#شهیدانهـ 🌿
یهجایهچیخوندمنوشتهبود ..
- مثلاآخرششھیدشیمشانسَکی !!
#شھادتشانسکینیسمشتی🚶🏾♂
شھادتتلاشمیخاد ..
شھادتعشقمیخاد ..
شھادتکنترلِنفسمیخاد ..
شھادتسختیودردورنجمیخاد ..
#شھادتلیاقتمیخاد :)💔
❥︎🌸 @herimashgh
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتپنجم
پژوی ۴۰۵ سفید رنگ حاج علی میرفت و ارميا با موتور سیاهرنگش در پی آنها می راند . حاج علی از آینه به جوان سیاهپوش پشت سرش نگاه می کرد . نگران این جوان بود ... خودش هم نمی دانست چرا نگران اوست ! انگار پسر خودش بار دیگر زنده شده و به نزدش بازگشته است . خود را مسئول زندگی او می دانست . ساعات به کندی سپری می شد و راه به درازا کشیده بود . این برف سبب کندی حرکت بود . برای صبحانه و ناهار و نماز توقف های کوتاهی داشتند و دوباره به راه افتادند . به تهران که توقف کرد ؛ از ماشین پیاده شد و به سمت ارميا رفت ... خداحافظی کوتاهی کردند . حاج علی رفت و ارمیا نگاهش خیره بود به راه رفته ی حاج علی ! در یک تصمیم آنی ، به دنبال حاج على رفت ؛ می خواست بیشتر بداند . حاج علی او را جذب میکرد ... مثل آهن ربا ؟ جلوی خانه ای ایستادند و ماشین را وارد پارکینگ کردند . ارميا زمزمه کرد : " بچه پولدارن " وقتی ماشین پارک شد ، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند ، ماشین مردش در قم بود همان روزی خانه پدرش گذاشته بود و به سوریه رفته بود ، ماشین همان جا بود ! سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد : - آخیش ! خسته شدما بانو ، چقدر راه طولانی بود . آیه پشت چشمی نازک کرد من که گفتم بذار منم یه کم بشینم ، خودت نذاشتی ؛ حالا هم دلم برات نمیسوزه ! چشمم روشن ، دیگه چی ؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی ؟ آیه اعتراض آمیز گفت : خب خسته شدی دیگه
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهارم
آیه آرام آبجوش اش را مینوشید . کودک در بطنش تکانی خورد . کمرش درد گرفته بود از این همه نشستن کودکش هم خسته بود و این خستگی اش از تکان های مداومش مشخص بود . دستش را روی شکم برجسته اش گذاشت : آرام باش جان مادرا آرام باش نفس پدر ! آرام باش که خبر آورده اند پدرت بی نفس شده ! تو آرام باش آرام جانم ! " چشمانش را بست و وقتی گشود که صدای اذان از گوشی تلفنش بلند شد ... صدای دلنشین اذان که پیچید ، آیه چشمانش را از هم باز کرد . حاج على از داشبورد بسته ای دراورد و در آن را گشود . تیمم کرد و بعد خاک را به دست آیه داد . داخل ماشین نماز خواندند و ارمیا نگاه کرد به زنی که شوهرش را ساعاتی قبل از دست داده و نماز می خواند ! به مردی که پناهش داده و آرام نماز می خواند ! فشاری در قلبش حس کرد ، فشاری که هر بار صدای اذان را می شنید احساس می کرد ... فشاری که این نمازهای بی ریا به قلبش می آورد خورشید در حال خودنمایی بود که راهداری و هلال احمر و راهنمایی و رانندگی به کمک هم راه را باز کرده و به خودروها کمک کردند که به راه خود ادامه دهند . ارميا از صمیم قلب تشکر کرد واقعا ازتون ممنونم که چند ساعتی بهم پناه دادید ! اگه نبودین من تو سرما می مردم علی : این چه حرفیه پسرم ؟! خدا هواتو داره . تا تهران هم مسیریم ، پشت سر ما باش که اگه اتفاقی افتاد دوباره تنها نباشی ؟ بیشتر از این شرمنده ام نکنید حاج آقا ! حاج علی : این حرفا رو نزن ؛ پشت ماشین من بیا که خیالم راحت باشه ! ارميا لبخندی بر لب نشاند : چشم ! شما حرکت کنید منم پشت سرتونم !
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتششم
فدای سرت ! تو نباید خسته بشی امانت حاج علی هستی ها ، دختر دردونهی حاج على آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت : من مال هیچ کس نیستم ! مردش ابرویی بالا انداخت و گفت : شما که مال من هستید ؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت ، باید مواظبت باشیم دیگه بانوا حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود . این روزها سنگین شده بود و سخت راه می رفت . آرام کلید را از درون کیفش درآورد ، در را گشود . سرش را پایین انداخت و در را رها کرد ... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگی اش را ... وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که می آمدند و محو می شدند ، به سمت اتاق خوابشان رفت . حاج علی او را به حال خود گذاشت . می دانست این تنهایی را نیاز دارد . نگاهش را در اتاق چرخاند ... به لباس های مردش که مثل همیشه مرتب بود ، به کلاههای آویزان روی دیوار ، شمشیر رژه اش که نقش دیوار شده و پوتین های واکس خورده ، به تخت همیشه آنکادر شده اش ... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر ! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود . - آیه بانو دستمو نگاه کن این جوری کن ، بعد صاف ببرش پایین ... ۱ نها اونجوری نکن ! ببرش پایین ، مچاله میشه ! دوباره تا بزن ! - آه ! من نمیتونم خودت درستش کن ! نه دیگه بانوا من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم ؟ آیه لب ورچيد : باشه ! از اول بگو چطوری کنم ؟ و تخت را آن روز و تمام روزهای نه سال گذشته با هم مرتب کردند
گاهےازآنبالا
نگاهۍبھمااسیراندنیاکن؛⛓
دیدنےشدھحالخستھما
وچشمهاپرازحسرتمان،
حسرتپرکشیدنتاآسمانرادارد..🕊
#حاج_قاسم
🍃"رفـیقیمیگفتــــ ↓
شهیـد، شهـید میشود
مـا مُردههـا هم، خواهیم مُرد...
هـر آنطور ڪه زندگی ڪنیم
هم آنطور میرویم..!
#شهــیدانه_زندگی_ڪنیم 🌷
#یالیتنے
چندشبپیش..یهچییهجاخوندم.. هنوزمپریشونم🚶🏻♂️
نوشتهبود:
رفیقِشهیدروحاللهقربانی... یهشبخوابشهیدرومیبینه..🌱
+روح الله از اونور چه خبر!؟
_خبرایخوب...
تاسال۱۴۰۰ ظهورانقدرنزدیکمیشهکه
دیگهنمیگینآقاکدومجمعهمیاد؟
- •|طاغوتـ چیستـ؟
هر عاملۍ ڪہ انسانـ را بہ عدمـ
جدیتـ, بہ راحتـ طلبۍ, بہ عافیتـ طلبۍ,
تشویقـ و ترغیبـ ڪند,
او طاغوتـ استـ..🗑
#رهبرمـسیدعلۍ✌🏻
❥︎🌸 @herimashgh
#طنز_جبهه 😁
اسیر شده بود!
مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!🤨
- عباس😊
اهل کجایی؟!🌱
- بندر عباس☺️
اسم پدرت چیه؟!🌸
- بهش میگن حاج عباس!😄
کجا اسیر شدی؟!⁉️
- دشت عباس!😄
افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد❗
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!😠
او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:🥺
- نه به حضرت عباس (ع)
” - انتظار بهـ معناے اینـ استـ کهـ ما باید خود را براے سربازے امامـ زمانـ(عجـ)
آمادهـ بڪنیمـ..
#سربازےامامـزمانـ.عجـ.آسانـنیستـ!
سربازے منجے بزرگے ڪهـ مےخواهد با تمامـ مراڪز قدرتـ و فساد بین المللے
مبارزهـ ڪند,🌿
احتیاجـ بهـ خود سازے و آگاهے و روشنـ بینے دارد..📒
۱۳۸۱/۷/۳۰
#رهبرمـسیدعلے💕
❥︎🌸 @herimashgh
#تـڶـڼـڰـږاڼـﻫـ 🌿🌹
اگه قاطی بشی؛رفیق بشی
دوست بشی،با امام زمان خودمونی بشی
بی ریشه پیشه بشی
بی خورده شیشه بشی
پشتِ رودخونه ی چه کنم چه کنمِ زندگی
رشته یِ دلت دستِ آقا باشه..آقا عبورت میده :)
◽️حاج_حسین_یکتا📿
═══
❥︎🌸 @herimashgh
#خدا_ڰـږاف ♥️🌸
آنقدر عاشقانه برای #خدا زندگی کنیـم
کھ خدا هم #عاشقانه بگویـد 🌿♥️
🦋| وَاصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِی |🦋
" تو" را برای "خودم" ساختهام... :)🌱•
خـدای خوبـم مـرسے بابـت نعـمت هات💕🌱
═══
❥︎🌸 @herimashgh
#اڼـڰـیـزشـے 🌿
تنهایے یعنے کسے نباشد از رنج هایت برایش بگویی
یا شادے هایت را با او ابراز کنے
خدا گاهے عمدا انسان را تنها مے گذارد
تا با خودش مناجات کنیم...!🤲❤️
|حجت الاسلام پناهیان|
═══
❥︎🌸 @herimashgh