eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
781 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا های واقعی اما طنز ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••••●●💕🍓●●•••• "خدایــــا ... گاهی مــرا در آغوش بگیــر ... وقتی در محــاصره ی مشکلاتــم و تنها پناهگـ🌱ـــاهم تویی وقتی تمام تلاشم را کرده ام ، خسته ام و دلم کمی سکوت می خواهد ،🌙 کمی آرامش ، کمی تسکین ... بی خبر از راه برس و مرا بغل کن باور کن آدمِ جا زدن نیستم ! اما ؛ از یک جایی به بعد ، بگو که با هم درستش می کنیم ، از یک جایی به بعد ، خودت برایم معـ💫ـجزه کن...! ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
هر شب دلت رو با صاف ڪن و ببخش همه کسایی رو که دلتو شکستن (:🌸 اینجوری هم خدا حواسش بهت هست هم بهترین شب نصیبت میشه ! ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋5 صلوات 🦋برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
رمان شب قسمت15 من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش … – تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم …نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود… با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم …از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام… تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟… و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید … – این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده … – می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …- و من با همین اجازه شرعی و قانونی …مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …
رمان شب قسمت16ایمان علی سکوت عمیقی کرد … – هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد… – اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …تا اون لحظه، صورت علی آروم بود… حالت صورتش بدجور جدی شد … – ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده…ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته… کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …این رو گفت و از جاش بلند شد …شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در… – می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری…در رو محکم بهم کوبید و رفت …پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت… یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند …بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند …علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید …
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 باذهن‌مشغو‌ل‌بہ‌گناه شهادت‌کہ‌چہ‌عرض‌کنم‌رفیق‌ مرگ‌هم‌برات‌زیادیہ...🖐🏻💔 ''---------------༄--------------'' ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
تو قنوت گفت خدایا اگه مانع ظهور آقا منم، من و بردار خدایا شهادت نمیخوام فقط مانع ظهور نباشم ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📍↻ جورے‌زندگی‌ڪن:) ڪسانے که تورآ مےشناسند اما خدا را نمےشنآسند💔 بهـ واسطهے آشنایے بآتو با خـ♡‌ـدا آشنا شوند... 🍃 ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
『 🌿 』 • . 💠 امام على (عليه السلام) فرمودند: كُن بِالوَحدَةِ آنَسَ مِنكَ بِقُرَناءِ السَّوءِ با تنهايى دمخورتر باش تا با همنشينان بد! 📚 عيون الحكم والمواعظ | صفحه‌ی ۳۹۱ ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
【☝️🏻】 پیشنهاد میشه حتما بخوانید و منتشر کنید 🌹 ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگه تنها دعايى كه هر روز میڪنے خدایا شڪرت💗 باشه، همين كافيه❗️ خدا را شڪر ڪنیم🙏 براے چیزهایے ڪه داده و قدر نمی‌دانیم😒 و براے چیزهایے ڪه گرفته و حڪمتش را نمی‌دانیم🤔 خدایا بابت همه چے شڪرت ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
•|🍃🎼🕊|• {🌻} امیدوار‌باش... به‌آینده‌ای‌ڪه‌خدا‌ زودتراز‌تو‌آنجاست ایمان‌داشته‌باش به‌خدایی‌ڪه‌رحمتش‌ بی‌پایان‌است و‌اعتماد‌داشته‌باش به‌بخت‌نیڪی‌ڪه‌پس‌از‌ صبرت‌سرخواهدزد...ツ ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلایی حسین طاهری خیلی وقته نرفتیم کربلا..... بسیار زیباوشنیدنی باتصاویر بین الحرمین ویژه دلتنگای کربلا ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
2975007774.mp3
748.7K
🎧 🎼 اومدم تنهای تنها.... 🎙حاج مهدی رسولی ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━ @herimashgh ━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[•💚•] . . +بہ‌جوانان‌بگویید امروزچـشم‌شھیدان‌بہ‌شماست، بہ‌پاخــیزید اسلام‌خـود‌رادریابید...:)! 🌱:) 🥀 ''-------------༄------------''
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا