🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتششم
فدای سرت ! تو نباید خسته بشی امانت حاج علی هستی ها ، دختر دردونهی حاج على آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت : من مال هیچ کس نیستم ! مردش ابرویی بالا انداخت و گفت : شما که مال من هستید ؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت ، باید مواظبت باشیم دیگه بانوا حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود . این روزها سنگین شده بود و سخت راه می رفت . آرام کلید را از درون کیفش درآورد ، در را گشود . سرش را پایین انداخت و در را رها کرد ... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگی اش را ... وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که می آمدند و محو می شدند ، به سمت اتاق خوابشان رفت . حاج علی او را به حال خود گذاشت . می دانست این تنهایی را نیاز دارد . نگاهش را در اتاق چرخاند ... به لباس های مردش که مثل همیشه مرتب بود ، به کلاههای آویزان روی دیوار ، شمشیر رژه اش که نقش دیوار شده و پوتین های واکس خورده ، به تخت همیشه آنکادر شده اش ... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر ! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود . - آیه بانو دستمو نگاه کن این جوری کن ، بعد صاف ببرش پایین ... ۱ نها اونجوری نکن ! ببرش پایین ، مچاله میشه ! دوباره تا بزن ! - آه ! من نمیتونم خودت درستش کن ! نه دیگه بانوا من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم ؟ آیه لب ورچيد : باشه ! از اول بگو چطوری کنم ؟ و تخت را آن روز و تمام روزهای نه سال گذشته با هم مرتب کردند
@girls_datemy
دوست عزیزی که برا حمایت میخواستن لینگ کار نمیکنه😐
گاهےازآنبالا
نگاهۍبھمااسیراندنیاکن؛⛓
دیدنےشدھحالخستھما
وچشمهاپرازحسرتمان،
حسرتپرکشیدنتاآسمانرادارد..🕊
#حاج_قاسم
🍃"رفـیقیمیگفتــــ ↓
شهیـد، شهـید میشود
مـا مُردههـا هم، خواهیم مُرد...
هـر آنطور ڪه زندگی ڪنیم
هم آنطور میرویم..!
#شهــیدانه_زندگی_ڪنیم 🌷
#یالیتنے
چندشبپیش..یهچییهجاخوندم.. هنوزمپریشونم🚶🏻♂️
نوشتهبود:
رفیقِشهیدروحاللهقربانی... یهشبخوابشهیدرومیبینه..🌱
+روح الله از اونور چه خبر!؟
_خبرایخوب...
تاسال۱۴۰۰ ظهورانقدرنزدیکمیشهکه
دیگهنمیگینآقاکدومجمعهمیاد؟
- •|طاغوتـ چیستـ؟
هر عاملۍ ڪہ انسانـ را بہ عدمـ
جدیتـ, بہ راحتـ طلبۍ, بہ عافیتـ طلبۍ,
تشویقـ و ترغیبـ ڪند,
او طاغوتـ استـ..🗑
#رهبرمـسیدعلۍ✌🏻
❥︎🌸 @herimashgh
#طنز_جبهه 😁
اسیر شده بود!
مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!🤨
- عباس😊
اهل کجایی؟!🌱
- بندر عباس☺️
اسم پدرت چیه؟!🌸
- بهش میگن حاج عباس!😄
کجا اسیر شدی؟!⁉️
- دشت عباس!😄
افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد❗
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!😠
او که خود را به مظلومیت زده بود گفت:🥺
- نه به حضرت عباس (ع)