eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
779 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز که دنیا درگیر و دار نبرد بی سرانجام قدرت است ، امروز که غرب دست در دست اشرار داده و امنیت قاڑهی کهن را در خطر انداخته است ، امروز که برای خواب آسودهی کودکانمان هشت سال زیر گلوله باران همان قدرتها سپری کردیم و امنیت را در جای جای این خاک نقش زدیم و برای حفظ همین امنیت ، همین آرامش ، همین خنده ها ، مردانی را فدا می کنیم که کودکانشان هنوز عطر تن پدر را به جان نکشیده اند ... آیه قصه ی زنان به جا مانده از مردانی است که جان دادند و تن به خقت ندادند ؛ آیه قصه ی کودکانی است که پدر ندیده اند ، که پدر می خواهند قصه ی زنان و کودکان سرزمینی است که در طی هشت سال يتیمهای بسیاری برایش ماند . قصه ی مردانی که هویت گم کرده اند . قصه ی زنانی که بال پرواز مردانشان می شوند و ... بهشت همین نزدیکی هاست
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحيم برف آن قدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راه ها را بست . جاده چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن زمین گیر شدند . در راه ماندگان ، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و خانواده هایشان داشتند . جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیم الجثه اش تکیه داده و کاپشن موتور سواری اش را بیشتر به خود می فشرد تا گرم شود ، کسی به او توجهی نداشت ؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی که از سرما در حال یخ زدن بود بی تفاوت بودند . با خود اندیشید : " کاش به حرف مسیح گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده نمی گذاشتم ! " مرد شصت ساله ای از خودروی خوو پیاده شد . بارش برف با باد شدیدی که می وزید سرها را در گریبان فرو برده بود . صندوق عقب را باز کرد و مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد . سایه ای توجهش را جلب کرد و باعث شد سرش را کمی بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه بیندازد ؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان . -سلام ؛ با موتور اومدی تو جاده ؟! هوا سرده ، بيا تو ماشین من تا راه باز بشه ! جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه رويش دوخت و تکرار کرد بیام ماشین شما ؟! خب آره ! و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد : زود بیا که یخ کردیم ؛ بشین جلوا خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست . وقتی در را بست ، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته . آرام سلام کرد و گفت : ببخشید مزاحم شدم . جوابی از دختر نشنید . آنقدر سردش بود که توجهی نکرد ، مرد پتویی به دستش داد و گفت : اسمم عليه ... حاج على صدام می کنن ؛ اسم تو چيه پسرم ؟
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج على طعم دهانش که شیرین شد ، قلبش را گرم کرد . -ارمیا هستم ... ارمیا پارسا حاج علی : فضولی نباشه کجا می رفتی ؟ ارميا : راستش داشتم برمیگشتم تهران ؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده حاج علی : توی این برف و سرما ؟! ما هم می رفتیم تهران ارميا : این جور وقتا خلوته ؛ تهرانی هستید ؟ صدای زمزمه مانند دختر را شنيد : جواهر ده رو دوست داره ، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره . حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد : هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا ، بذار معلوم بشه چی شده بعد با خودت این جوری کن ! آیه در خاطراتش غرق شده بود و صدایی نمی شنید . صدای صحبت های ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشد و صدای مردی در گوشش میزد : وای آیه ... انگار اینجا خود بهشته ! آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت : شما که تا دیروز میگفتی هر جا که من باشم برات بهشته ، نظرت عوض شد ؟ نه بانو : اینجا با حضور تو بهشته ، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه ؟ آیه مستانه خندید به این اخم و جديت صدای مردش .. صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد : آیه جان ... بابا ! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه ؟ به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد . لیوان را گرفت و بخارش را نفس کشید ؛ این عادت همیشگی او و مردش بود ، به یاد آورد ... مردش استکان را از روی میز برداشت و بخارش را نفس کشید و گفت
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 لذت خوردن یه چایی خوب ، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی ... مخصوصا وقتی چای زنجبیل باشه ! استکان را به بینی اش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت چشمانش را بست . حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت : بفرمایید ، چای دارچينه ، بخور گرم شی ؟ لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد . نگاهی به اطراف انداخت . بارش برف قطع شده بود ؛ اما آن قدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت وجود نداشت ؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هلال احمر بمانند . دستی جلوی چشمش قرار گرفت ، حاج علی بسته ای بیسکوئیت را مقابلش گرفته بود : بخور ، بهتر از هیچیه ! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم ؛ برگشتمون عجله ای شد . حال دخترمم خوب نیست ، زنها بهتر این کارا رو بلدن ! ارميا : این حرفا چیه حاج على ، من مهمون ناخوانده شدم ! حاج على لبخندی زد و نگاهش مات جادهشد : انگار این راه حالاحالاها باز نمیشه . چند ساعت پیش بود که بهمون خبر دادن دامادم شهید شده ، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده ؛ هنوز نمی دونیم چی شده ؛ اصلا خبر شهادتش قطعی هست یا نه ؟ نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود ؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی مقابلش بود : یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه ! می گفت آیه راضی شده ، اومده بود ازم اجازه بگیره ؛ میدونست این راهی که میره احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه ! ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و مرد و زن جوانش را بیوه کرد .... پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده ... زئی که حکم مرگ همسرش را داده بود دستش !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 یه‌جایه‌چی‌خوندم‌نوشته‌بو‌د .. - مثلاآخرش‌شھیدشیم‌شانسَکی !! 🚶🏾‍♂ شھادت‌‌تلاش‌میخاد .. شھادت‌عشق‌میخاد .. شھادت‌کنترلِ‌نفس‌میخاد .. شھادت‌‌سختی‌ودر‌دورنج‌میخاد .. :)💔 ❥︎🌸 @herimashgh
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 پژوی ۴۰۵ سفید رنگ حاج علی میرفت و ارميا با موتور سیاهرنگش در پی آنها می راند . حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه می کرد . نگران این جوان بود ... خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست ! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است . خود را مسئول زندگی او می دانست . ساعات به کندی سپری می شد و راه به درازا کشیده بود . این برف سبب کندی حرکت بود . برای صبحانه و ناهار و نماز توقف های کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند . به تهران که توقف کرد ؛ از ماشین پیاده شد و به سمت ارميا رفت ... خداحافظی کوتاهی کردند . حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفته ی حاج علی ! در یک تصمیم آنی ، به دنبال حاج على رفت ؛ می خواست بیشتر بداند . حاج علی او را جذب میکرد ... مثل آهن ربا ؟ جلوی خانه ای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند . ارميا زمزمه کرد : " بچه پولدارن " وقتی ماشین پارک شد ، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند ، ماشین مردش در قم بود همان روزی خانه پدرش گذاشته بود و به سوریه رفته بود ، ماشین همان جا بود ! سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد : - آخیش ! خسته شدما بانو ، چقدر راه طولانی بود . آیه پشت چشمی نازک کرد من که گفتم بذار منم یه کم بشینم ، خودت نذاشتی ؛ حالا هم دلم برات نمیسوزه ! چشمم روشن ، دیگه چی ؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی ؟ آیه اعتراض آمیز گفت : خب خسته شدی دیگه
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 آیه آرام آبجوش اش را مینوشید . کودک در بطنش تکانی خورد . کمرش درد گرفته بود از این همه نشستن کودکش هم خسته بود و این خستگی اش از تکان های مداومش مشخص بود . دستش را روی شکم برجسته اش گذاشت : آرام باش جان مادرا آرام باش نفس پدر ! آرام باش که خبر آورده اند پدرت بی نفس شده ! تو آرام باش آرام جانم ! " چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد ... صدای دلنشین اذان که پیچید ، آیه چشمانش را از هم باز کرد . حاج على از داشبورد بسته ای دراورد و در آن را گشود . تیمم کرد و بعد خاک را به دست آیه داد . داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز می خواند ! به مردی که پناهش داده و آرام نماز می خواند ! فشاری در قلبش حس کرد ، فشاری که هر بار صدای اذان را می شنید احساس می کرد ... فشاری که این نمازهای بی ریا به قلبش می آورد خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند . ارميا از صمیم قلب تشکر کرد واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید ! اگه نبودین من تو سرما می مردم علی : این چه حرفیه پسرم ؟! خدا هواتو داره . تا تهران هم مسیریم ، پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی ؟ بیشتر از این شرمنده ام نکنید حاج آقا ! حاج علی : این حرفا رو نزن ؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه ! ارميا لبخندی بر لب نشاند : چشم ! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم !
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 فدای سرت ! تو نباید خسته بشی امانت حاج علی هستی ها ، دختر دردونهی حاج على آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت : من مال هیچ کس نیستم ! مردش ابرویی بالا انداخت و گفت : شما که مال من هستید ؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت ، باید مواظبت باشیم دیگه بانوا حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود . این روزها سنگین شده بود و سخت راه می رفت . آرام کلید را از درون کیفش درآورد ، در را گشود . سرش را پایین انداخت و در را رها کرد ... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگی اش را ... وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که می آمدند و محو می شدند ، به سمت اتاق خوابشان رفت . حاج علی او را به حال خود گذاشت . می دانست این تنهایی را نیاز دارد . نگاهش را در اتاق چرخاند ... به لباس های مردش که مثل همیشه مرتب بود ، به کلاههای آویزان روی دیوار ، شمشیر رژه اش که نقش دیوار شده و پوتین های واکس خورده ، به تخت همیشه آنکادر شده اش ... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر ! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود . - آیه بانو دستمو نگاه کن این جوری کن ، بعد صاف ببرش پایین ... ۱ نها اونجوری نکن ! ببرش پایین ، مچاله میشه ! دوباره تا بزن ! - آه ! من نمیتونم خودت درستش کن ! نه دیگه بانوا من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم ؟ آیه لب ورچيد : باشه ! از اول بگو چطوری کنم ؟ و تخت را آن روز و تمام روزهای نه سال گذشته با هم مرتب کردند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@girls_datemy دوست عزیزی که برا حمایت میخواستن لینگ کار نمیکنه😐
گاهےازآن‌بالا نگاهۍبھ‌مااسیران‌دنیاکن؛⛓ دیدنےشدھ‌حال‌خستھ‌ما وچشم‌ها؁پرازحسرتمان، حسرت‌پرکشیدن‌تاآسمان‌رادارد..🕊
🍃"رفـیقی‌می‌گفتــــ ↓ شهیـد‌،‌ شهـید‌ می‌شود مـا مُرده‌هـا‌ هم،‌ خواهیم‌ مُرد... هـر آنطور ڪه زندگی ڪنیم هم‌ آنطور می‌رویم..! 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند‌‌شب‌پیش..یه‌چی‌یه‌جا‌خوندم.. هنوزم‌پریشونم🚶🏻‍♂️ نوشته‌بود: رفیقِ‌شهید‌روح‌الله‌قربانی... یه‌شب‌خواب‌شهیدرومیبینه..🌱 +روح الله از اونور چه خبر!؟ _خبرای‌خوب... تاسال‌۱۴۰۰ ظهور‌انقدر‌نزدیک‌میشه‌که‌ دیگه‌نمیگین‌آقا‌کدوم‌جمعه‌میاد؟
- •|طاغوتـ چیستـ؟ هر عاملۍ ڪہ انسانـ را بہ عدمـ جدیتـ, بہ راحتـ طلبۍ, بہ عافیتـ طلبۍ, تشویقـ و ترغیبـ ڪند, او طاغوتـ استـ..🗑 ✌🏻 ❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😁 اسیر شده بود! مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!🤨 - عباس😊 اهل کجایی؟!🌱 - بندر عباس☺️ اسم پدرت چیه؟!🌸 - بهش میگن حاج عباس!😄 کجا اسیر شدی؟!⁉️ - دشت عباس!😄 افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد❗ حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!😠 او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:🥺 - نه به حضرت عباس (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیزم ادمین تبادلات چند روزی نیست کاری داشتید به مدیر بگید