حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
دلتقرصباشه..'✨ یهروزیسختیاهمتموممیشه روزایخوبتوراهن..!!😉🌸 ❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ ➺@her
شبکهمیشود..'✨
تمامروزمراباتومرورمیکنم
مثلهمیشهکنارمنبودی
وهمینبودنتشبهایمرابخیرمیکند..!!💛
#شبتونپرازعطرخـدا..'✨🌙
التماس دعا 🌿
یاعلی✋🏻
#قرارصبحگاهی[🌼🛵]
¹]سلامبرشاهشهیدان:
#السلامعلیکیاحسینابنعلی[☀️☁️]
²]سلامبرصاحبالعصر:
#السلامعلیکیاامامانسوالجان[🍃🌿]
³]سلامبرحضرتمادر:
#السلامعلیکیاأمالحسنینوالزینبین[♥️🖇]
⁴]ذکرروز(صدمرتبه):
#لاالهالااللهالملکالحقالمبین[🌙🌸]
#التماسدعاءفرج[🔆🎈]
روز پنجشنبه به نام امام حسن عسکری(علیهالسلام) است🌸
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِىَّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَخَالِصَتَهُ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمَامَ الْمُؤْمِنِينَ، وَوَارِثَ الْمُرْسَلِينَ، وَحُجَّةَ رَبِّ الْعَالَمِينَ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَعَلَىٰ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، يَا مَوْلاىَ يَا أَبا مُحَمَّدٍ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَنَا مَوْلىً لَكَ وَلِآلِ بَيْتِكَ، وَهٰذَا يَوْمُكَ وَهُوَ يَوْمُ الْخَمِيسِ، وَأَنَا ضَيْفُكَ فِيهِ وَمُسْتَجِيرٌ بِكَ فِيهِ، فَأَحْسِنْ ضِيافَتِى وَإِجارَتِى بِحَقِّ آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَاهِرِينَ.
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•••|💚⭐ . #السلام_ایها_غریب #سلام_امام_زمانم♥️🔗 فانےام آغاز و پایانۍ ندارم جز خودت... محیۍ الاموات
سلام امام مهـربان زمانـم♥
منتظر لحظه ظاهر شدنت هستيم
و به شوق آن لحظه ی شیرین،
خانه دل را هر روز
آب و جارو ميكنيم ...
وقتی که بیایید
به انتظار هایی که کشیده ایم
افتخار خواهیم کرد
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
سلام امام مهـربان زمانـم♥ منتظر لحظه ظاهر شدنت هستيم و به شوق آن لحظه ی شیرین، خانه دل را هر روز
#یاصاحب_الزمان_عج💚
بہ هر طرف نظر ڪنم
اثر ز روے ماه توست
گر این جهان بپا شده
بہ خاطر صفاے توست...
ببین ڪہ پر شده جهان
ز ظلم و جور اے عزیز
بگو ڪدام لحظہ ها
ظهور روے ماه توست
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✋سلام محبوب قلبم💚
☀️صبحت بخیر آقاے دو عالم❤️
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
حسینجان ؛ خراببادھےعشق تُ آبادےنمےخواهد . .♥️!' تُ اقامی... دنیامی...(: #السلامعلیکیااباعبد
•🌤• #طلوع
🦋دلخوشم با تو اگر از دور...
صحبت می کنم...
🦋با سلامی هر کجا باشم
زیارتــــ می کنم✋🏻
صبحم به نام تو?☝️🏻
از دور سلام?🌿🌸
#السلامعلیکیااباعبدالله🌿
صبحتون ڪربلایی عزیزان دل🌱😍
طلوع نزدیک است اگر بخواهیم …
ظهور تو زیباتر از ظهور همهی زیباییهاست؛
چشم به راه زیباترین بهاریم
خدایا انتظار چقدر دیر میگذرد
با صد نگاه خسته، صدا میزنیم تو را
بیایید همه منتظر آمدنش شویم
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
طلوع نزدیک است اگر بخواهیم … ظهور تو زیباتر از ظهور همهی زیباییهاست؛ چشم به راه زیباترین بهاریم خد
فࢪقے ندآࢪد ..💫
ڪنآࢪ دࢪٻآ بآشد ٻآ هٻئٺ ..🌊
مہمآنے بآشد ٻآ مجلس ࢪوضہ .. ،🖤
قآمٺے ڪہ فآطمے بآشد ..😇
هࢪ جآے اٻن جہآن ..🌍
از دعآے خٻࢪ مآدࢪ ؛ چآدࢪٻسٺ ..😍
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
💙🦋💙🕊""!!))
💛| #کربلا
•دلمبراۍآنخیابانبهشتۍڪهتنهااز
طریقخیالدرآنسفرڪردمتنگشده•🌿🌤•`
•❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #صد_شش کمیل در را باز
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_وهفت
ــ من میتونستم بدون اینکه باتو ازدواج کنم مراقبت باشم مثل روزای قبل،اما خودم نمیخواستم و دلم میخواست این موضوعو مطرح کنم،پس نه امنیت تو نه حرف های دایی منو مجبور به اینکار کردن،من خیلی وقت بود که میخواستم بیام و باتو حرف بزنم اما شرایطم مانعی شده بوند،اما با اون اتفاق همه چیز فرق کرد،تو دیگه از همه چیز با خبری،از زندگیم،کارم،سختیام ازهمه چیز من باخبری
عصبانیتی دیگر در صدای کمیل احساس نمی شد،اما صدایش ناراحتی خاصی داشت.
ـــ فکر میکنی برای من سخت نبود اینکه تو همسر من نباشی،فکر میکنی برام سخت نبود میخواستی با اون مرتیکه ازدواج کنی،برام خیلی سخت بود اما به خاطر اینکه اذیت نشی و کار من ،زندگی تورو بهم نریزه پا پیش نزاشتم ،من مردم باید قوی باشم اما این مرد بعضی وقت ها کم میاره
نیاز داره به کسی که آرومش کنه،باش حرف بزنه،درکش کنه و اون شخص برای من تویی سمانه فقط تو
از سمانه فاصله گرفت و زیر لبـ زمزمه کرد:
ــ تو درمونی ،درد نشو
سمانه با ناراحتی از بی منطق بودنش ،به کمیل که بر روی مبل نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود،نگاهی انداخت ،حدس می زد آن سردرد های شدید دوباره به سراغ کمیل آمدند.
به کمیل نزدیک شد و کیف و چادرش که کنار کمیل بودند را برداشت،کمیل که فکر میکرد سمانه می خواهد برود،چشمانش را محکم برهم فشرد،اما با احساس حضورسمانه کنارش و دستی که بر شانه اش نشست ،از سمانه فاصله گرفت و سرش را بر روی پاهایش گذاشت.
سمانه دستی درون موهایش کشید و با دو دست شقیقه های کمیل را ماساژ داد،همزمان آرام زمزمه کرد:
ــ ببخشید،میدونم تند رفتم،بی منطق صحبت کردم،اما باور کن خیلی ترسیدم،کمیل الان تو تموم زندگیم شدی،من روی همه ی حرفات و کارات حساسم،حتی بعضی وقت ها حس میکنم که قراره تورو از دست بدم.
قطره اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه کمیل نشست،کمیل چشمانش را باز کرد،چشمانش از درد سرش سرخ شده بودند،با دست اشک های سمانه را پاک کرد.
ــ گریه نکن خانومی
ــ کمیل قول بده تنهام نزاری
کمیل بوسه ای بر دستش نشاند و زمزمه کرد:
ــ جز خدا هیچ کس نمیتونه منو از تو دور کنه،مطمئن باش سمانه
سمانه لبخندی بر لبانش نشست،و مشغول ماساژ سر کمیل شد.
به کمیل که به خواب عمیقی بر روی پاهایش رفته بود،خیره شده بود،با یادآوری یک ساعت پیش و دعوایشان و آرامش الان ،آرام خندید
از چهره ی کمیل خستگی میبارید،سمانه هم در این یک ساعت از جایش تکانی نخورد تا کمیل از خواب نپرد،چهره کمیل در خواب بسیار معصوم بود و سمانه در دل اعتراف کرد که کمیل با این قلب پاکش ماندنی نیست....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_هشت
ــ سمانه این پاکتای رشته رو بیار برام
سمانه سریع پاکت های رشته را برداشت و کنار دیگ بزرگ آش گذاشت.
امروز عزیز همه را برای شام دعوت کرده بود،همه به جز کمیل و محمد آمده بودند،عزیز و سمانه مشغول پخت آش بودند،بقیه خانم ها در آشپزخانه مشغول بودند.
ـــ سمانه کمیل کی میاد؟
سمانه در حالی که رشته ها را می ریخت گفت:
ــ نمیدونم عزیز حتما الان پیداش میشه
ــ بهش یه زنگ بزن،به زهره هم بگو به شوهرش زنگ بزنه زود بیان
سمانه دیگ را هم زد و چشمی گفت.
گوشی اش را برداشت و شماره کمیل را گرفت،بعد از چند بوق آزاد صدای مردانه ی کمیل در گوشش پیچید.
ــ جانم
ــ سلام کمیل،خداقوت،کجایی
ــ ممنون خانومی،سرکارم
ــ کی میای؟
سرو صدای زینب و طاها بالا گرفت و سمانه درست نمی توانست صدای کمیل را بشنود،روبه بچه ها تشر زد:
ــ آروم بگیرید ببینم کمیل چی میگه
ــ هستی خانومی؟
ــ جانم،اره هستم بچه ها شلوغ بازی میکردن صداتو نمیشنیدم،نگفتی کی میای
ــ کارم تموم شد میام
ــ کی مثلا؟
ــ یه ساعت دیگه
ــ دایی محمد پیشته؟
ــ نه
ــ خب باشه پس منتظرتیم ،زود بیا
ــ چشم خانومی ،کاری نداری
ــ نه عزیزم،خداحافظ
ــ خداحافظ
سمانه چشم غره ای به زینب و طاها رفت و به طرف عزیز رفت،آرش با دیگ های کوچک به سمت سمانه امد
.
ــ آجی،اینارو عمه سمیه داد بدم بهت
سمانه به کمکش رفت و دیگ ها رو از او گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ چی هستن؟
ــ این پیاز اونا هم کشک و نعناع
ــ ممنون
با صدای عزیز هردو از جایشان بلند شدند
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
᪥﷽᪥
•°میانبررسیدنبهـخدا نیټ است❤️
ڪارخاصےلازمنیستبڪنیم...🤷🏻♂
ڪافےانستڪارهاےروزمرهمانرا بخاطرخداانجامدهیم...🙃
اگرتواینڪارزرنگباشے
شڪنڪنشہید بعدےتویے...😉
🌻⃟🌱•| #شھیدمحمدابراھیمھمت
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❖ انگار "خـــــــدا" تو 🍃🌹 صداشون کدئین تزریق کرده … با آدم که حرف میزنن دردا "تسکین" پیدا میکنن
••٠
گاهییکجوابنیمهتلخبهپدرومادر
کدورتوظلمیمیآوردکهصدتانماز
شبخواندن،آنراجبراننمیکند...✋🏻!
#آیتاللّٰهفاطمینیا
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
|🖇🍂°•
🥀| #شهادت
🌱| #پروفایل
ــــــــــــــــــــــــــــ•
شهادتجانکندننیست...
بلکہدلکندناست!
دلکندنازدنیا...
وَرسیدنبہمعشوق♥️
ــــــــــــــــــــــــــ
❥•|𔓘حࢪیـم؏شقتـاشہادتـ
➺@herimashgh
سلام دوستان امشب ساعت ۹ به بعد محفل داریم لطفا اطلاع رسانی کنید ☺️