eitaa logo
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
780 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5هزار ویدیو
37 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌷🌷🌷🌷🌷 🕊﷽🕊 🌺🍃سلام بر مهدی_موعود(عج) 🍃🌸اللهم_عجل_لولیک_الفرج 😭 بیا یابن الحسن مولا کجایی بیا ای مرهم دلها کجایی 🍃🌺زهجرانت دل من گشته پرخون 💫عصرجمعه از خواندن صلوات ضراب اصفهانی غفلت نشود 👌 ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌷 را عاشقانه بخوان. حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری ، 💥قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی و با قرار ملاقات داری.؟ 🌀آن وقت کم کم لذت میبری از کلماتی که در تمام عمر تکرارشان می کنی. تکرار هیچ چیز جز در این دنیا قشنگ نیست...💯 "شهید مصطفی چمران " 📿 ‎
بریم نماز اول وقت وقتی صدات میکنه و سر وقت جواب میدی او هم سر وقتش جوابتو میده من آمین گوی حاجتای قشنگتون هستم همراهان عزیز بنده هم دعا کنید با قلب پاکتون🌹😍 اول وقت😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعا های واقعی اما طنز ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••••●●💕🍓●●•••• "خدایــــا ... گاهی مــرا در آغوش بگیــر ... وقتی در محــاصره ی مشکلاتــم و تنها پناهگـ🌱ـــاهم تویی وقتی تمام تلاشم را کرده ام ، خسته ام و دلم کمی سکوت می خواهد ،🌙 کمی آرامش ، کمی تسکین ... بی خبر از راه برس و مرا بغل کن باور کن آدمِ جا زدن نیستم ! اما ؛ از یک جایی به بعد ، بگو که با هم درستش می کنیم ، از یک جایی به بعد ، خودت برایم معـ💫ـجزه کن...! ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
هر شب دلت رو با صاف ڪن و ببخش همه کسایی رو که دلتو شکستن (:🌸 اینجوری هم خدا حواسش بهت هست هم بهترین شب نصیبت میشه ! ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋5 صلوات 🦋برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
رمان شب قسمت15 من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش … – تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم …نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود… با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم …از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام… تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟… و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید … – این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده … – می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …- و من با همین اجازه شرعی و قانونی …مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …