فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#۳۸سالبیخوابییکجانباز👤
♨️وقتی ۱۶سالش بود میره #جبهه خودشمیگهبراثراصابتترکشرگخوابشرواز دست میده😔 وحالا باقویترینداروهایخوابآورهمبهخوابنمیره😳
میگهشبابهبیابونمیزنموچوپانایاطرافمشهدمنومیشناسن میگه بدترین درد دنیا بی خوابیه
میگه حاضربودم دوتادستم قطعبشه😞 ولیمیتونستمشبابخوابم
#پیشنهاد_دانلود
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•°•°🌻🌾°•°• #آیـﻫـ_ڰـږافـے🌷⃟☘ 🌾وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُم ✨ْ أَنْفُسَهُ
#حدیث_گرافی
کار سپاری فرهنگی به کاردان های فرهنگی
امام صادق ــ علیه السلام :
ما أُبالی إلیٰ مَـنِ ائتَمَنتُ خائِناً أو مُضَیـَّعاً؛
برای من فرقی نمی کند که اعتماد کنم و کار را به دست آدم خائن بسپارم یا آدم ناشی (چون هر دو،کار را خراب می کنند).
تحف العقول،ص۴۲۷.📚•
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#حرفخودمونی^_^
مومنبایدزرنگباشه❗️
زرنگباشیم👀
وقتیمیخوایمبهکسیکادوبدیم🎁
یهجانمازکوچیک🍃
یهتسبیح📿
یهکتاب📘
ازاینجورچیزاییکهباهاشونکارخیر✨
میشهکردکنارشهدیهبدیم😁
اینجوری😎
تاهروقتکهبااونجانماز☔️
نمازبخونه🤲🏻
بااونتسبیحذکربگه📿
ازاونکتاببخونهواستفادهکنه📘
یاهروسیلهیدیگهکهباهاشکارخیرکنه♥️
برایماهمخیرحسابمیشه🌱
پسزرنگباشیم✌️🏼
اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج❤️🌱
۱۵ قدم خودسازی یاران امام زمان(عج)
👣قدم اول: نماز اول وقت📿
👣قدم دوم: احترام به پدرومادر☺️
👣قدم سوم: قرائت دعای عهد📖
👣قدم چهارم: صبر در تمام امور😌
👣قدم پنجم: وفای به عهد با امام زمان🤝
👣قدم ششم: قرائت روزانه قرآن همراه با معنی📖
👣قدم هفتم: جلوگیری از پرخوری و پرخوابی❌🍔😴❌
👣قدم هشتم: پرداخت روزانه صدقه💵
👣قدم نهم: غیبت نکردن🤭
👣قدم دهم: فرو بردن خشم😉
👣قدم یازدهم: ترک حسادت😃
👣قدم دوازدهم: ترک دروغ🤥
👣قدم سیزدهم: کنترل چشم😇
👣قدم چهاردهم: دائم الوضو بودن🤩
👣قدم پانزدهم: محاسبه نفس👌
#مهدوی
#مهدی_به_۳۱۳نفر_نیاز_دارد
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
#درسےازشهدا ♥️ قسمت اول☆درنظرگرفتن حکمت خدا در کارها🌿 اگه تو هر کارے حکمت خدا رو در نظر بگیریم...
#شهیدانه ♥️
وسط عملیات ، زیر آتیش ...
فرقیبراشنداشت اذان که میشد، میگفت ؛
《من میرم موقعیتِ الله!✨》
#شهید_حاج_حسین_خرازی 🌿
#درسےازشهدا 🕊
قسمت دوم☆نمازاول وقت!
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
#شهیدانه ♥️ وسط عملیات ، زیر آتیش ... فرقیبراشنداشت اذان که میشد، میگفت ؛ 《من میرم موقعیتِ ال
میگفت:
سر نماز مثل حرم امام رضاست،
ڪفشاتو میدے به ڪفشدارے تا برے
زیارت،
بدونِ فڪرِ ڪفش، برے دیدار!
[فَاخلَع نَعلَیڪ]
سر نماز ڪفشاتو یعنے
غصههاے دنیاتو از ذهنت دربیار بده به
خدا، فقط دیدار!
بعد از نماز میبینے خدا ڪفشاتو واڪس
زده بهت تحویل داده!
『 #استاد_پناهیان 』
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
°•🌱 #صبحتون_کربلایی✋ واجب شده صبـحها کمی دربزنم قدری به هوایحرمتـ پـ🕊ـربزنم لازم شده درفراق ششگو
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
۱۵ قدم خودسازی یاران امام زمان(عج) 👣قدم اول: نماز اول وقت📿 👣قدم دوم: احترام به پدرومادر☺️ 👣قدم سوم:
🍂| #امام_زمان
وقتۍ..
ٖگرهخوردهباشۍٖبہدنیــا،ازدلرباترین
دلبرعالمبۍٖخبرمیشوۍٖبگذاراینگونہ
بُگذارازهرچہیادشراخدشہدارمۍٖکند..🍂🔗•''
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
یک #آسمان عشق من و یک #پنجره فولادتان ای پنجره #فولادتان اندازه ی هفت آسمان.. سلام آقا✋🏻
🧡|#امام_رضا
آرامشعـشقۍٖ..
امیدعاشقــانۍٖ،شمسالشموسۍٖ،
آسمانقلبمایۍٖ🧡🌿•''
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
🧡|#امام_رضا آرامشعـشقۍٖ.. امیدعاشقــانۍٖ،شمسالشموسۍٖ، آسمانقلبمایۍٖ🧡🌿•''
💔چقدردلتنگیمآقا😞
بطلببیایمپابوست😓
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•••♡◇••• 💟 امان ازغروبهای جمعه مولاجانم 💟 💚غروب جمعه رسیده است وبازتنهایی 💚غروب، اینهمه غربت، چرا
معنیانتظاررانمی دانیم
ولی؛
دلهایمانبرایدیدنتپرمیکشد
اسمقشنگتقلبمانرا میلرزاند
نمیگوییمعاشقیم،
ولیبیتـــــــو
تحملزندهماندنرانداریم...
#یابنالحسنروحیفداکــــــــ
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #هشتاد_دو شب بخیری گف
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هشتاد_وسه
سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت و کمی او را مرتب کرد،باورش نمی شد که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت،همین دیروز بود که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند.
همزمان با صدای آیفون،صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد.
کنار مادرش ایستاد،زینب هم با ان لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود.
همه آمده بودند،همه منتظر همچین روزی بودند و از خوشحالی نتوانستند در خانه بمانند.بعد از سلام و احوالپرسی با همه نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد.
ــ سلام بفرمایید
سمانه سبد گل را از دستش گرفت،بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید،سرش را بالا گرفت تا تشکر کند،که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود که لبخند کمیل را ندیده بود،خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ سلام،خیلی ممنون
با صدای زینب به خودشان امدند
ــ عمو کمیل داماد تویی؟
کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند:
ــ اره خوشکل خانم
ــ ولی عمه دوست نداره
هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند.
ــ از کجا میدونی ؟
ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم ،خب اگه دوست داشت که نمیکشت
سمانه با تشر گفت:
ــ زینب
کمیل خندید و آرام گفت:
ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید
سمانه که انتظار این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت،با صدای محمد که صدایشان می کرد به خودشان آمدند.
جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند،بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند.
ــ قدم بزنیم یا بشینیم
سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت :
ــ هر جور راحتید
کمیل اشاره ای به تختی که وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند و روی آن نشستند
صدای آبی که از فواره حوض وسط حیاط می آمد همرا با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود.
ــ من شروع کنم ؟
سمانه سری به علامت تایید تکان داد.
ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید.
ــ دایی محمد هم هستن البته
کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید،خب نمیدونم دقیقا چی بگم ،شما از کارم خبر دارید،از خانوادم کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید،اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه.
انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت:
ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری
کارمو خیلی دوس دارم با اینکه خطرات زیادی داره اما با علاقه انتخابش کردم
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #هشتاد_چهار
ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید
من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طولانی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید الان نتونم درست توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم
ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه،حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای
کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست.
ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم
سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت:
ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته میمونن
ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم
ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم
ــ یعنی عقد هم..
ــ نه نه منظورم عروسی بود
کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد.
ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم
ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته
ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه
کمیل آرام خندید و گفت:
ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟
سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
ــ چشمتون روشن
ــ بریم داخل؟
ــ بله
هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند.
محمد اقا گفت:
ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم
سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت:
ــ هر چی خانوادم بگن
اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت:
ــ باباجان جواب تو مهمه
سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با خنده گفت:
ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟
سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند:
ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید
سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
۱۵ قدم خودسازی یاران امام زمان(عج) 👣قدم اول: نماز اول وقت📿 👣قدم دوم: احترام به پدرومادر☺️ 👣قدم سوم:
قدم نهم بودا
رفقاغـیبت نکنیم و نشنویم♥️
نکنه روز قـیامت اثرى از ڪارهاى
نیڪمون نباشه!
و ثوابهامون برہ در کیسهی اونایی
ڪه غیبتشون و ڪردیم
تمرین کنیم ڪمترحرف بزنیم.🙂
زبان میتواند دریچه ماجراجویی باشد و هم میتواند مار شود و شلاق شود بر کمرت زند.
میخواهی کدام باشی؟؟؟!!