بریم نماز اول وقت
وقتی صدات میکنه و سر وقت جواب میدی او هم سر وقتش جوابتو میده
من آمین گوی حاجتای قشنگتون هستم
همراهان عزیز بنده هم دعا کنید با قلب پاکتون🌹😍
#نماز اول وقت😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعا های واقعی اما طنز
#طنز
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
••••●●💕🍓●●••••
"خدایــــا ...
گاهی مــرا در آغوش بگیــر ...
وقتی در محــاصره ی مشکلاتــم
و تنها پناهگـ🌱ـــاهم تویی
وقتی تمام تلاشم را کرده ام ، خسته ام و دلم کمی سکوت می خواهد ،🌙
کمی آرامش ، کمی تسکین ...
بی خبر از راه برس و مرا بغل کن
باور کن آدمِ جا زدن نیستم !
اما ؛
از یک جایی به بعد ، بگو که با هم درستش می کنیم ،
از یک جایی به بعد ،
خودت برایم معـ💫ـجزه کن...!
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
هر شب دلت رو با #خدا
صاف ڪن و ببخش همه کسایی
رو که دلتو شکستن (:🌸
اینجوری هم خدا حواسش
بهت هست
هم بهترین #آرامش شب
نصیبت میشه !
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
رمان شب قسمت15
من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش …
– تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم …نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود… با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم …از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام… تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟… و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید …
– این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده …
– می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …- و من با همین اجازه شرعی و قانونی …مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …
رمان شب قسمت16ایمان
علی سکوت عمیقی کرد …
– هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد…
– اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …تا اون لحظه، صورت علی آروم بود… حالت صورتش بدجور جدی شد …
– ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده…ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته… کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …این رو گفت و از جاش بلند شد …شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در…
– می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری…در رو محکم بهم کوبید و رفت …پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم … خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت… یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند … و اکثرا نیز بدون حجاب بودند …بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند …علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید …
#صرفاجهتاطلاع🌱
باذهنمشغولبہگناه
شهادتکہچہعرضکنمرفیق
مرگهمبراتزیادیہ...🖐🏻💔
''---------------༄--------------''
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
تو قنوت گفت
خدایا
اگه
مانع ظهور آقا
منم،
من و بردار
خدایا
شهادت نمیخوام
فقط مانع ظهور نباشم
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
#شایدتلنگر📍↻
جورےزندگیڪن:)
ڪسانے که تورآ مےشناسند
اما خدا را نمےشنآسند💔
بهـ واسطهے آشنایے بآتو
با خـ♡ـدا آشنا شوند... 🍃
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
『 🌿 』
•
.
💠 امام على (عليه السلام) فرمودند:
كُن بِالوَحدَةِ آنَسَ مِنكَ بِقُرَناءِ السَّوءِ
با تنهايى دمخورتر باش تا با همنشينان بد!
📚 عيون الحكم والمواعظ | صفحهی ۳۹۱
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
#حق_الناس 【☝️🏻】
پیشنهاد میشه
حتما بخوانید و منتشر کنید 🌹
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
اگه تنها دعايى كه هر روز میڪنے
خدایا شڪرت💗
باشه، همين كافيه❗️
خدا را شڪر ڪنیم🙏
براے چیزهایے ڪه داده و قدر نمیدانیم😒
و براے چیزهایے ڪه گرفته
و حڪمتش را نمیدانیم🤔
خدایا بابت همه چے شڪرت
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
•|🍃🎼🕊|•
#انگیزشی {🌻}
امیدوارباش...
بهآیندهایڪهخدا
زودترازتوآنجاست
ایمانداشتهباش
بهخداییڪهرحمتش
بیپایاناست
واعتمادداشتهباش
بهبختنیڪیڪهپساز
صبرتسرخواهدزد...ツ
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
کربلایی حسین طاهری
خیلی وقته نرفتیم کربلا.....
بسیار زیباوشنیدنی
باتصاویر بین الحرمین
ویژه دلتنگای کربلا
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
2975007774.mp3
748.7K
🎧 #نماهنگبسیارشنیدنی
🎼 اومدم تنهای تنها....
🎙حاج مهدی رسولی
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━
@herimashgh
━⊰𖣘🍂𖣘🍁𖣘🍂𖣘⊱━