داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز : مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره … اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه …منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره …
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش …قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن … هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد …
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت …زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش …دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد …
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون …
توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود … راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده …
– بابا … بابا … مامان، مریم رو زد …
داستان دنباله دار
#بدون_تو_هرگز " تنبیه عمومی!
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم…به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود … خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد …
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن …اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم …
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت …نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …
– جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟ …
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه… غرق داستان جنایی بچه ها شده بود …
داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت …
– خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد …
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ …
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من …خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد…
– خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام …
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود… بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن …منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من…
@Panahian_irAUD-20210307-WA0014.mp3
زمان:
حجم:
2.94M
🔻 #روضه | شباهت حضرت ابالفضل و امام کاظم(ع)
━⊰𖣘᪥᪥᪥᪥᪥᪥𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘᪥᪥᪥᪥᪥᪥𖣘⊱━
🔔 #تــــݪنگـر
فرشــتگان از خــدا پرسیدند:
خدایا تو ڪه بشــر رو آنقــــدر
دوست داری چــرا #غـــــــــم را
آفریدی؟
خدا فرمود :
غم را به خاطر خودم آفریدم
چون این مخلوقمن تا غمگین
نباشد بهیاد خالقش نمیافتد!😔
خداجونم کاری کن که هر لحظه هر ثانیه هر ساعت موقع خوشی نا خوشی همش به یادت باشم،،🤲
🦋 #یــاقـائــــم_آل_محـــمد✾🌸✾
━⊰𖣘᪥᪥᪥᪥᪥᪥𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘᪥᪥᪥᪥᪥᪥𖣘⊱━
دهههشتادیا...🤞🏻
فاتحـانقدس...🖇😎
━⊰𖣘᪥᪥᪥᪥᪥᪥𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘᪥᪥᪥᪥᪥᪥𖣘⊱━
4.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
''🎥🌸''
یڪیازمشڪلاتمااینڪه
قرآننمیخونیم✋🏼
''---------------༄--------------''
━⊰𖣘᪥᪥᪥᪥᪥᪥𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘᪥᪥᪥᪥᪥᪥𖣘⊱━
•『🌱』•
.
میگفت:خداهسٺ،خدادوسٺموندارھ.
اینکہتواحساسٺنهایۍمیکنۍ،
اینیہاحساسکاذبہ؛
کہحضرتآدمهماینرواحساسکرد
وبهدرختممنوعہنزدیڪشد.
+هیچوقٺبخاطراحساستنهایی
بهدرختممنوعہنزدیڪنشو!
#استادپناهیان🌸
________
━⊰𖣘᪥᪥᪥᪥᪥᪥𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘᪥᪥᪥᪥᪥᪥𖣘⊱━
🇮🇷حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ🇮🇷
•『🌱』• . میگفت:خداهسٺ،خدادوسٺموندارھ. اینکہتواحساسٺنهایۍمیکنۍ، اینیہاحساسکاذبہ؛ کہحضرتآدمه
یا زینـ♡ـب:
●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|
.[پست آخر🌙.•
.[شبتون فاطمے🌱.•
.[عشقتون حیـــ♥️ـــدرۍ
.[مھرتون حسنے🌱•°
.[آرزوتون هم حرم ارباب ان شاءالله💫°`
.[یا زینب مدد...✨
.
#التماسدعاۍظهور☔️.•
#عطرعاشقــۍ🌱.•
#وضویادتوننره ✋ 🌙.•
#نماز_شب_یادتون_نره
●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|●•°•●|🦋|
🌙رفقا..
میگن واسه بهترین کسای زندگیت آرزوی #شهادت کن. 🥀 پس..
اللهُم الرزقنا #شهادت فی سبیلِک🖤
... امروز هم تموم شد.. یه روز به ظهور آقا نزدیک شدیم ولی فک کنیم ببینیم کارای امروزمون لبخند اورده رو لب آقا 😍...یا یه غم دیگه نشونده تو قلبشون.. 😔
بهش فکر کنین شاید یه #تلنگر باشه برامون که #بهخودمونبیایم.. 🦋
التماس دعا دوستان
#شبتون_شهدایے💫
🍂 🍃 🍂 🍃 🍂 🍃