر بلند شد
- "مادرجان بدون پول نمیشه." صدای عصایش، چشمها را به خود معطوف کرد؛ کمری خمیده، صورت و دستهایی مثل آلوی خشکیده داشت و پشت عینکهای ته استکانیش هنوز مهربانی دیده میشد.
در این میان صدای بم و دلنشینی به گوش رسید که میگفت:" حاجی من پولش رو حساب میکنم" شاطر لبخند تلخی زد و گفت:" به به مجید بربر، چشم خوش مرام.
رسول در حالی که با آستینش عرق صورتش را پاک میکرد گفت" داداش مجید امشب سور رو دود و دم داریم هستی رفیق؟"
مجید گفت:" نه مخلصتم، خالکوبی کمرم بدجور میسوزه"
رسول گفت:"ولی خوشتیپ نمیدونی سیاه نقاش چی کرده، نقشهی ایران رو با ابهت از پشت کمرت از یکطرف کتفت تا اون طرف کشیده"
- دست خوش داداش
رسول گفت:" میخوای بریم خونه...
- نه داداش، یکم دیگه میایستیم شاید کسی بربر بخواد و پول نداشته باشه
رسول:" معرفتت عشقه"
نزدیک ظهر بود رسول پشت مجید سوار بر موتور راهی خانه شوند چند خیابان مانده مجید، معصومه خانم را دید که به همراه دختر کوچکش از خرید برمیگشتند در این جین نگاهی به رسول کرد و گفت:" حواست باشه داش رسول معصومه خانوم مثل ناموسته ... نگاه بد نداریم.
رسول گفت:" قربون او شلوار پلنگیت برم هنوز خاطرش رو میخوای...
مجید گوشه چشمی به رسول انداخت...
وقتی به خونه رسیدم مادرم در اشپزخانه مشغول آماده کردن نهار بود و آجی زهرا هم هنوز از مدرسه نیامده بود من هم پاورچین پاورچین طوری که آب از آب تکان نخورد خودم را به اتاقم رساندم و کلافه از گرما و سوزش کمرم چشم روی هم گذاشتم نمی دانم چند ساعت گذشت که با صدای زهرا از خواب پریدم.
صورت و بدنم خیس عرق بود دهانم خشک شده بود به نظر میرسید که تب کردم شاید هم با اون رنگ پریده انگار از آن دنیا امده بودم.
آجی زهرا گفت:" چی شده داداش حالت خوب نیست."
زبانم بند آمده بود بریده بریده گفتم:" زهراجان، خواب امام حسین رو دیدم..."
فردای آن روز تصمیم گرفتم برم جبهه، خانوادهام خیلی تعجب کردند البته به گوش دوستانم هم رسید همه داشتن شاخ در میآوردند و میگفتند: مجید غاتی کرده.
بیراه هم نمیگفتند چطوری میتوانستند باور کنند که مجیدی که اهل هر جور لذت هست به فکر جنگ و جبهه باشد.
وقتی از مادر، پدر و آجی زهرا خداحافظی میکردم. اشک توی چشمانم ذوق میزدم و گفتم:" برام دعا کنید تا امام حسین آدمم کنه"
چند ماه بعد صدای قران با بوی عود و گلاب و دود شمع ... بهشتزهرا را برداشته بود.
معصومه خانم در حالی که اشک گوشهی چشمانش را پاک میکرد به خانوادهی مجید بهشتی تسلیت گفت و گلهای رز را روی قبر مجید گذاشت.
صدا زد- ایران دخترم، بیا بریم خونه.
#ایران_من
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهی داستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
داستانک شانزدهم
🦋 ایران من
🖋 معصومه حدادی
ایران چادرش به سرش می کشد و رو به قبله می ایستد با همان قلب بزرگی به وسعت دریاست و نگاه مهربانی که به پهنای اسمان است دستهایش رو به اسمان می گیرد و برای پیروزی رزمندگان غزه دعا می کند چرا که می داند خداوند فرياد رس مطلومان است درود بر ایران و ایرانی
#ایران_من
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
داستانک هفدهم
🦋 عطر بابونه
🖋 محبوبه میرزایی
نسیم خنکی گونه هایم را نوازش داد. آرام چشم هایم را باز کردم، مادرم را دیدم در حالیکه کلاف های رنگی نخ در دستانش است، تمام قد با لباس چین دار بلند جلوی سیاه چادر ایستاده . چرخی در رختخواب زدم دلم میخواست باز هم می خوابیدم،ولی توصیفی که مادر از این صبح بهاری و زیبایی دشت برایم داشت، خواب را از چشمانم ربود.
_بلند شو خورشید از افق بالا اومده! تموم دشت رو روشن کرده! عطر گلهای بابونه هوش از سر آدم می بره.از رختخواب دل بکن. حیف این هوای دل انگیزه بهاری که از دست بدی، نخهای که میخواستی برات آماده کردم، مگر نمی خواهی بهموقع گلیم را آماده کنی؟
چار قد سفید گلدارم را به پشت سر گره زدم. قد راست کردم و به افق خیره شدم. خورشید از میان انبوه درختان بلوط به دشت می تابید. گلهای بابونه سر به سوی خورشید چرخانده بودند. دلم می خواست تا انتهای دشت می دویدم و در میان سپیدی گلهای بابونه محو می شدم.
صدایی چنان در دشت پیچید که زمین زیر پایم را لرزاند و لرزشش دلم را به لرزه انداخت.
مادر با شتاب از چادر به سمت جنگل بلوط دوید. این بار کار را تمام می کنم.همین طور که دور می شد فریاد زد:
_نمی دونن اگه این درختا نباشن نه آب داریم و نه خاک.هر کی دلش به حال بچه هاش می سوزه بیاد.
زنان ایل راهی شدند و مردان ایل مثل همیشه همراهی شان کردند.
گردنبندی را که از میخک به گردن آویزان کرده بودم، بالا آوردم و عطر میخک را با نفس عمیقی به اعماق وجودم فرستادم. با نشاط همیشگی بر سر گلیم نیمه بافته شده نشستم و شروع کردم نخهای های رنگی را با عشق، به تار و پود آن گره زدم.
نمی دانم اگر دلاوری های پدر و ایستادگی مادرم نبود این دشت هم چنان سبز می ماند تا نام سرزمینم را همراه داشته باشم.
#ایران_من
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
داستانک بیستو ششم
🦋دخترایران(ایراندخت)
🖋 انسیه کرمی
خیره خیره می نگریست.
افق او فراتراز سهندوسبلان بود،روزهایی که پدرش از فتح قله هاودشت هاودشتستان هامی گفت رابه خاطرمی آورد،انگاراوهم دست دردست پدر تمام آن روزهاراپشت سرگذاشته است،موشک وبمب وخمپاره،بدنهای پاره پاره،خون های برزمین نقش بسته،قمقمه های دست به دست گشته،همه وهمه چون نگاره ای گذرا از جلوچشمانش می گذشت،نگاهی گذرااز خزردرامتدادخلیج همیشه فارس دل اورا روشن نگه می داشت.
اری انتظاری دیرین اورا همچنان استوا نگه داشته بودتا روزی دست دردست همرزمان پدرش وحاج قاسم درمسیر روح الله گوش به فرمان سیدعلی گام بردارد واز اقتدارقدمهایش شکوه ایران به چشم آید
آری دخترک هنوز چشم انتظار روزهای آینده است .
انسیه کرمی
#ایران_من
🦋🦋🦋
گروه ادبی حرفهی داستان
@herfeyedastan
🦋🦋🦋
سلام و ادب
به روز اختتامیه مسابقه آبانماه حرفهی داستان رسیدیم.
امشب، داستانک برگزیده اعلام میشود.
البته همه نویسندگان این مسابقه برنده هستند زیرا دست به قلم بردهاند و با موضوعات #قهرمان_من و #ایران_من نوشتهاند.
لذت مطالعه داستانکها و نقد داستانکها هدیهی حرفهداستان به همه شماست.
تشکر ویژه از دوست مهربانم، بانو ایرانپور که خواهرانه داستانکها را نقد کردند.
همچنین هشت ویس آموزشی کوتاه از طرف ایشان به نویسندگان و علاقهمندان به داستان کوچک اهداء شدهاست.
توفیقات روزافزون
زهرا ملکثابت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهی داستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#اختتامیه #مسابقه