#اطلاعات_مهدوی
#امام_زمان کیست؟؟؟
🔖نام: #م ح م د
💜نام پدر: امام #حسن_عسكرى(ع)
💚نام مادر: #نرجس ( نرگس )
❤️القاب:
حجت ، خاتم ، صاحب الزّمان ، قائم ، منتظَر ، و از همه مشهورتر #مهدى
💛شكل:
چون #ستاره درخشان نورانى ، و داراى خالى #سياه بر گونه راست
💖زاد روز: شب #نيمه_شعبان 255 ، هنگام طلوع #فجر
💙زادگاه: شهر #سامراء
غيبت صغرى: از سنّ #پنج سالگى به مدّت 69 سال
💜غيبت كبرى: با در گذشت #چهارمين نماينده و #سفير آن حضرت از سال 329 آغاز گرديد؛ و تا به هنگام #فرمان_الهى مبنى بر اجازه #ظهور و قيام آن بزرگوار ، همچنان #ادامه خواهد داشت.
💚محل ظهور: #مكه معظّمه.
❤️محل بيعت: #مسجدالحرام ، ميان ركن و مقام.
💛يادگار أنبياء: انگشتر #سليمان در انگشت او ،
عصاى #موسى در دستش ،
و بطور خلاصه آنچه #خوبان همه دارند او تنها دارد.
💙ياران: #سيصد و #سيزده نفر ( به عدد اصحاب بدر ) ، افرادى باشند كه #هسته مركزى زمامدارى او را تشكيل دهند؛
و در حقيقت كارگردانان اصلى #قيام مهدى(ع) ، و كارگزاران درجه اوّل #انقلاب_جهانى اسلام خواهند بود
كه از اطراف #جهان به دور حضرتش گرد آيند.
💖مركز حكومت: #مسجد_كوفه ، ــ مركز خلافت و حكومت جدّ بزرگوارش #على(ع)
💚وزير و معاون: #عيسى(ع) از آسمان فرود آيد و به عنوان #وزير
با حضرتش همكارى نماید🌹
💜محل زندگی پس از ظهور: #مسجد_سهله
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🔺در #ثواب نشر این #مطلب شریک شوید.
✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸✨
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #دوازده ــ چه اتفاقی ق
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سیزده
سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود.
با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را پایین انداخت.
نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شد.
از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه عصبی به سمت او چرخید:
ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون نکنم
عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
ــ حواستون هست داری چیکار میکنید
سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت:
ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار میکنید؟؟
اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟
فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟
نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود.
با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت:
ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح می کردند ،نیستید ،الان فقط برای من یه آدم ...
سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛
ــ یه آدم چی؟
ــ یه آدم بی غیرت
سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد.
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍ #نویسنده: فاطمه امیری