امروز که دنیا درگیر و دار نبرد بی سرانجام قدرت است ، امروز که غرب دست در دست اشرار داده و امنیت قاڑهی کهن را در خطر انداخته است ، امروز که برای خواب آسودهی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم و برای حفظ همین امنیت ، همین آرامش ، همین خنده ها ، مردانی را فدا می کنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیده اند ... آیه قصه ی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خقت ندادند ؛ آیه قصه ی کودکانی است که پدر ندیده اند ، که پدر می خواهند قصه ی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال يتیمهای بسیاری برایش ماند . قصه ی مردانی که هویت گم کرده اند . قصه ی زنانی که بال پرواز مردانشان می شوند و ... بهشت همین نزدیکی هاست
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتاول
بسم الله الرحمن الرحيم
برف آن قدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راه ها را بست . جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمین گیر شدند . در راه ماندگان ، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانواده هایشان داشتند . جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیم الجثه اش تکیه داده و کاپشن موتور سواری اش را بیشتر به خود می فشرد تا گرم شود ، کسی به او توجهی نداشت ؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بی تفاوت بودند . با خود اندیشید : " کاش به حرف مسیح گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمی گذاشتم ! " مرد شصت ساله ای از خودروی خوو پیاده شد . بارش برف با باد شدیدی که می وزید سرها را در گریبان فرو برده بود . صندوق عقب را باز کرد و مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد . سایه ای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد ؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان . -سلام ؛ با موتور اومدی تو جاده ؟! هوا سرده ، بيا تو ماشین من تا راه باز بشه ! جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه رويش دوخت و تکرار کرد بیام ماشین شما ؟! خب آره ! و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد : زود بیا که یخ کردیم ؛ بشین جلوا خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست . وقتی در را بست ، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته . آرام سلام کرد و گفت : ببخشید مزاحم شدم . جوابی از دختر نشنید . آنقدر سردش بود که توجهی نکرد ، مرد پتویی به دستش داد و گفت : اسمم عليه ... حاج على صدام می کنن ؛ اسم تو چيه پسرم ؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتدوم
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج على طعم دهانش که شیرین شد ، قلبش را گرم کرد . -ارمیا هستم ... ارمیا پارسا حاج علی : فضولی نباشه کجا می رفتی ؟ ارميا : راستش داشتم برمیگشتم تهران ؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده حاج علی : توی این برف و سرما ؟! ما هم می رفتیم تهران ارميا : این جور وقتا خلوته ؛ تهرانی هستید ؟ صدای زمزمه مانند دختر را شنيد : جواهر ده رو دوست داره ، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره . حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد : هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا ، بذار معلوم بشه چی شده بعد با خودت این جوری کن ! آیه در خاطراتش غرق شده بود و صدایی نمی شنید . صدای صحبت های ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشد و صدای مردی در گوشش میزد : وای آیه ... انگار اینجا خود بهشته ! آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت : شما که تا دیروز میگفتی هر جا که من باشم برات بهشته ، نظرت عوض شد ؟ نه بانو : اینجا با حضور تو بهشته ، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه ؟ آیه مستانه خندید به این اخم و جديت صدای مردش .. صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد : آیه جان ... بابا ! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه ؟ به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد . لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید ؛ این عادت همیشگی او و مردش بود ، به یاد آورد ... مردش استکان را از روی میز برداشت و بخارش را نفس کشید و گفت
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتسوم
لذت خوردن یه چایی خوب ، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی ... مخصوصا وقتی چای زنجبیل باشه ! استکان را به بینی اش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست . حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت : بفرمایید ، چای دارچينه ، بخور گرم شی ؟ لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد . نگاهی به اطراف انداخت . بارش برف قطع شده بود ؛ اما آن قدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت وجود نداشت ؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هلال احمر بمانند . دستی جلوی چشمش قرار گرفت ، حاج علی بسته ای بیسکوئیت را مقابلش گرفته بود : بخور ، بهتر از هیچیه ! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم ؛ برگشتمون عجله ای شد . حال دخترمم خوب نیست ، زنها بهتر این کارا رو بلدن ! ارميا : این حرفا چیه حاج على ، من مهمون ناخوانده شدم ! حاج على لبخندی زد و نگاهش مات جادهشد : انگار این راه حالاحالاها باز نمیشه . چند ساعت پیش بود که بهمون خبر دادن دامادم شهید شده ، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده ؛ هنوز نمی دونیم چی شده ؛ اصلا خبر شهادتش قطعی هست یا نه ؟ نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود ؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی مقابلش بود : یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه ! می گفت آیه راضی شده ، اومده بود ازم اجازه بگیره ؛ میدونست این راهی که میره احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه ! ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و مرد و زن جوانش را بیوه کرد .... پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده ... زئی که حکم مرگ همسرش را داده بود دستش !
#شهیدانهـ 🌿
یهجایهچیخوندمنوشتهبود ..
- مثلاآخرششھیدشیمشانسَکی !!
#شھادتشانسکینیسمشتی🚶🏾♂
شھادتتلاشمیخاد ..
شھادتعشقمیخاد ..
شھادتکنترلِنفسمیخاد ..
شھادتسختیودردورنجمیخاد ..
#شھادتلیاقتمیخاد :)💔
❥︎🌸 @herimashgh
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتپنجم
پژوی ۴۰۵ سفید رنگ حاج علی میرفت و ارميا با موتور سیاهرنگش در پی آنها می راند . حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه می کرد . نگران این جوان بود ... خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست ! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است . خود را مسئول زندگی او می دانست . ساعات به کندی سپری می شد و راه به درازا کشیده بود . این برف سبب کندی حرکت بود . برای صبحانه و ناهار و نماز توقف های کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند . به تهران که توقف کرد ؛ از ماشین پیاده شد و به سمت ارميا رفت ... خداحافظی کوتاهی کردند . حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفته ی حاج علی ! در یک تصمیم آنی ، به دنبال حاج على رفت ؛ می خواست بیشتر بداند . حاج علی او را جذب میکرد ... مثل آهن ربا ؟ جلوی خانه ای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند . ارميا زمزمه کرد : " بچه پولدارن " وقتی ماشین پارک شد ، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند ، ماشین مردش در قم بود همان روزی خانه پدرش گذاشته بود و به سوریه رفته بود ، ماشین همان جا بود ! سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد : - آخیش ! خسته شدما بانو ، چقدر راه طولانی بود . آیه پشت چشمی نازک کرد من که گفتم بذار منم یه کم بشینم ، خودت نذاشتی ؛ حالا هم دلم برات نمیسوزه ! چشمم روشن ، دیگه چی ؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی ؟ آیه اعتراض آمیز گفت : خب خسته شدی دیگه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهارم
آیه آرام آبجوش اش را مینوشید . کودک در بطنش تکانی خورد . کمرش درد گرفته بود از این همه نشستن کودکش هم خسته بود و این خستگی اش از تکان های مداومش مشخص بود . دستش را روی شکم برجسته اش گذاشت : آرام باش جان مادرا آرام باش نفس پدر ! آرام باش که خبر آورده اند پدرت بی نفس شده ! تو آرام باش آرام جانم ! " چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد ... صدای دلنشین اذان که پیچید ، آیه چشمانش را از هم باز کرد . حاج على از داشبورد بسته ای دراورد و در آن را گشود . تیمم کرد و بعد خاک را به دست آیه داد . داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز می خواند ! به مردی که پناهش داده و آرام نماز می خواند ! فشاری در قلبش حس کرد ، فشاری که هر بار صدای اذان را می شنید احساس می کرد ... فشاری که این نمازهای بی ریا به قلبش می آورد خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند . ارميا از صمیم قلب تشکر کرد واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید ! اگه نبودین من تو سرما می مردم علی : این چه حرفیه پسرم ؟! خدا هواتو داره . تا تهران هم مسیریم ، پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی ؟ بیشتر از این شرمنده ام نکنید حاج آقا ! حاج علی : این حرفا رو نزن ؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه ! ارميا لبخندی بر لب نشاند : چشم ! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتششم
فدای سرت ! تو نباید خسته بشی امانت حاج علی هستی ها ، دختر دردونهی حاج على آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت : من مال هیچ کس نیستم ! مردش ابرویی بالا انداخت و گفت : شما که مال من هستید ؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت ، باید مواظبت باشیم دیگه بانوا حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود . این روزها سنگین شده بود و سخت راه می رفت . آرام کلید را از درون کیفش درآورد ، در را گشود . سرش را پایین انداخت و در را رها کرد ... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگی اش را ... وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که می آمدند و محو می شدند ، به سمت اتاق خوابشان رفت . حاج علی او را به حال خود گذاشت . می دانست این تنهایی را نیاز دارد . نگاهش را در اتاق چرخاند ... به لباس های مردش که مثل همیشه مرتب بود ، به کلاههای آویزان روی دیوار ، شمشیر رژه اش که نقش دیوار شده و پوتین های واکس خورده ، به تخت همیشه آنکادر شده اش ... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر ! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود . - آیه بانو دستمو نگاه کن این جوری کن ، بعد صاف ببرش پایین ... ۱ نها اونجوری نکن ! ببرش پایین ، مچاله میشه ! دوباره تا بزن ! - آه ! من نمیتونم خودت درستش کن ! نه دیگه بانوا من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم ؟ آیه لب ورچيد : باشه ! از اول بگو چطوری کنم ؟ و تخت را آن روز و تمام روزهای نه سال گذشته با هم مرتب کردند
گاهےازآنبالا
نگاهۍبھمااسیراندنیاکن؛⛓
دیدنےشدھحالخستھما
وچشمهاپرازحسرتمان،
حسرتپرکشیدنتاآسمانرادارد..🕊
#حاج_قاسم
🍃"رفـیقیمیگفتــــ ↓
شهیـد، شهـید میشود
مـا مُردههـا هم، خواهیم مُرد...
هـر آنطور ڪه زندگی ڪنیم
هم آنطور میرویم..!
#شهــیدانه_زندگی_ڪنیم 🌷
#یالیتنے
چندشبپیش..یهچییهجاخوندم.. هنوزمپریشونم🚶🏻♂️
نوشتهبود:
رفیقِشهیدروحاللهقربانی... یهشبخوابشهیدرومیبینه..🌱
+روح الله از اونور چه خبر!؟
_خبرایخوب...
تاسال۱۴۰۰ ظهورانقدرنزدیکمیشهکه
دیگهنمیگینآقاکدومجمعهمیاد؟
- •|طاغوتـ چیستـ؟
هر عاملۍ ڪہ انسانـ را بہ عدمـ
جدیتـ, بہ راحتـ طلبۍ, بہ عافیتـ طلبۍ,
تشویقـ و ترغیبـ ڪند,
او طاغوتـ استـ..🗑
#رهبرمـسیدعلۍ✌🏻
❥︎🌸 @herimashgh
#طنز_جبهه 😁
اسیر شده بود!
مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!🤨
- عباس😊
اهل کجایی؟!🌱
- بندر عباس☺️
اسم پدرت چیه؟!🌸
- بهش میگن حاج عباس!😄
کجا اسیر شدی؟!⁉️
- دشت عباس!😄
افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد❗
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!😠
او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:🥺
- نه به حضرت عباس (ع)