eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
479 دنبال‌کننده
2هزار عکس
157 ویدیو
97 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet زهرا ملک‌ثابت نویسنده داستان و ادبیات دراماتیک کتاب‌ها: قهوه یزدی دعوت‌نامه ویژه فیلم کوتاه: کاغذ، باد، بازی دبیر استانی جشنواره‌های هنری مدرسه عاشق هنر
مشاهده در ایتا
دانلود
چالش جدید حرفه‌داستان چه چیزهایی را از ذهن‌تان پاک می‌کنید؟ چه چیزهایی می‌تواند قدرت تفکر انسان را کم کند؟ باتوجه به یکی از دو سوال بالا روایت داستانی بنویسید 🎁 جایزه این چالش تعلق می‌گیرد به نویسنده‌ای که عناصر و تکنیک‌های داستانی را بهتر به کار بگیرد. ارسال آثار به این کاربری @zisabet 🧠🧠🧠🧠🧠🧠 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🧠🧠🧠🧠🧠🧠
🖋 زهرا ملک‌ثابت آفتاب‌پرست امروز سَرِ پاک‌کُنش صورتیِ مذهبی است. کاورِ سفید روشنفکری به دور آن بسته تا بتواند با همه‌کس معاشرت کند. از ذهنش خیلی چیزها را پاک کرده. "انسان باید در این دنیا زندگی کند." ته پاک‌کُن که زیر کاور پنهان کرده، رنگ سربی است. کینه‌هایی دارد که با سرِ صورتی پاک نمی‌شود و حسادت است به هرچیزی که در دست هرکسی است. سرِ سُربی پاک نمی‌کند، دوستی‌ها و اعتمادها را می‌برد. مثل یک خط پاره بر کاغذ. یک خط قرمز او را به سنت‌ها و عصبیت وصل می‌کند. خط قرمز باید باشد تا هنگام ضرورت، سخنرانی زنان و شنیدن موسیقی را حرام بداند. آفتاب پرست هر روز به یک رنگی است. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ❎️ کپی بدون لینک حرفه‌داستان و نام نویسنده جایز نیست ❎️
چالش جدید حرفه‌داستان چه چیزهایی را از ذهن‌تان پاک می‌کنید؟ چه چیزهایی می‌تواند قدرت تفکر انسان را کم کند؟ باتوجه به یکی از دو سوال بالا روایت داستانی بنویسید 🎁 جایزه این چالش تعلق می‌گیرد به نویسنده‌ای که عناصر و تکنیک‌های داستانی را بهتر به کار بگیرد. ارسال آثار به این کاربری @zisabet 🧠🧠🧠🧠🧠🧠 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🧠🧠🧠🧠🧠🧠
نویسنده: سمانه قاسمی منش "پاک‌کُن " خسته از گرمای روز، زیادی پله های منزل همسایه برای درد زانو هایم نگرانم می کرد ولی به نام گدای محتاج امام حسین (ع) بالا رفتم به محض ورود ،نگاهم به چشمانی در انتهای سالن پذیرایی گره خورد که هرگز انتظارش را نداشتم. از آخرین دیدار تلخ بدون وداع سالها می گذشت. روضه خوان که شروع کرد ،من در هیاهوی افکارم گم شدم. صدای ناله ها واشک ها را که می شنیدم لرزه بر استخوان هایم می افتاد . اضطراب حساب روز قیامت جلوی چشمانم را سد کرده بود.گریه ام نمی گرفت و شفاعت امام حسین را می خواستم . صدای درونی ام می گفت :ای که دستت می رسد کاری بکن پیش از آنکه از تو نیاید هیچ کار بعد از پذیرایی زیر چشمی آن چشمان انتهای سالن را زیر نظر داشتم . ترسیدم زمان را از دست بدهم ودیدار به صحرای قیامت بیافتد! سمت انتهای سالن رفتم پاهایم ناخود آگاه سست شد و گام هایم را آهسته برمی داشتم. مردمک چشمهای انتهای سالن می لرزید دستهایم را باز کردم و در آغوشم بوسیدمش مثل اشک های روان گذشتم از تمام بدی ها وخیانت ها، بخشیدمش به حسین فاطمه(س). گفتم حلالم کن اگر روزی به دنبال طلا های سرقت شده ام اضطراب به قلبت انداخته ام سرش را طوری روی شانه ام گذاشته بود که صورتش را نمی دیدم فقط صدای هق هق گریه هایش را می شنیدم که پشیمان از کرده اش برای خودش می گریست و احساس من حس پرواز با ملائک بود. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نویسنده: لیلا سالی سبکبال گامهایم را تندتند برمیداشتم ،«زودباش الان جامی مانیم تا پایانه شلوغ نشده ازش ردبشیم »، «باشه توجلوتر برو وگذرنامه هاروتحویل بده »من هم پاتند کردم به اورسیدم مدارک شناسایی وگذرنامه ها را تحویل داد .خانم احمدی؛ نگاهی به من وعکس گذرنامه انداخت مکثی کرد،«بله بفرمایید» آقای اسدی ؛نگاهی به همسرم وعکس گذرنامه ی اوهم کرد ،«بله بفرمایید سفر خوبی داشته باشید ماروهم دعا کنید» همسرم گذرنامه ها را از او گرفت ،وگفت :محتاجیم به دعا .پا تند کردیم تا به اتوبوسهای آن طرف مرز زودتر برسیم تا مارابه مسیری ازطرح پیادروی اربعین برسانند،برای یک لحظه پاهایم قفل شد توان راه رفتن راازمن گرفت .«چی شده زهرا باز که جاموندی !زودباش الان اتوبوسها میرن ها»،دلم یارای من نبود ،صدای ازدرونم میگفت ؛«کجاداری میری ؟واسه چی میری؟»زیرلب زمزمه کردم کربلا زیارت آقام امام حسین ،قلبم بودبا مغزم «ماروپاک کردی؟پاک وزلالمان کردی باکوله ی پرازنفرت وکینه کجامیروی»برای لحظه ایی تمام کارهای چندروز پیشم رو درذهنم مثل فیلمی کوتاه به عقب بردم وبازبینی کردم .همه ی کارها وبرنامه هایم را مرتب چیده بودم بجز یک کار،پاک کردن قلبم ،مغزم ،روحم ازکینه ونفرت !روبه قبله ایستادم سجده کردم ،خدایا!حلال کردم ،حلال کردم تمام آنهایی که قلبم راشکستند ،بخشیدم تمام کسانی که در ذهن وقلبم ذره ایی کدورت نسبت به آنها داشتم .خدایا خودت کمک کن هیچگاه درقلبم تخم کینه ونفرت وگناه رشد نکند.الهی آمین ،همسرم هاج وواج مرا نگاه میکرد ادامه دارد 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نویسنده: مهری جلاوند داستان: عشق واژه‌ای به نام پدر روزگار سخت و غریبی بود صبح که هوا هنوز گرگ و میش بود با لباسی مندرس با کلی وسیله در یک ساک دستی و کلاه حصیری در حالی که صدای قوقولی ققوی خروس همسایه گوش را می‌نواخت و بیشتر مردم خواب بودند از خانه با نام خدا خارج می‌شد مغروب که می‌شد صدای جیرجیر در چوبی که فقط از شدت خرابی و قدمت روی هم بود نشان از آمدن کسی داشت که چشم به راهش بودیم. از راهرو باریک و خاکی کنار باغچه پر از گل محمدی که آب پاشی شده بود می‌رسید به وسط حیاط با دستانی پر از گچ و سیمان و لباس‌هایی که همش از شدت کار بنایی کثیف شده بود و کفش‌های پاره گلی که پاها را به زور دنبال خودش می‌کشید و صدایی که نای بیرون آمدن نداشت و چهره ای خیس عرق و نفس نفس زنان خسته کنار شیر آب روی یک چهارپایه می‌نشست. و من و خواهرها و برادرم جلوتر از مادرم که داشت چای دم می‌کرد بدو بدو به استقبالش می‌رفتیم و دور و برش می‌نشستیم و پدرم دست و صورتش را اول آبی خنک میزد و حمام عمومی هم که دور بود ولباس‌ها را عوض می‌کرد و سرش را با آبی که از قبل با پیک نیک گرم شده بود و حالا کمی آب سرد به تنگش زده بودیم تا ملایم شود می‌شست. موهایش حالا قشنگ‌تر می‌شد. حوله روی سر می‌انداخت و با خستگی تمام از پله‌ها بالا می‌آمد و روی گلیم قرمز کوچکی که در ایوان پهن کرده بودیم می‌نشست و سراغ چای را می‌گرفت. می‌گفت تو رو خدا یه چایی بیاورید دارم از خستگی می‌میرم. ادامه دارد 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نویسنده: مهدیه سبزیان کیف پول نورا در را باز کرد، وارد حیاط خانه شد. مادربزرگش روی قالی زیر درخت انجیر بزرگ توی حیاط، نشسته بود و با مادرش صحبت می‌کرد. سلام کرد و کنارش نشست تمام تلاشش را کرد که مادربزرگ متوجه ناراحتیش نشود ولی مادربزرگ خیلی حواسش جمع بود، وقتی مادرش بلند شد تا سری به غذا بزند مادربزرگ گفت: نورا، مادر جان چی شده؟ چرا اینقدر پکری؟ نورا اولش حاشا کرد ولی بعد از اصرار مادربزرگش گفت: ننه جان امروز توی کلاس ملیحه یکی از بچه‌های کلاسمون.... نورا سکوت کرد و در حالی که سعی می‌کرد عصبانیت و ناراحتی‌اش را کنترل کند ادامه داد: ملیحه کیف پولش گم شده بود گفت من دزدیدمش و هرچی از دهنش دراومد به من گفت. مادربزرگ همانطور که لبخند می‌زد گفت: چرا تو؟ نورا بلند شد و به سمت شیر آب کنار درخت رفت شیر آب را باز کرد و آبی به صورتش زد و ادامه داد نمی‌دونم ننه، می‌گفت چون من زنگ تفریح بیرون نرفتم و توی کلاس موندم و هیچکس به جز من نبوده، من بردمش. مادربزرگ در حالی که چای داغی برای نورا می ریخت گفت: ننه نورا یه چیزی بهت میگم بمونه برات یادگاری. همیشه یک پاک کن بخشش و گذشت با خودت داشته باش هر وقت کسی ناراحتت می‌کنه یا دلتو می‌شکونه یا هر بدی در حقت می‌کنه، سریع جاشو توی مغزت پاک کن، زندگی کوتاه تر از اونیه که بخوایم با غم و ناراحتی و کینه بگذرونیم. حرف‌های ننه جان برایش عجیب بود و تمام روز به آنها فکر می‌کرد. نورا قبل از خواب تصمیمش را گرفت، با خودش گفت: ننه راست میگه. همین کارو می‌کنم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
تشکر از همه مشارکت کنندگان در چالش‌ها و مسابقات ادبی حرفه‌داستان جایزه تقدیم شد به سمانه قاسمی‌منش 🌹 @herfeyedastan