🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتهشتم
خيره ان شاء الله آیه که چشم باز کرد ، صدای بسته شدن در خانه را شنید . چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد ... عکس دونفره ! کاش بودی و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد من ! چشمش را بست و به یاد آورد من میدونم دختره ! دختر باباست این فسقلی آیه : نخیرم ! پسر مامانشه ؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما ! خودم میدونم بچه پسرها حالا می بینی ! این خانوم کوچولوی منه ، نفس باباشه ! آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید : بفرما ! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام ! دختر هووی مادره ؛ نیومده جای منو گرفته ! نگو بانو ! تو زیباترین آیهی خدایی ! تو تمام زندگی منی ... دختر میخوام که مثل مادرش باشه ... شكل مادرش باشه ! میخوام همه ی خونه پر از تو باشه بانو ! لبخند به لب آیه آمد ؛ کاش پسری باشد شبیه توا من تو را میخواهم مرد من ! تلفن همراهش زنگ خورد . آن را در کیفش پیدا نام " رها " نقش بسته بود ... " رها " دوست بود ، خواهر بود ، همکار بود . رها لبخند بود ... لبخندی به وسعت تمام دردهایش ** رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد . از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما می لرزاندش ! باید چند دست لباس گرم می خرید ؛ شاید می توانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد ، خسته شده بود از این زندگی باید با احسان صحبت می کرد تا زودتر ازدواج کنند . این طوری خودش خلاص می شد اما مادرش چه ؟ او را تنها می گذاشت
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتنهم
به خانه رسید ؛ خانهی نسبتا بزرگ و خوبی بود ، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود . زنگ را فشرد ... کسی در را باز نکرد . می دانست مادرش اجازه ی باز کردن در را هم ندارد ؛ هیچ وقت این حق را نداشت . این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند ، داستان تلخی بود قصه زندگی رها و مادرش ... امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در می ماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند ، ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود . ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک می شود . ترمز سخت مقابل در زد و با عجله پیاده شد ؛ حتی رها را هم ندید ! در را باز کرد و وارد خانه شد ... در را باز گذاشت و رفت . رها وارد شد ، رامین همیشه عجیب رفتار می کرد ؛ اما امروز این همه دستپاچگی عجیب بود ! وارد خانه که شد ، به سمت و آشپزخانه رفت ، جایی که همیشه می توانست مادرش را پیدا کند . رها : سلام مامان زهرای خودم ، خسته نباشی ! سلام عزیزم : ببخش که پشت در موندی ؟ بابات خونه ست ، نشد در رو برات باز کنم ؛ چرا کلید نبرده بودی ؟ آخه تو چرا این قدر بی حواسی ؟ رها مادر را در آغوش گرفت فدای سرت عزیزم ؛ حرص نخور ! من عادت دارم ! صدای فریاد پدرش بلند شد : پسره ی احمق ! میدونی چیکار کردی ؟ باید زودتر فرار کنی ! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی ؟ رامین : اما بابا ... خفه شو ... خفه شو و زودتر برو ! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست !
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
دوستان به نظرسنجی جواب بدین لطفا https://EitaaBot.ir/poll/1ogsw
۸ نفر دیدن ولی فقط ی نفر جواب داده😢😢😢
❅﷽❅ •فڪ ڪن برے #سوریہ......✨ •بہ همہ بگے فردا میرمـ پیش بے بے......😍 •برے تو صحن..🏃 •پرچم یا عباس...🚩 •سربند •{ڪلنا عباسڪ یا زینب}•...🥀 •برے تو حرمـ🕌 رو بہ روے ضریح..😭 •بگے خانوم اجازه میدین برم دفاع ڪنم از حرمتون......⚔ •بعد....↩️ ●یہ پلاڪ...🙃 ●یہ لباس بسیجے ....😎 ●یہ ڪلاشینڪف...👻 ●یہ ڪلت... 🔫 ●یہ گلولہ ..💢 ●یہ بیابون....🏜 ●بیابون نہ بهشتـ.....🌸🍃 ●پشتتـ يہ گنبد...........🕌 ●انگار خانوم داره نگاتـ میڪنہ......😍 ●خانوم نگات میڪنہ........😊 ●حس میڪنے ڪنارتہ...🍃 ●بهت افتخار میڪنہ بهت لبخند میزنہ...😌 ●یہ نگاه به پشتـ سرتـ بہ پرچم یا عباس میندازے🙃🚩 ●میگے اربابـ تا اسم شما رو گنبد هستـ....🦋 ● مگه ڪسے میتونہ💢 بہ حرم چپ نگاه ڪنہ....😡❌ ●خم شے بند پوتینتو سفت میڪنے.... 👟 ●سربندتو سفتـ میڪنے...🙃 ●ڪلاشتو سفتـ میچسبے...😏 ●ڪلاشتو میگیرے میگے یا عباس.....✊🏻 ●بعد از اینکه چندتا داعشے حرومے رو به هلاڪت رسوندے😤 ●ببینے یہ ضربه خورده بہ قلبتـ....🙃💔 ●قلبت شروع میڪنہ بہ سوختن.....🔥 ●از خون دستت میفهمے مجروح شدے....🙂 ●میگے بے بے ببخشید شرمندم......😔 ●دیگه توان ندارم......😭 ●دوستاتـ جمع شن دورتـ نفساتـ بہ شمارش میوفتہ😭💔 ●چشمات تار ميبینہ......😞 ●بے بے بیاد بالا سرتـ برا شفاعتـ...😭 خون زیادے ازتـ رفتہ....... .💔 ●دوستاتـ پاهاتو بلند ڪنن تا خون بہ مغزتـ برسہ... ●اما ميگے: پاهامو بذارین زمین سرمو بلند ڪنین...🙂 ●بے بے اومده میخوام بهش سلام بدم......💔 ●چند دقیقه بعد چشماتو ببندے....😌 ●چند روز بعد بہ خانوادتـ خبر بدن شهید شدے....... #عجب_رویایے.......😔💔✨ برای شادی روح شهدا صلوات
❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اسـتـۉڒے 👌👌
امـامـ ږضـا سـلامـ🌹🌹
❥︎🌸 @herimashgh
#معرفی_شهید ✨ #مشخصات_داداش
ــــــــــــــــــ♥️ـــــــــــــــــــ
#شهید_مصطفی_صدرزاده
ــــــــــــــــــ♥️ـــــــــــــــــــ
🌼نام و نام خانوادگی:مصطفی صدرزاده 🌼
🌼نام پدر:محمد 🌼
🌼نام جهادی:سیدابراهیم 🌼
🌼محل تولد:خوزستان-شوشتر 🌼
🌼تاریخ تولد:۱۳۶۵/۰۶/۱۹ 🌼
🌼تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۸/۰۱ 🌼
🌼محل شهادت:سوریه 🌼
🌼ادرس مزار:شهرستان شهریار-بهشت رضوان 🌼
ــــــــــــــــ💕ــــــــــــــــــ
🌼وضعیت تاهل:متاهل 🌼
🌼تعداد فرزندان:دو فرزند-یک دختر و یک پسر 🌼
🌼تاریخ ازدواج:۱۳۸۶ 🌼
🌼اولین دیدار باهمسرشان:یکی از دوستان شهید همسرشان را به ایشان معرفی کردند
اما در یک پایگاه و مسجد فعالیت میکردند :) 🍃
🌼چهارسال در حوزه امام صادق(ع)درس خواندند 🌼
🌼دانشگاه محل تحصیل:دانشگاه ازاد تهران 🌼
🌼رشته:ادیان و عرفان 🌼
🌼شغل:آزاد 🌼
🌼همسر شهید:در روز خواستگاری بجای اینکه بگوید همدم و همسر میخواهم به من گفت من همسنگر میخواهم ✨🌿
🌼ارادت خاصی به حضرت عباس (ع)داشت ♥️
🌼دغدغه اش کارفرهنگی بود گویی تمام زندگی اش فعالیت های فرهنگی بود ✌️🏻
🌼همسر شهید:بارزترین خصوصیت اخلاقی مصطفی عاطفی بودنش بود 🌼
ـــــــــــــــ💕ــــــــــــــــــ
🌹اولین اعزام:سال۹۲ 🌹
🌹تقریبا دوسال نیم در سوریه بودند که ۸بار مجروح شدند 🌹
🕊آخرین اعزام:چهارشنبه۲۰مرداد 🕊
شهید دوبار با رزمندگان عراقی به جبهه نبرد رفت و در ماموریت دوم با رزمندگان فاطمیون آشنا شدند و
از آن پس به عنوان یک نیروی افغانی به سوریه رفتند ✌️🏻🌱
آقا مصطفی یکی از رزمنده های مورد علاقه سردار سلیمانی بود؛به گونه ای که سردار میگوید من واقعا عاشقش بودم💕
شهید در شب حنابندان یا همان شب قبل از عملیات (شب تاسوعا)پیش بینی شهادتشان را کرده بودند
که بخاطر این قضیه اخطار به اخراج از سوریه را به ایشان داده بودند
زیرا این موضوع را تضعیف روحیه رزمندگان میدانستند 🌿
یک اتفاق عجیب
:پیکر شهید بعد از۷؛۸ روز هم خونریزی داشت که مجبور شدند دوباره پیکر را غسل دهند.انگار خدا میخواست شرایطی فراهم اورد که فاطمه بتواند بهتر پدرش را ببیند🥀🕊
اتفاقی عجیب هنگام تدفین 🕊🥀
وقتی قران را بعد از اینکه تلقین خواندند بر روی صورت شهید گذاشتند شهید برای مدتی اندک چشم ها و دهانشان را بازکردند :)
❥︎🌸 @herimashgh