#خدا
#ڪلام_شـھید
#اسلام هیچ ضربه ای بالاتر از
#بیخیالی امتش نخورده!
رفقا!
یه گوشه نشینید، کنار نرید
پای کار وایستید!!
که تنها راه سعادت
پیروی از #ائمه ست
در سایه #ولایت فقیه!
#شهیدعلییزدانی♥️
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
وچہاحساسنجیبـےست
ڪہبادیـدنطُ
طلبعشقزبیگانہ
ندارمهرگز....'😍🌱
️️ــــــــــــــ❁ــــ ـــ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
••
زندگیستدیگر
همیشهکههمهیرنگهایشجورنیست
همهیسازهایشکوکنیست؛حواستباشد
بهاینروزهاییکهدیگربرنمیگردد
بهفرصتهاییکهمثلبادمیآیند
ومیروندوهمیشگینیستند
بهاینسالهاکهبهسرعتِبرقگذشتند
بهجوانیکهمیرود،
حواستباشدبهکوتاهیزندگی..
#زندگیکن!☘
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
‹ ڪاشاینروزهاڪسۍپیداشود
وبرایمانقَرَنْطینِہدَرْحَرَمْ
تَنَفُسّدَرهَوآۍِضـا💔
راتجویزڪند...!
#امانازدرددلتنگے! . . . ›
️️ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسر ۸ ساله ای که به دست امام رضا شفا پیدا کرد😭
آقا. جان مادرت من خیلی کوچیکم😞😢
#پیشنهاد_دانلود
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
#معرفی_شهید 🥀 نام:عباس دانشگر🧔🏻 محلتولد:سمنان🏰 تاریختولد۱۳۷۲/۰۲/۱۸🦋 تاریخشهادت:۱۳۹۵/۰۳/۲۰🥀 محلش
دوستان امروز تولد شهید دانشگر هست🌸❤️هرچقدر تونستین براشون صلوات هدیه کنید💖
🥀°°°°••خندهات طرح لطیفیست که دیدن دارد...----°°°°°••💔🍃
تولدت مبارک
#برادر_شهیدم
#شهید_مدافع_حرم
#عباس_دانشگر🙂💔
AUD-20210508-WA0005.mp3
17.52M
🎤سخنرانی برادر بزرگوار آقای پاکار همکار و همرزم شهید بمناسبت ولادت شهید عباس دانشگر درجمع دانشجویان دانشگاه امام حسين عليه السلام
در مورخه.1400/2/17
#یاد_شهدا_با_صلوات
#به_نیت_شهید
#تولدشهید
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #یک
ــ سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت:
ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم
ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
ــ بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند،
سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه ارام خندید و گفت:
ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!!
ــ برو بابا
تا رسیدن حرفی دیگری نزدند
سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند.
زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوشِ سمانه رسید بلاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در اغوش سمانه پرید:
ــ سلام عمه جووونم
صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت :
ــ منم اینجا بوقم
وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت:
ــ حسود
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد:
ــ سلام خاله
ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟
ــ زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛
ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!
ــ قول ؟؟
ــ قول
از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود
↩️ #ادامہ_دارد..
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #دو
به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بالا گرفته بود،مثل همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل ..
سلامی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد.
نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد .
صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد:
ــ نمیدونم دیگه با کمیل چیکار کنم؟چی دیده که این همه مخالفه نظامه.خیره سرش پسره شهیده .برادرش پاسداره دایی اش سرهنگه شوهر خاله اش سرهنگه پسر خاله اش سرگرده ،یعنی بین کلی نظامی بزرگ شده ولی چرا عقایدش اینجوریه نمیدونم!!
فرحناز دست خواهرش را می گیرد وآرام دستش را نوازش می کند؛
ــ غصه نخور عزیزم.نمیشه ڪه همه مثل هم باشن،درست میگی کمیل تو یک خانواده مذهبی و نظامی بزرگ شده و همه مردا و پسرای اطرافش نظامین اما دلیل نمیشه خودش و آرش هم نظامی باشن
ــ من نمیگم نظامی باشن ،میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟الان آرش می گیم هنوز بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده.اما کمیل دیگه چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه.نمیدونم شاید به خاطر این باشگاهی که باز ڪرده،باشه ،معلوم نیست ڪی میره ڪی میاد!
ــ حرص نخور سمیه.خداروشکر پسرت خیلےباحیاست،چشم پاڪه،نمازو روزه اشو میگیره،خداتو شڪر ڪن.
سمیه خانم آهی میکشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می ڪند.
سمانه با دیدن سینے مرغ های به سیخ ڪشیده در دست زهره زندایی اش از جایش بلند مے شود و به ڪمڪش مے رود .
کمیل مثل همیشہ کباب کردن مرغ ها را به عهده می گیرد و مشغول آماده کردن منقل مےشود سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد:
ــ خیلے ممنون
سمانه !خواهش میڪنم" آرامی زیر لب مے گوید و به داخل ساختمان، به اتاق مخصوص خودش و صغرا که عزیز آن را برای آن ها معین ڪرده بود رفت.
چادر رنگی را از ڪمد بیرون آورد و به جای چادر مشڪی سرش کرد، روبه روی آینه ایستاد و چادر را روی سرش مرتب کرد.
با پیچدن بوی کباب نفس عمیقے کشید و در دل خود اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب مے کرد خیلےخوشمزه هستند،با آمدن اسم کمیل ذهنش به سمت پسرخاله اش ڪشیده شد
↩️ #ادامہ_دارد...
✍ #نویسنده: فاطمه امیری
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
اللهمالرزقناهمچینصحنہای!((:💔
.
راهرشدفقطازسختیمیگذره
ومنمبایدازخودموخانوادهام
کهدوستشوندارمبگذرم
آدمبایدهیچبشهتابهخدابرسہ..
اولتوپخوردزمین
بعدرفتآسمون..:)
-شھیدمصطفیصدرزادھ'!🌿
「#شهیدانہ」
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
∞♥∞
حـرفـہـایـت امـلاء مےشـوند🌿
دو فـرشـ👼🏻ــته مےنـویسـند و
ایـن نـامه را خـدا نمـره میـدهـد 📋^^
مواظب باش✋🏻
حـــرفبیــهودهنــزن 🚫
چه برسـد به اینکه گناه باشد!
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
∞♥∞ حـرفـہـایـت امـلاء مےشـوند🌿 دو فـرشـ👼🏻ــته مےنـویسـند و ایـن نـامه را خـدا نمـره میـدهـد 📋^
انقدر این ماه رمضـونا
اومده و رفته و گذشته ..!
مهم اینه ڪہ چطور مهمونی باشی..
نمڪ بخوری و نمڪدون نشڪنی..:)🤍
#اینجوریاسـت..؛
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
-🌿-
-محراب مسلمان،
ازمیدانجنگـاوجدانیست!
محلنمازرامحرابمینامند؛
محرابهمیعنۍابزارجنگـ(:🌱!
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
💕همیشه دعا کنید چشمانی
داشته باشید که بهترین ها
را در آدم ها ببیند
قلبی که خطاکارترین ها را ببخشد
ذهنی که بدی ها را فراموش کند
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #دو به بقیه که دورهم
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سه
ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود،حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد.
با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد.
به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد،فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ،با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد ،همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند.
سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد ،که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند .
بعد صرف شام،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ،سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد،با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید:
ــ خاله توپو شوت کن
سمانه ضربه ای به توپ زد،که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد،سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ شرمنده حواسم نبود اصلا
ــ این چه حرفیه،اشکال نداره
سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت!
با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای دعوت می کرد،به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد،و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد:
ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
↩️ #ادامہ_دارد...
✍ #نویسنده: فاطمه امیری