🌹
#داستان_واقعی_سری۲
#دعای_سگ_مظلوم_هم_میگیرد😳
❇️برای تسلیت گفتن 🖤به یکی از خانواده هایی که فرزند #جوان خود را از دست داده بودند رفتم.
#پدر میت خدا رحمتش کند بلند شد و کنارم نشست و #دستم را در دست خودش گرفت🤝 و گفت:
ای فلانی..این #تقاص ظلم و #ستمی است که سی سال قبل مرتکب شده بودم: 😞
و هنوز هم دارم عواقبش و بلا و #مصیبتهایش را می چشم:
سی سال قبل من در عنفوان جوانی ام بودم مغرور از جوانی و زور بازو: 💪
🚘ماشینی داشتم که به آن فخر میکردم و جلو مردم ویراژ و پز میدادم:
♨️یکی از روزها 🐕سگی را دیدم که چند تا از توله هایش هم باهاش بود..
🗯باخودم گفتم بزار یکی از توله هایش را جلو #چشمانش با ماشین زیر بگیرم تا عکس العمل و آه و ناله مادرش را ببینم: ❌
و همین کار را کردم.. ✔️
#توله سگ بیچاره را لت و پار کردم بطوریکه خون و تکه های گوشتش بر جسم مادرش پاشیده شد..😰
🔹و مادر بخت برگشته داشت پاس میکرد و فریاد و شیون سر میداد و من نگاهش میکردم و می خندیدم...😏🤪
⬅️از آن روز همه #بلاها در تعقیب من بود بدون توقف....
هر روز یک #مصیبتی بر من نازل میشد..
⏪و آخرین و سخت ترینش دیروز بود که محبوبترین و عزیزترین #پسرانم و جگر گوشه ام که تازه از دبیرستان فارغ شده و آماده ورود به دانشگاه بود و در او همه جوانی و آرزوهایم را می دیدم..
در جلو چشمانم پرپر شد😭😭
🚘ماشینم را کنار جاده متوقف کرده و او را برای گرفتن چند تا فتوکپی از اونطرف خیابون..
پیاده کردم و از شدت حرص و محبتم به اوکه نگرانی سلامتی اش بودم خودم شخصا پیاده شدم و از خلوت بودن خیابون مطمئن شدم..💯
و بهش گفتم حالا از خیابون رد شو..
ناگهان ماشینی🚍 که مثل #برق رد میشد جلو چشمانم او را زیر گرفت وخون او لباسم را رنگین کرد..💉
👀و من نگاهش میکردم و گریه و آه و ناله سر میدادم..
اونجا بود که به خدا قسم همان سگ🐕 جگر سوخته در جلو چشمام ظاهر شد و اون بلایی که سی سال قبل سرش آوردم بیادم اومد..
قصه ای سرشار از عبرت..
که خدا از #ظالم انتقام مظلوم را میگیرد حتی اگر یک حیوان زبان بسته و سگی باشد..
دیر یازود:💯
═══༻💗༺═══