eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
779 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سیم ✨ اولین باری بود که با لباس نظامی میدیدمش...😍☺️ خیلی
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و یکم ✨ مامان و بابا به وحید نگاه کردن... منم به وحید نگاه کردم.وحید به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود.😞وقتی اونجوری دیدمش دلم آتیش گرفت. با التماس به بابا گفتم:🤒🙏 _وحید ببرین بیرون.نمیخوام وحید هم مریض بشه.تحمل مریضی وحید از مریضی بچه هام هم سخت تره برام.. وحید همونجا روی زمین افتاد.به بابا گفتم: _ببریدش دیگه.😣😥 به مامان گفتم: _دست و صورتشو بشوره.لباس هاشم عوض کنه.یه داروی تقویتی بهش بدین.. مامان،وحید مریض نشه.🤒😒 به وحید گفتم: _پاشو برو..جان زهرا..جان بچه ها..پاشو برو.😒🙏 بابا رفت بیرون.گفتم: _بابا،وحید هم ببرین...😥 مامان اومد نزدیک.آروم گفت: _زهرا،آروم باش..وحید حالش خوب نیست...😒 با تعجب به وحید نگاه کردم.به مامان گفتم: _مریض شده؟!!😧 مامان گفت: _از نظر روحی بهم ریخته.اومده پیش تو آروم بشه.بعد تو اینجوری از خودت میرونیش داغون تر میشه.از نظر جسمی مریض باشه بهتره تا از نظر روحی داغون باشه.😒 بیماری خودم یادم رفت... سرمو خم کردم و از کنار مامان به وحید نگاه کردم.هنوز روی زمین نشسته بود و سرش پایین بود.😞مامان رفت کنار و به من نگاه کرد.گیج بودم.😖🤒به مامان نگاه کردم.مامان هم رفت بیرون و درو بست. دوباره به وحید نگاه کردم. -وحیدم.....وحیدجانم😒😥 سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد. چشمهاش ناراحت بود.بانگرانی گفتم: _چی شده؟😥 سرشو انداخت پایین.گفت: _اول فکر کردم ازم ناراحتی که بیرونم میکنی.شرمنده شدم که تو این حال تنهات گذاشتم.😞وقتی فهمیدم بخاطر سلامتی من اونجوری آشفته شدی، شرمنده تر شدم.😓 بلند شد بره بیرون.گفتم: _خودتو بذار جای من.اگه شما بودی کاری جز کاری که من کردم میکردی؟😊 یه کم فکر کرد.نگاهم کرد.گفتم: _شما هم همین کارو میکردی.نه فقط الان،تو همه ی زندگیمون..اگه من جای شما بودم همون کارهایی رو میکردم که شما کردی.☺️همه ماموریت ها،همه نبودن ها..منم اون کارها رو میکردم.شما خیلی هم مراعات ما رو کردی تو این سالها. شما چقدر از خواب و استراحتت برای من و بچه ها زدی تا با ما باشی.شما هم اگه جای من بودی همه ی اون کارهایی که من این سال ها برای حمایت از همسرم کردم،میکردی.حتی بیشتر.چون شما خیلی مهربون تر و بهتر از من هستی. درواقع من تمام این سالها سعی کردم شبیه شما باشم.☺️ لبخند زدم و گفتم: _وحیدجانم،من خیلی دوست دارم..چون شما خیلی خوبی.😍 وحید یه کم همونجوری نگاهم کرد.بعد بالبخند گفت: _اجازه هست بیام پیشت؟😁 از حرفش خنده م گرفت.گفتم: _از دادهای من میترسی؟😅 خندید و گفت: _آره،خیلی.😅 جدی گفتم: _مریض میشی.😐 بالبخند گفت: _بهتر.بیشتر پیشت میمونم.☺️ اومد کنار من رو تخت نشست.نگاهش میکردم.چشمهاش ناراحت بود. گفتم: _وحیدجان،چی شده؟😥 بابغض گفت:.. ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و دوم ✨ بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود.😢تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود.😔دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود. دلم خیلی سوخت.😒به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود.😣😞گفتم: _خب الان شما چرا ناراحتی؟!! سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت👣 قسمت هرکسی نمیشه.. با شیطنت گفتم: _شما که بهتر میدونی دیگه.😉 با دست به خودش اشاره کردم و گفتم: _بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.☺️ لبخندی زد و گفت: _این الان دلداری دادنته؟!!😒😊 خنده م گرفت.گفتم: _من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد.😜پاشو برو بیرون، مریض میشی.😁 وحید بلند خندید.😂دلم آروم شد. سه ماه گذشت... وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.😕تولد پسرها نزدیک بود.☺️🎂منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه. چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت: _خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت. خوشحال شدم.😍👏 دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.😇بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.☺️ روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم.😥 آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. بودم. خوندم و براش کردم. ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.😥🙁چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود... شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن. بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت: _وحید میاد؟😕 گفتم: _گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.😊 محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم: _اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه. محمد تعجب کرد.گفت: _چرا نگرانی؟!!😟 -قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.😥 محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم: _چرا نگاه میکنی زنگ بزن.😐 همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.😑مامان اومد تو اتاق.گفت: _شما چرا نمیاین بیرون؟ لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت: _بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن. تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.😅 بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت: _ما دیگه بریم.😊 بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.😍😥محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت: _شرمنده.☺️✋ محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت: _کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.😁✋ وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت: _همه کیکهارو خوردی؟😁👊 بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.😊فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن... وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... 😍👀 ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و سوم ✨ داشتم به وحید نگاه میکردم... دلم خیلی براش تنگ شده بود.یازده ماه بود که از کار جدید وحید میگذشت.تو این یازده ماه،وحید رو اونقدر کم دیده بودم که دلم برای تماشا کردنش هم خیلی تنگ شده بود.☺️💓 فرداش وحید گفت: _آماده بشین بریم بیرون. همه آماده شدیم.رفت خونه آقاجون.به من گفت: _تو ماشین باش،الان میام. بچه ها رو برد تو خونه.بعد اومد.ناراحت بود و حرفی نمیزد.رفت امامزاده.یه جایی،تو صحن امامزاده نشستیم.گفت: _زهرا،از ازدواج با من پشیمونی؟😊 گفتم: _نه.😇 -تمام مدتی که دنبالت میگشتم،اون موقعی که اومدم خاستگاریت،اون مدتی که منتظرت بودم همیشه دلم میخواست کنار من خوشبخت باشی.☝️هیچ وقت دلم نمیخواست اذیتت کنم،آزارت بدم دم یا تنهات بذارم ولی عملا همه ی این کارها رو کردم..😒چند وقته هرچی فکر میکنم، میبینم روزهای تنهایی و نگرانی تو خیلی بیشتر از روزهای باهم بودنمون بوده.. زهرا من اگه یک درصد هم احتمال میدادم زندگیت با من اینجوری میشه هیچ وقت بهت پیشنهاد ازدواج نمیدادم.😔 -وحید،من خیلی دوست دارم..من از زندگیم راضیم..☺️کنار شما خوشبختم.. اگه به گذشته برگردیم بازهم باهات ازدواج میکنم.😍 -...کارم خیلی سخت شده ولی اصلا تمرکز ندارم.😒همش فکرم پیش تو و بچه هاست.چند بار بخاطر حواس پرتی نزدیک بود،جان نیرو هام رو به خطر بندازم.😔خیلی تو فشارم.نه به کارم میرسم،نه به زندگیم.درسته هیچ وقت گله نمیکنی، غر نمیزنی،شکایت نمیکنی.. درسته که در دیزی بازه ولی این گربه حیا سرش میشه.😒 از حرفش خنده م گرفت.😁گفتم: _قبلا دو بار بهت تذکر دادم درمورد همسرمن درست صحبت کن.یه کاری نکن عصبانی بشم که کاراته بازی میکنم ها.😆👊 لبخند زد ولی خیلی زود لبخندش تموم شد. -زهرا،من شرمنده م.نمیدونم باید چکار کنم.😓 -ولی من میدونم...وحید سابق نباش.😌 سؤالی نگاهم کرد.گفتم: _قبلا وقتی از سرکار میومدی خونه،فقط به ما فکر میکردی،وقتی میرفتی سرکار به کارت فکر میکردی.اما الان مسئولیت آدم های دیگه رو هم داری.پس مجبوری همیشه به اونا فکر کنی حتی وقتی خونه هستی...وحید،من انتظار ندارم که همیشه کنارم باشی ولی ازت میخوام از اینکه کنارت هستم ناراحت نباشی.😊همه ی دلخوشی من اینه که کنارت باشم.من میخوام باعث باشم نه عذاب وجدانت.من از اینکه ناراحت باشی،کار سختی داری یا زخمی میشی ناراحت نمیشم.اتفاقا وقتی تو همچین مواقعی بتونم بهت آرامش بدم احساس بودن میکنم.من وقتی کنارت احساس مفید بودن کنم، خوشبختم.😊 تمام مدت وحید به زمین نگاه میکرد ولی بادقت به حرفهای من گوش میداد. حرفهام تموم شده بود ولی وحید هنوز فکر میکرد.مدتی گذشت. -وحید😍 منتظر بودم به من نگاه کنه.بدون اینکه به من نگاه کنه لبخند زد و گفت: _منم خیلی دوست دارم..خیلی. بعد به من نگاه کرد.هر دو مون لبخند زدیم.☺️☺️ رفتیم ناهار جگر خوردیم؛دو تایی.😋😋بعد رفتیم دنبال بچه ها. از اون روز به بعد وحید تقریبا هر شب میومد خونه.دیر میومد ولی میومد. وقتی هم که میومد گاهی با تلفن صحبت میکرد.میگفت یکی از نیرو هام مأموریته کار واجبی براش پیش میاد،لازمه باهام مشورت کنه.حتی موقع خواب هم گوشیش دم دستش بود... یه روز تعطیل رفتیم پیک نیک...🌴🌳 وحید داشت وسایل رو از صندوق عقب ماشین درمیاورد.منم کنار ماشین مراقب بچه ها بودم... جوانی به ما نزدیک میشد.همسرش دورتر ایستاده بود.احتمال دادم برای کمک به وحید داره میاد.وحید سرش تو صندوق عقب بود.جوان کنارش ایستاد و احترام نظامی گذاشت و بلند گفت: _سلام قربان.😊✋ وحید جا خورد،خواست بلند بشه سرش محکم خورد به در صندوق عقب.😣من به سختی جلوی خنده مو گرفته بودم.🙊 جوان بیچاره خیلی ترسید.گفت: _جناب سرهنگ،چی شد؟😨 وحید سرشو از صندوق عقب آورد بیرون.خنده شو جمع کرد،🙊😠خیلی جدی گفت: _رسولی دو هفته میری مرخصی تا نبینمت.فهمیدی؟😠 جوان که اسمش رسولی بود خیلی ترسید.گفت: _قربان ببخشید من...😰 وحید پرید وسط حرفش و گفت: _اگه یکبار دیگه بگی قربان من میدونم و تو.😠 من حسابی خنده م گرفت.آقای رسولی هم حسابی ترسید و نگران شد.گفت: _جناب سرهنگ میخواستم...😢😰 دوباره وحید پرید وسط حرفش و محکم گفت: _رسولی،یک ماه میری مرخصی.😠☝️ وحید با همکاراش طوری رفتار میکرد و از عشق به کار میگفت که برای همه شون مرخصی تنبیه بود.✌️ طفلکی آقای رسولی،.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[💜•🌿] 💜] 🧕] •بہترین‌برند •بہترین‌پوشش •از‌آن‌من‌است‌‌ـ ـ ـ🌂ـ •چه‌برند‌وپوششی‌بہتراز •چادر‌مادر‌حسین‌بن‌علے‌ـ ـ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
⸀🧡🌿||• 🌿| 🧡| ــــــــــــــــــــــــــ˼🧡›•• روزۍ‌هـزار‌بار‌دلـت‌را‌شڪستـہ‌ام بیخود‌بہ‌انتظار‌وصـالت‌نشستہ‌ام هربار‌این‌تویۍ‌کہ‌رسیدۍ‌و‌درزدۍ هربار‌این‌منم‌ڪہ‌در‌خانہ‌بستہ‌ام... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ˼🌿›•• ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
🔴نـــگاه به جنس مخــ↯ـالف🔴 ⁉️سوال: چه اشکالی داره که انسان به جنس مخالف نگاه کنه و لذت ببره؟ ✍پاسخ: اگر ضررهای زیر رو👇⭕️(به غیر از عذاب آخرت)⭕️ به جون می‌خری، نگاه کن. 💢1⃣ می‌بینی، می‌خوای، به وصالش نمی‌رسی، دچار افسردگی می‌شی. 💢2⃣ می‌بینی، شیفته می‌شی، عیب‌ها رو نمی‌بینی، ازدواج میکنی، طلاق می‌دی. 💢3⃣ می‌بینی، به او فکر می‌کنی، از یاد خدا غافل می‌شوی، از عبادت لذت نمی‌بری. 💢4⃣ می‌بینی، با همسرت مقایسه می‌کنی،ناراحت می‌شی، بداخلاقی می‌کنی، از زندگیت لذت نمی‌بری. 💢5⃣ می‌بینی، لذت می‌بری، به این لذت عادت می‌کنی، چشم چران می‌شی، در نظر دیگران خوار می‌شی. 💢6⃣ می‌بینی، لذت می‌بری، محبت خدا تو دلت کم می‌شه، ایمانت ضعیف می‌شه. 💢7⃣ می‌بینی، عاشق می‌شی، از راه حلال نمی‌رسی، دچار گناه می‌شی. ◀️ لذا اسلام در یک کلمه می گوید: ✅ نگاهت را از جنس مخالف نگاهدار... ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🌻| بسمـ اللھ الرحمنـ الرحیمـ |🌻|
🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌رسول‌الله 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌امیـر‌المؤمنین 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌الزهـرا 🌿| السلام‌علیڪ‌یاحسـن‌ِبن‌علے 🌿| السلام‌علیڪ‌یاحسـین‌ِبن‌علے 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌الحسین 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌محمدبن‌علے 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌جعـفربن‌‌محمـد 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌موسےبن‌جعـفر 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌موسی‌الرضاالمرتضے 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌محمد‌بن‌علےِ‌الجـواد 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌علے‌بن‌محمـدالهادی 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌حسن‌بن‌علیِ‌العسـڪری 🌿| السلام‌علیڪ‌یابقیه‌الله،یاصـاحب‌الزمان 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌زینب‌ڪبری 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌ابوالفضل‌العبـاس 🌿| السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌المعصومه ''السلام‌علیڪم‌و‌رحمه‌اللهِ‌و‌برڪاته''
دعـاے روز نوزدهمـ ماهـ مبارڪـ رمضـانـ🍀🌸 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
دعـاے روز یکشنبه🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•{♥️✨}• ❤ 🔸حال من بے طُ خراب اسٺ ڪجایے آقا 🔹نقش من بے طُ سراب اسٺ ڪجایے آقا 🔸عمر بیہوده من بے طُ چہ ارزد،طُ بگو 🔹️زندگے بے طُ سراب اسٺ ڪجایے آقا؟ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
🍃❤🍃 🌹 رمضان آمد و من از فيض زيارت جا ماندم از همين جا ياحسين بن على(ع) عرض سلامی دارم ✋ .. 💔 دلم برا حرمت پر میزنه 🌹 اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا 🌹 فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن 🌹وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 🥀فرا رسیدن ایام سوگواری مولی‌الموحدین، حضرت علی علیه‌السلام بر شیعیانش تسلیت باد🥀 ⚫️ سفارش‌های روان‌شناختی و پدرانه امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) 🏴 تا زمان باقی است، اقدام کنید. ▪️همیشه زمان در اختیار ما نیست و از فرصت‌ها باید بهره‌مند شد. توجه داشته باشیم که برخی زمان‌ها برگشت ناپذیرند. در شب‌های ویژه قدر، می‌توان سرنوشتی دیگر رقم زد. 🖤هشدارهای مولا امیرالمؤمنین علیه‌السلام را جدی بگیریم: «اكنون كه در فراخناى زندگى هستيد و نامه‌هاى عمل‌تان گشوده و بساط توبه گسترده است و فرارىِ از طاعت خدا به سوى خدا فرا خوانده مى‌شود و بدكار جاى اميدوارى دارد، عمل كنيد؛ پيش از آنكه چراغ عمل خاموش شود و فرصت از كف برود».(نهج‌البلاغه: خطبه ۲۳۷)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تندخوانی جز نوزدهم - استاد معتز آقائی.mp3
4.02M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ ⚜ 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید. ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
بر روح تمام شیعیان تیغ زدند بر مردترین مرد جهان تیغ زدند خورشیدبه سینه، ماه برسر می زد انگاربه فرق آسمان تیغ زدند 🏴 ایام ضربت خوردن امیرالمومنین علی علیه السلام تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا