eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
476 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
145 ویدیو
91 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان اول نام داستان: شلیک هولکی نویسنده: زهرا غفاری فرمانده نگاهی به سرتاپایم انداخت وبا لبخند گفت: چن سالته؟ بهت نمیاد بیشتراز چهارده، پونزده سال داشته باشی. سرم را بالا گرفتم وبه صورتش که در میان ریش انبوه وسیاهی پنهان شده بود، نگاه کردم.  خمپاره ای وینگگگگ ، ناله زنان کمی بالاتراز جایی که ایستاده بودیم، منفجر شد. گرد وخاک عظیمی به پا شد وفرمانده سریع دست پشت کمرم انداخت ودوتایی روی خاکریز پهن شدیم . صدای یا حسین  فرمانده در هیاهوی انفجار حل شد ومحکم مرا توی بغلش گرفت… چند لحظه گذشت . چند تا از بچه های رزمنده ناله کنان بر زمین افتادند. بازوی فرمانده روی صورتم بود واطرافم را نمی دیدم . صدای یا زهرا ویا زینب بچه ها فضا را پر کرده بود.  دست فرمانده رو محکم کنار زدم وتر وفرز ایستادم. فرمانده بلافاصله بلند شد و هلم داد روی خاکریز وکنارم نشست و عصبانی گفت: وقتی می گم بچه ای هستی دیگه، برای چی بلند می شی؟ خمپاره ی اول که میاد ممکنه دومی هم بیاد سر تا پایمان خاک آلود بود. هر کس به سمتی می دوید .چند تا از بچه ها زخمی شده وناله وفریاد می کردند. فرمانده به چند تا از رزمنده ها دستوراتی داد وروبه من کرد وبرای خودش غر زد: من نمی دونم چرا این بچه هارو می فرسن خط رو ی شیب خاکریز با احتیاط نشستم وگفتم: آقا به خدا من بچه نیستم ،فقط قدم کوتاهه، هفده سالمه  فرمانده به اطراف نگاهی کرد ودوباره دستوراتی داد ودر حالیکه به من نگاه نمی کرد گفت : چه فرق می کنه ؟ بازم بچه ای …ملتمسانه به ریش خاک آلودش نگاه کردم و نالیدم : به خدا راس می گم آبان که بیاد میرم تو هفده سال. نگاه به قد وهیکلم نکنین زرنگم. فرمانده نگاه به لباسم کرد که روی تنم زار می زد.خندا ای کرد وگفت: _خیلی خب پاشو برو پشت اون دستگاه  وبه بالای تپه ی کم ارتفاع اشاره کرد: این ار پی جی زنه ؟  برو پشتش بشین می گم حسینم بیاد کنارت .  باید اونور خاکریز رو داشته باشی خوشحال از جا بلند شدم. گرمای شهریور ماه هنوز توی تن مهر بود. پلاکم  را از بچه های مسئول گرفتم وباخنده توی گردنم انداختم وبه مسخره روبه حسین گفتم: به ننم قول دادم افقی برنگردم. حسین چشمان کهربایی اش را به صورتم دوخت وگفت : خوب کاری کردی .بچه ی کجایی؟  از خاکریز بالا رفتم . پشت دستگاه قرار گرفتم .سن وسال حسین خیلی  بیشتراز من بود. تفنگم را کنار گذاشتم وگفتم : کوچیک شما ، سعید محمدی ،شیرازی ام . حسین نگاهی به پشت تپه انداخت. و گفت : نفربرای دشمن دارن میان.  سرم را بالاتراز تپه بردم که آن سوی خط را ببینم . چند تا تانک جنگی به ردیف به سمتمان می آمدند.فشنگی ناله کنان از کنار صورتم رد شد . حسین با فریاد دستم را کشید . روی شیب خاکریز ولو شدم . فریاد حسین توی گوشم پیچید : اینجوری به ننت قول میدی؟ …خیلی ترسیده بودم.  صورتم روی خاک بود. سرم را بالا گرفتم وبه صورت گرد وخاکی حسین نگاه کردم . حسین شانه اش را زیر دسته ی بزرگ ومحکم دستگاه گداشت وشرمنده گفت: ببخش، خیلی بچه هستی، حیفه زود بری . وبا صدای بلندی گفت: فعلا فقط نگاه کن.  به همه ی آرپی چی زن هایی که پشت  سرهم ودر فواصل مناسب در امتداد بلندترین نقطه ی تپه ها مستقر شده بود نگاه کردم. همزمان همه در حال شلیک بودند. قرار بود همه ی تانک هایی که لوله های بلند وبزرگ شان را سمت خاک ما گرفته بودند، وآرام آرام به ما نزدیک می شدند را، منهدم کنیم. حسین تیری شلیک کرد وخودش به سمت عقب متمایل شد.و فریادش را در میان امواج صدا وانفجار به زور شنیدم: به من نگاه کن ،نه اونورا رو. به خودم آمدم.  شش دانگ حواسم را دادم به حسین .خیلی دلم می خواست ببینم آن سمت تپه چه می گذرد. آرپیجی زن ها تند وتند شلیک می کردند. خاک وخون به پا بود.انفجار پشت انفجار. از سرو صدا وفریاد الله اکبر بچه ها می فهمیدم که ماشین های عراقی ها را منفجر کرده اند. یک دفعه تیری از سمت دشمن شلیک شد.من که نفهمیدم چه شد. صدای انفجاری با فریاد یا ابالفضل حسین در هم آمیخت. در میان دود وآتش وگردوخاکی که بلند شد فقط پرتاب شدن حسین را دیدم که پایین خاکریز افتاد. پشت دستگاه قرار گرفتم . بی اختیار اشک می ریختم . چند باری که حسین شلیک کرد، دیدم . شانه ام را زیر پایه ی محکم آن گذاشتم .درست مثل حسین. رزمنده ای به سمتم آمد ودر آن هیاهو کنارم قرار گرفت. ایستادم .حالا دیگر کاملا آن سمت تپه را می دیدم. نفربر از روبرو می آمد.رزمنده ای که به کمکم آمده بود داد زد: بزن …شلیک کن. هول شده بودم .- د زودباش الان می زننت زودباش…ماشه رو فشار بده درست نشونه بگیر.برادر رزمنده از بس هولم کرد، از ترسم نه فاصله را تنظیم کردم نه جهت را فقط شلیک کردم ومحکم به عقب پرتاب شدم. وروی زمین افتادم . ندیدم چه شد. برادر رزمنده به سرعت رفت پشت دستگاه و با احتیاط آن سمت را نگاه کرد وفریاد زد:الله اکبر…الله اکبر….آفرین زدیش…زدیش…بقیه دارن عقب نشینی می کنن. 👇👇
داستان دوم نویسنده : زهرا غفاری نام داستان: یه جای نزدیک وقتی  برای چندمین بار،آن همه شرم  ونجابت را در چشمان سیاهش دیدم، تصمیم گرفتم کمی امتحانش کنم. سربه زیر داشت. از همان ابتدای ورود سلام کرد. لرزش صدایش کاملا محسوس بود. به نظر می آمد کمی معذب است. آخر شهریوری اداره شلوغ پلوغ بود. پشت میزم نشسته ومشغول کار خودم بودم. جلوتر آمد. معلوم بود با چادرش رابطه ی خوبی دارد.روی سرش بازی نمی کرد. دوباره سلام کرد. هم چنان که سرم پایین بود وابلاغ چندتا از معلم هارا می نوشتم ؛ جوابش را دادم  : عه،بازم که شما…مگه پست نگرفتین؟ نگاهی به کاغذ توی دستش کرد وآن را به سمتم گرفت وبا همان صدای لرزانش گفت : رفتم مدرسه رو دیدم خیلی جای پرتیه، یه مدرسه ی نزدیک بهم بدین. تا آمد حرفش را ادامه دهد؛  دوتا دختر جوان هم سن وسال خودش ، بدون چادر، شلوغ و پر سرو صدا ، وپراز شیطنت به اتاق آمدند. وقتی جلوی میزم ایستادند. از حرکات جلف دخترها خوشم نیامد. توی این دوهفته حرکت زشتی از مرضیه ندیدم. مرضیه؟ وای!!! زبانم را گاز گرفتم و توی  دلم از خودم خجالت کشیدم. خیلی پر رویی کردم. خانم اسدی کناری رفت ومنتظر ایستاد. آقای محمودی ،همکارم که میزش کنار میز من بود،هم چند تا ارباب رجوع داشت. دوتا دبیر جوان به لیست مدرسه های خالی، که به دیوار چسبانده بودیم نگاه کردند. با نارضایتی پستشان را گرفتند، ولی خندان، از اتاق بیرون رفتند. تا ظهر چند دبیرستان وهنرستان کنار شهر هم پر شد واو هم چنان روی صندلی هایی که کنار دیوار قرار داشتند نشسته بود و منتظر، همکارانش را نظاره می کرد.هربار که نگاهش می کردم، وجودم مالامال از شوق می شد. عمدا نگهش داشته بودم ؛ تا جای خوبی برایش پیدا کنم. اما بدم هم نمی آمد کمی اذیت وامتحانش،کنم. شده بود ساعت بیست دقیقه به یک. برای خودم یک چایی ریختم وخیلی جدی گفتم : خانم؟ اتاق کمی خلوت شده بود.پر شتاب از جایش بلند شد. مانده بودم چرا چادرش یک ذره هم روی سرش جابجا نمی شود. یادم به ملیحه خواهرم افتاد که از این گوش تا آن گوش یک کش سه سانتی زیر چادرش دوخته بود..و من هم کلی مسخره اش کرده بودم. به سمت میزم آمد .نگاه نگران وحرکتش دلم را دیوانه کرد. دو هفته  آزگار بود از صبح می آمد تا پست نزدیک تری بهش بدهیم . پرسیدم : گفتی رشته ت چی بود؟ هول شد . خوشم آمد. هول شدنش هم‌شیرین بود. با همان صدای نازک و لرزانش گفت: زمین شناسی. با اینکه نیاز به آدرس منزل نبود گفتم : آدرس خونتون رو پشت برگه تودستت بنویس بذار روی میز نگاه زیبا ومتعجبش  را یک لحظه به من دوخت . تلاطم قلبم با تپش های شدیدش داشت رسوایم می کرد. لرزشی که توی سلول‌های بدنم،  افتاده بود را سعی داشتم با جرعه جرعه ،نوشیدن چایی ام مهار کنم.   لبخند محوی زد وبا همان شرم پنهان گفت: یعنی برم ،فردا بیام؟…مگه آدرسم لازمه؟ دستم می لرزید وسعی می کردم لیوان چایی را محکم نگه دارم. آقای محمودی که دیگر ارباب رجوع نداشت ،نگاهی به خانم اسدی کرد وگفت: مگر شما پست تون رو نگرفتین؟ به جای خانم اسدی من جواب دادم : گرفتن ،می خوان عوض کنن. چند تا پسر و دخترجوان و تازه کار دیگر به اتاق آمدند وسر آقای محمودی شلوغ شد و من هم هنوز جواب خانم اسدی را نداده بودم. رضایتی شیطانی از اینکه مثل هرروز تا ظهر نگهش دارم تا، ببینم امتحانش را خوب پس می دهد یا نه؟ دلم را خوشحال می کرد. انصافا دختر خوبی بود. به مامان سمیرا جریان را، گفته بودم . قرار بود آخر وقت اداری بیاید ببیندش. من که دیوانه اش بودم . خدا کند مامان هم بپسندد. خانم اسدی کمی معترض شد: ببخشید اقا، برم ،فردا بیام؟… انگار معنای حرفش را هنوز نفهمیده بودم. لیوان چای ام را توی دستم فشار می دادم . به تفاله های ته آن نگاه می کردم. اتاق مرتب پرو خالی می شد ومن این بیچاره را هنوز، توی برزخ نگه داشته بودم. نگاهم به در بود تا مامان بیاید و انتخاب پسرش را تحسین کند. رو به خانم اسدی گفتم : دارم می گردم ..البته این را که الکی می گفتم .منتظر مامان بودم . آقای محمودی دوباره سرش خلوت شد. به سمتم گردن کج کرد وگفت : بابا همون پست رو بهش بده بره دیگه ،اینقد اذیتش نکن. خانم اسدی سر به زیرروی صندلی نشسته بود. .لبه های چادرسیاهش روی زمین پخش شده بود. از توی راهروی عریض اداره، هنوز هم، همهمه ی ارباب رجوع به گوش می رسید. به آقای محمودی نگاه کردم وخیلی آرام گفتم : منتظر مامانم.آقای محمودی گفت: حسابی گلوت گیر کرده ها… پاسخی ندادم ولی قلبم تند تند می زد. ساعت نزدیک به دوی بعداز ظهر بود که خانم اسدی خسته از جا بلند شد. چشمانش بی حال بودند .عصبانی بود .اما خستگی قدرت تکلم واعتراض را ازش گرفته بود. جلوی میز ایستاد . نگاهش کردم ودلم دوباره دیوانه شد از این همه نجابت وصبوری . 👇👇