eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
778 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 💕صدا ڪردنت سخت نیست من سختش ڪردہ ام 🌿اَدْعوُكَ ياسَيدي بِلِسان قَدْ اَخْرَسَه ذَنْبُه ❤️مي‌خوانمت آقاے من امابا زبانے كہ گناه لالش كرده 😔 سلام مولای غریبم صبحتون بخیر✋ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد معتز آقایی - جز 20 - @quran_farna.mp3
4.66M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠 ⚜ ⚜ 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید» 📩 به دوستان خود هدیه دهید. ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
ايمانِ هيچ بندہ اى راستين نباشد مگر زمانى كه اطمينان او به آنچه نزد خداست بيشتر باشد از آنچه در دست خويش دارد..! ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
•••|♥️⭐|••• منتظر مانده زمین تاڪہ زمانش برسد صبح همراه سحرخیز جوانش برسد ظهر آن روز بهارے چہ نمازے بشود ڪہ توهم آمده بـاشے اذانش برسد ❣ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
‹🍂🧡› ‌ - - + یاربّ..؟ _ جانم! + انَّ‌لنا‌فیکَ‌امَلاطویلاًکثرا {خدایا..ماروتوخیلی‌حساب‌کردیم🧡} ‌- ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
﷽...✨ ... ⃠🚫 شیطان انسان ناامید رو دیگه ولش میکنه/: چون میدونه کسی که امید به خداشو از دست داد دیگه توانی برای بندگی نداره! توانی برای زندگی نداره! حالی برای سرزندگی نداره! دلیل‌ حالِ‌ خوبِ‌ شیطان‌ نباشیم :)) ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعضیا‌میگن‌الان‌شرایط‌جامعه‌طوری‌شده اگه‌پسرپیغمبرهم‌باشی‌نمیتونی‌دیـنت‌رو حفظ‌کنی‌..! 🚶🏻‍♂! تو‌اگرکه‌همسرفرعون‌باشی‌؛بازم‌میتونی‌ بهترین‌باشی:)🌸💕 ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••[💔]•• 🍃| 💔| ــــــــــــــــــــــــــــــ خبرت‌هست ڪہ‌یڪ‌گوشہ‌دنیاےشما🖇 بہ‌دلی‌حسرت‌دیدارِحــرم مانده هنوز !؟ کربلاییت‌آرزوست‌ارباب... ـــــــــــــــــــــــــــــ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
- نگاکن! + کجارو؟! -تہ‌تہِ‌دنیارو🌎 +مگہ‌دنیاتهم‌داره ؟ - اوهوم .. تهشوکہ‌ببینی‌تازه‌میفهمی‌حرص‌زدنات واسہ‌بعضی‌چیزاچقداحمقانه‌س! ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
[🖤•🌿] 🖤] 🖇] ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ‹🌱› ـ رَمَضٰانَ‌الَّذٖیٓ‌اُنزِلَ‌فٖیهِ‌الْقُرٰانْ ‹[رمضان‌ماهی‌است‌که‌قرآن‌ درآن‌نازل‌شده‌است]› ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
⸀🎻🍂||• 🍂| 🎻| ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ‹🍂›•• آسمـانۍ‌مۍ‌شومـ! وقتۍ‌نگاھت‌مۍ‌ڪنمـ ... اۍ‌تماشایۍ‌تـرین‌مخلوق‌خاڪۍ در‌زمینـ 🌎🍂•` ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ‹🎻›•• ••♡↯ [🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و نهم ✨ گفتم _شما از دوستان صمیمی شهید صبوری بودید؟ -
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهلم ✨ بچه ها رو صدا کردم و اومدن وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند میخندید.😁 👈اول هدیه فاطمه سادات🎁👧🏻 رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.📚هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد. وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،😍بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.😍☺️من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید 😍🤗و حسابی بوسش میکرد.😘👧🏻وحید هم حسابی کیف میکرد. بعد دو تا ماشین به پسرها داد.🎁🎁👦🏻👦🏻پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن.😅 جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت: _عمه نجمه ست،با شما کار داره.📲 به وحید نگاه میکردم.گفتم: _سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده.😊 وحید سؤالی نگاهم میکرد.🙁 -بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ😊 وحید گفت: _میخوان بیان اینجا؟😕 -آره.😊 -چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان.😐 -وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!!😳 -آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم.😐 دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم: _وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!!😊 گفت: _آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن.😐🎂 باخنده بلند شدم و گفتم: _نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.😠😁 وحید بلند شد و گفت: _بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون. حسابشو میرسم.😬👊 خنده م گرفت.گفتم: _بیا برو،داداش مهربون.😃هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.😉 وحید لبخند زد ☺️و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.💐😌یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم... زنگ درو زدن... من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.😅من و وحید تعجب کردیم.😟نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد.😳 بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم😳 و فقط میگفتیم سلام.😳✋اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.😃😄😁 بعد علی با یه ظرف میوه اومد.🍊🍎🍇 بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.🍰 بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت: _داداش،منو یادت رفت.😜 وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،😎🎂سلام کرد و رفت پیش بقیه. من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم. علی باخنده گفت: _شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.😁 همه خندیدن.😀😃😄😁😂 ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت: _ظاهرا مزاحم شدیم.😁😜 همه خندیدن.😀😃😄😁من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت: _چرا نمیشینین؟😁 یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم: _همگی خیلی خوش اومدین.☺️ همه خندیدن.گفتم: _چرا میخندین؟!!!😅 نرگس بالبخند گفت: _مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!😜😂 همه خندیدن....😀😃😄😁😂 ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهل و یکم ✨ همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت: _مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!😂😜 دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم: _خبری شده؟!!!😅😳 بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم: _چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.😅 نرگس گفت: _یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!😁 باتعجب گفتم: _یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!😅😳 همه باهم گفتن:بله. بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم: _اینم غافلگیری شماست؟😅 وحید گفت: _نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.😁 علی گفت: _چرا پچ پچ میکنین؟😂 گفتم: _فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.😅 محمد گفت: _وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.😝😂 دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.😂😂😅😁😄😀 نجمه کیک🎂 رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس🔪 هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت: _چکار کنم؟!! همه خندیدن.😀😃😂😁آقاجون گفت: _همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.😁 وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت: _الان؟!!!😳 اینجا؟!! 😳اینجوری؟!!!😳 محمد باخنده گفت: _تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.😜 دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت: _چی فکر میکردیم،چی شد.😆 همه خندیدن.😂گفت: _چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.😂 به کیک نگاه کردم.گفتم: _چه کیک قشنگیه!☺️ نجمه گفت: _سلیقه ی منه ها.😌 گفتم: _کلا همش زیر سر شماست.😅 کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک🍰🍊🍇 و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت: _اگه گفتین حالا وقت چیه؟🤔 وحید بالبخند گفت: _وقت خداحافظیه.😆 همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.😀😃😄😁😂😂محمد باخنده گفت: _گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.😂😜 دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت: _نخیر،وقت هدیه هاست.😁 وحید گفت: _هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!😜 علی گفت: _منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟😎 نرگس گفت: _و همینطور هدیه زن داداش به شما.😌 به من نگاه کرد و گفت: _هدیه ت کو؟😅 وحید جا خورد.گفت: _یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!😳 همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن: _بله. وحید خیلی جدی گفت: _من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.😕😜 محمد بالبخند گفت: _ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.😂 وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت: _واقعا الان هدیه تو بدم؟😟😁 گفتم: _نمیدونم.شما بهتر میدونی.😅 آقاجون گفت: _نه پسرم.اصراری نیست.😊 به مادروحید گفت: _خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.😊 وحید گفت: _نه بابا.صبر کنید.☺️ از تو کیفش یه پاکت✉️ نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت: _بفرمایید.😍✉️ پاکت رو گرفتم و گفتم: _ممنون،بازش کنم؟☺️ وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.😍 وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....😟به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.☺️دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.👀😳نرگس گفت: _بلیط هواپیمائه.✈️ اسماء گفت: _به قشم یا کیش؟🤔 نجمه گفت: _مشهده؟🤔 من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.😧 فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.👀💓از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.😢😍به وحید نگاه کردم، بالبخند گفتم: _وحید بی نظیری،😍حرف نداری،😍فوق العاده ای،😍یه دونه ای.😍 وحید خندید.☺️😎 محمد گفت: _خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟😂🙄 دوباره به بلیط ها نگاه کردم....👀 ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و چهل و دوم ✨ دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت: _کربلا.😢 نگاه متعجب😳😟😧🙁 همه رو حس میکردم.... آره،واقعی بود.😭 بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.😭🖐 به وحید نگاه کردم... هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.😍گفتم: _گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟😭 وحید خندید.گفت: _بله خانوم.☺️ باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.😭💚😍باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه. من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم: _یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!😢😍 -بله☺️ -با بچه هامون؟!!!😳😭 -بله😍 -دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!😢😳 -بله😉 -آخه چجوری؟!!!😧😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم. -بازهم منو دست کم گرفتی؟..😎سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.😍 -وحید...😍😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم. بالبخند گفتم: _خیلی آقایی.😍😢 وحید خندید و گفت: _ما بیشتر.😎 همه خندیدن.😀😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم.😢☺️ مامان گفت: _کی میرین؟😢 وحید به مامان نگاه کرد و گفت: _ان شاءالله هفته آینده میریم.💚🌴 مادروحید گفت: _با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.😁 وحید بالبخند گفت: _چشم،حواسم هست.☺️😅 بابا گفت: _برای ما هم خیلی دعا کنید.😊😢 محمد بالبخند وحید رو بغل کرد🤗 و گفت: _کم کم داری مرد میشی.😜😂 همه خندیدن.😀😃😄😁😅😂محمد گفت: _زهرا😒 سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. -برای منم دعا کن.😢😒 وحید بالبخند گفت: _برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.😂😜 همه خندیدن.😀😃😄😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن. بچه ها خواب بودن.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو