eitaa logo
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
778 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
5هزار ویدیو
37 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
سید رضا نریمانیپشت پات آب میریزم.mp3
زمان: حجم: 3.23M
دوباره خبر رسید که ی لاله پر کشید😔 لبیک حسین عزیز زهرا🌸 ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━ @herimashgh ━⊰❀❀🌸❀❀⊱━
برسه‌اون‌روز که‌خستہ‌ازگناهامون جلـو امام‌زمان زانـوبزنیـم؛ سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم سرتـوبالاڪن من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت... عـزیزترینم، امـام‌تنھـاۍمـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
برسه‌اون‌روز که‌خستہ‌ازگناهامون جلـو امام‌زمان زانـوبزنیـم؛ سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم سرتـوبالاکن من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت... عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 🍃 ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘𖣘🌸𖣘𖣘⊱━
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و هفتم✨ بستنی پرید تو گلوش و سرفه ش گرفت...😳😣 مریم دستما
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و هشتم✨ _حلالم کنید.من شما رو خیلی اذیت میکنم. دعا کنید دیگه دفعه ی آخر باشه و شما هم از دستم راحت بشید.😊☝️ من همونجا افتادم روی زمین و فقط اشکهام بود که جاری میشد...😣😭 بابا به محمد نگاه کرد،میخواست چیزی بگه که نگفت.محمد رو چند دقیقه درآغوش گرفت،بعد پیشونی و صورتشو بوسید😔😘 و رفت تو اتاق... محمد سرشو انداخت پایین و آروم اشک میریخت.😢 چند دقیقه بعد اشکاشو پاک کرد،لبخندی زد و دوباره رفت پیش مامان نشست.😊 مامان فقط نگاهش میکرد ولی محمد به مامان نگاه نمیکرد،چشمهاش پایین بود و پر اشک.😢 نمیدونم چقدر طول کشید.هیچ کدوممون تکان نمیخوردیم. جو خیلی سنگین بود. .میدونستم کسی الان چایی نمیخوره ☕️☕️☕️☕️ولی رفتم چند تا چایی ریختم.نفس عمیقی کشیدم.اشکامو پاک کردم.لبخند زورکی زدم. بسم الله گفتم و رفتم تو هال.باصدای بلند و بالبخند گفتم: _بسه دیگه اشک ما رو درآوردین.بفرمایید چایی که چایی های زهرا خانوم خوردن داره ها.😃 محمد که منتظر فرصت بود،.. سریع بلند شد،لبخندی زد☺️ و سینی رو ازم گرفت.من و محمد روی مبل نشستیم.به محمد گفتم: _داداش الان که خواستگاری نیست،سینی رو از من میگیری.🙁😃 محمد لبخند زد.باصدای بلند گفتم: _آخ جون.😃👏 مامان سؤالی به من نگاه کرد.گفتم: _وقتی محمد نیست خواستگار حق نداره بیاد.اگه خواستگار بیاد کی سینی چایی رو از من بگیره؟پس نباید خاستگار بیاد.باشه مامان خانوم؟😂😜 محمد خندید و گفت: _راست میگه مامان.وگرنه همه چایی ها رو میریزه رو پسر مردم،آبرومون میره.😁 مثلا اخم کردم.گفت: _خب راست میگم دیگه... منم به علامت قهر سرمو برگردوندم.☹️ مامان لبخند زد.گفتم: _الهی قربون لبخند خوشگل مامان خوشگم بشم،باشه؟🤗☺️ مامان بابغض گفت: _چی باشه؟😢 -اینکه خواستگار نیاد دیگه.☹️😁 لبخند مامان پر رنگ تر شد و گفت: _تو هم خوب بلدی از آب گل آلود ماهی بگیری ها.😊 هرسه تامون خندیدیم...😁😃😄 مسخره بازی های من و محمد فضا رو عوض کرده بود.بعد مدتی محمد به ساعتش نگاه کرد.به مامان گفت: _من دیگه باید برم.مریم و ضحی خونه منتظرن.😊✋ دوباره اشک چشمهای مامان جوشید.😢 محمد بغلش کرد و قربون صدقه ش رفت.بلند شد کتش رو پوشید و رفت تو اتاق با بابا خداحافظی کرد و رفت. منم دنبالش رفتم توی حیاط... وقتی متوجه من شد اومد نزدیکم و گفت: _آفرین.داری بزرگ میشی.حواست به مامان و بابا باشه.😍😊 اشک تو چشمهام جمع شد و بابغض گفتم: _تو نیستی کی حواسش به من باشه؟😢 لبخند زد و گفت: _حقته.اگه پررو بازی در نمیاوردی الان سهیل💓 حواسش بهت بود.😁😜 مثلا اخم کردم و گفتم: _برو ببینم.اصلا لازم نکرده حواست به من باشه.😢😬 رفت سمت در و گفت: _اشتباه کردم.هنوز خیلی مونده بزرگ بشی.😁😝 خم شدم دمپایی مو👡 😬در بیارم که رفت بیرون و درو بست... یهو ته دلم خالی شد... همونجا نشستم.به در بسته نگاه میکردم و اشک میریختم.😭 چند دقیقه طول کشید تا ماشینش روشن شد و حرکت کرد.💨🚙 به حانیه فکرمیکردم.به عکس هایی که بهش نشون دادم... به که باید حفظ بشه.به حضرت (س)،به امام حسین(ع).متوجه گذر زمان نشدم. وقتی به خودم اومدم یک ساعت به اذان صبح بود.✨🌌رفتم نماز شب خوندم. بعد نماز صبح سرسجاده گریه میکردم. -زهرا! زهرا جان!..دخترم😊 -جانم -چرا روی زمین خوابیدی؟پاشو ظهره.😕 -چشم،بیدارم....ساعت چنده؟😅 -ده -ده؟!ده صبح؟!!! چرا زودتر بیدارم نکردین؟😱 -آخه دیشب اصلا نخوابیدی،چطور مگه؟کاری داشتی؟ -نه.اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.😅 -من میرم صبحانه تو آماده کنم.پاشو بیا -چشم سر سجاده م خوابم برده بود.سجاده مو مرتب کردم. رفتم تو آشپزخونه...
🇮🇷حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ🇮🇷
•°|🤍⭐|°• ❣ #سلام_امام_زمانم ❣ دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب چ
برسه‌اون‌روز که‌خستہ‌ازگناهامون جلـو زانـوبزنیـم؛ سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت... عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم... کِےشَود حُــربشـوَم تـوبـہ‌مردانـِہ‌کُنم.... ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
🏴 دنیایم یخ زده است خورشـــــیدِ جان کجایی؟... کوچه هایِ فاطمیه... بویِ غم گرفته... این روزها داغدارِ غمِ کوچه هاست... و چقدر خوب مادری می کند برایِ ... وااااای از دلِ واستخوانی که در گلویش شکسته... کاش این فاطمیه بیایی... تا دیگر غمِ و غربتِ و داغِ دلِ علی تازه نشود... وغربت یعنی فاطمیه بدونِ تو!... مهربانم... کوچه هایِ فاطمیه صدایِ قدمهایِ تو را کم دارد... کاش طنینِ صدایِ دنیایِ بخواب رفته را بیدار کند... او ایستاد پای خویش... ‌‌فقط خدا می‌داند این روزهای بی فاطمه چه بر قلب مهربان مولایم می‌گذرد 🏴 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh
🏴 دنیایم یخ زده است خورشـــــیدِ جان کجایی؟... کوچه هایِ فاطمیه... بویِ غم گرفته... این روزها داغدارِ غمِ کوچه هاست... و چقدر خوب مادری می کند برایِ ... وااااای از دلِ واستخوانی که در گلویش شکسته... کاش این فاطمیه بیایی... تا دیگر غمِ و غربتِ و داغِ دلِ علی تازه نشود... وغربت یعنی فاطمیه بدونِ تو!... مهربانم... کوچه هایِ فاطمیه صدایِ قدمهایِ تو را کم دارد... کاش طنینِ صدایِ دنیایِ بخواب رفته را بیدار کند... او ایستاد پای خویش... ‌‌فقط خدا می‌داند این روزهای بی فاطمه چه بر قلب مهربان مولایم می‌گذرد شبتون بخیر آقای داغدارم 🏴 ❥•|𔓘حࢪ‌یـم؏شق‌تـا‌شہادتـ ➺@herimashgh