🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حریم_عشــق_تا_شهادت
#رمان
#از_روزی_که_رفتی
#پارتچهلوهشتم
همه با لباس های یک دست ...
گروه موزیک می نواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوش ها سید :
شهید
... شهید ..
. شهید ...
ای تجلی ایمان .
.. شهید ..
. شهید ..
. شعر خوانده می شد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود
. آیه در میان زنان بود ... زنان سیاهپوش !
نمی دانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس می کرد .
سید مهدی انگار همه جا با آیه اش بود
. همه جوان بودند ... بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند
. تا جایی که می دانست همه شان دو سه بچه داشتند ،
بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند ..
. مراسم برگزار شد و لوح های تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید می دادند
. نام سیدمهدی علوی را که گفتند ، زنی از روی صندلی بلند شد
. صاف قدم برمی داشت ! یکنواخت راه می رفت ، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود ؛
شاید این همه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود این گونه به رخ بکشد اقتدار خانواده ی شهدای ایران را !
آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد ، لوح را به دست آیه داد
. آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت
: ممنون !
سخت بود ... فرمانده حرف می زد و آیه به گمشده اش فکر میکرد ..
. جای تو اینجاست ، اینجا که جای من نیست مرد
آن قدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد
. حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود :
خانم علوی ... خانم علوی... صدای فرمانده نیروی زمینی بود
. آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد
: ببخشید
حالتون خوبه ؟
آیه لبخند تلخی زد : خوب ؟ معنای خوب رو گم کردم
. آیه راه رفته را برگشت ... برگشت و رفت ...
رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود .
روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند
. ارمیا هم با آنان همراه شد .
تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمی شد .
رفت و آمدی با کسی نداشت
. در مراسم تشییع هیچ یک از همکارانش نبود
. " چه کرده ای با این مرد سيد ؟ "
تمام کسانی که آمده بودند ، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند
. هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانواده ی شهدای رفتند .