eitaa logo
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
779 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.3هزار ویدیو
35 فایل
به‌نامِ‌خداوندِچشم‌انتظارانِ‌بی‌قرار..!!💔 سفر عشق از آن روز شروع شد ڪہ خدا ✨ مهــر یڪ بے ڪفن انداخت میــانِ دل ما .💔 #اندکی‌ا‌زمـا↯ @shorotharim #مدیر↯ @Babasadgh وقف‌بانوی‌بی‌نشآن🌱 وقف‌آقاامام‌زمان🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼داستان آموزنده ✍پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : «ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.» پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین کره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود. تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺5 صلوات🌺برای سلامتی و ظهور آقا امام زمان(عج) بفرستین تا انشاالله رمان بارگذاری بشه.🌸
حࢪ‌یم‌؏شـ♥️ـق‌تا‌شھادٺ
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 #حریم_عشـ‌ـق_تا_شهادت #رمان #از_روزی_که_رفتی #پارت‌چهل‌و‌ششم خانم زند اعتراضی
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 صدرا : هر جور دوست داری فکر کن ، فقط فکر زن منو از سرت بیرون کن . این رسمش نبود رها ، رسمش نبود منو تنها بذاری ؟ اونم بعد از این همه سال که رفتم و اومدم تا پدرت راضی شد ، حالا که شرایط رو آماده کردم و اومدم قرار عقد بذارم رها تنش سنگین شده بود . قدمهایش سنگین شده بود و پاهایش برخلاف آرزوهایش می رفت . ډلش را افسار زد و قدم به سمت مرد این روزهایش برداشت ... مردی که غیرتی می شد ، با او غذا می خورد ، دنبالش می آمد ، شاید عاشق نبودند اما تعهد را که بلد بودند ؟ احسان : کجا میری رها ؟ تو هم مثل اسمتی ، رهایی از هر قید و بند ، از چی رهایی رها ؟ از عشق ؟ تعهد ؟ از چی ؟ تو هم بهش دل نبند آقا ، تو رو هم ول میکنه و میره ! رها که رها نبود ! رها که تعهد می دانست . رها که پایبند تعهد بود ! رها که افسار بر دلش زده بود که پا در رکاب عشق نگذارد ! از چه رها بود این رهای در بند ؟ حرفاتو زدی پسر جون ، دیگه برو دیگه نبینم سر راه زنم قرار بگیری ؟ سایَت هم از کنار سایه ی رها رد بشه با من طرفی ؛ بریم رها ! دست رها را گرفت و به سمت ماشین کشاند . با خودش غرغر می کرد . رها با این دست ها غریبه بود . دست های مردی که قریب به دو ماه مردش بود . اگه بازم سر راهت قرار گرفت ، به من زنگ میزنی ، فهمیدی ؟ رها سر تکان داد . صدرا عصبی بود ، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند ... با عشق صدا کند . کاری که تو یک بار هم انجامش نداده ای ؛ کنار آمدن با رقیبی که حق رقابت ندارد سخت است . گوشه ای از ذهنش نجوا کرد " همون رقابتی که رویا با رها می کنه ! رویایی که حقی برای رقابت ندارد ؛ شاید هر دو عاشق بودند ؛ شاید زندگی هایشان فرق داشت ؛ شاید دنیاهایشان فرق داشت : اما دست تقدیر گره هایی به زندگی شان زده بودند را گشود و صدرا را به رها گره زد .................................. ارمیا روزها بود که کلافه بود ؛ روزها بود که گمشده داشت ، خوابهایش کابوس بود . تمام خواب هایش آیه بود و کودکش ... سیدمهدی بود و لبخندش .. . وقتی داستان آن عملیات را شنید ، خدایا ... چطور توانست دانسته برود ؟! امروز قرار بود مراسم در ستاد فرماندهی برای شهدای عملیات گرفته شود . از خانواده ی شهدا دعوت به عمل آمده بود ؛ مقابل جایگاه ایستاده بودند
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 همه با لباس های یک دست ... گروه موزیک می نواخت و صدای سرود جمهوری اسلامی در فضا پیچید و پس از آن نوای زیبایی به گوش ها سید : شهید ... شهید .. . شهید ... ای تجلی ایمان . .. شهید .. . شهید .. . شعر خوانده می شد و ارمیا نگاهش به حاج علی بود . آیه در میان زنان بود ... زنان سیاهپوش ! نمی دانست کدامشان است اما حضور سیدمهدی را حس می کرد . سید مهدی انگار همه جا با آیه اش بود . همه جوان بودند ... بچه های کوچکی دورشان را احاطه کرده بودند . تا جایی که می دانست همه شان دو سه بچه داشتند ، بچه هایی که تا همیشه محروم از پدر شدند .. . مراسم برگزار شد و لوح های تقدیر بزرگی که آماده شده بود را به دست فرزند و یا همسر شهید می دادند . نام سیدمهدی علوی را که گفتند ، زنی از روی صندلی بلند شد . صاف قدم برمی داشت ! یکنواخت راه می رفت ، انگار آیه هم یک ارتشی شده بود ؛ شاید این همه سال همنفسی با یک ارتشی سبب شده بود این گونه به رخ بکشد اقتدار خانواده ی شهدای ایران را ! آیه مقابل رئیس عقیدتی سیاسی ارتش ایستاد ، لوح را به دست آیه داد . آیه دست دراز کرد و لوح را گرفت : ممنون ! سخت بود ... فرمانده حرف می زد و آیه به گمشده اش فکر میکرد .. . جای تو اینجاست ، اینجا که جای من نیست مرد آن قدر محو خاطراتش بود که مکان و زمان را گم کرد . حرفها تمام شده بود و آیه هنوز عکس العملی نشان نداده بود : خانم علوی ... خانم علوی... صدای فرمانده نیروی زمینی بود . آیه به خود آمد و نگاهش هشیار شد : ببخشید حالتون خوبه ؟ آیه لبخند تلخی زد : خوب ؟ معنای خوب رو گم کردم . آیه راه رفته را برگشت ... برگشت و رفت ... رفت و جا گذاشت نگاه مردی که نگاهش غمگین بود . روز بعد همکاران سیدمهدی برای تسلیت به خانه آمدند . ارمیا هم با آنان همراه شد . تا چند روز قبل زیاد با کسی دمخور نمی شد . رفت و آمدی با کسی نداشت . در مراسم تشییع هیچ یک از همکارانش نبود . " چه کرده ای با این مرد سيد ؟ " تمام کسانی که آمده بودند ، در عملیات آخر همراه او بودند و تازه به کشور بازگشته بودند . هنوز گرد سفر از تن پاک نکرده بودند که دیدار خانواده ی شهدای رفتند .
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 آیه کنار فخرالسادات نشسته بود . سیدمحمد پذیرایی می کرد با حلوا و خرما .. . حاج علی از مهمان ها تشکر می کرد ، از مردانی که هنوز خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به دیدار آمدند .. . شما تو عملیات با هم بودید ؟ مردی که فرمانده عملیات آن روز بود ، جواب داد : بله ، برای عملیات آماده شدیم و وارد سوریه شدیم . به حمله همه جانبه بود که منطقه ی بزرگی رو از داعش پس گرفتیم ، برای پیشروی بیشتر و عمليات بعدی آماده می شدن . ما بودیم و بچه هایی که شهید شدن . سر جمع چهل نفر هم نمی شدیم ، برای حفاظت از منطقه مونده بودیم . جایی که گرفته بودیم منطقه ی مهمی بود ... هم برای ما هم برای داعش ؛ حملهی شدیدی به ما شد . درخواست نیروی کمکی کردیم ، به ارتش مقابل ما چهل نفر صف کشیده بود . یازده ساعت درگیری داشتیم تا نیروهای کمکی می رسن . روز سختی بود ، قبل از رسیدن نیروهای کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد . تیر خورد تو پهلوش ... اون لحظه نزدیک من بود ، فقط شنیدم که گفت یا زهرا ! نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون میاد . دستمال گردنشو برداشت و زخمشو بست . وضعیت خطرناکی بود ، میدونست یه نفر هم توی این شرایط خیلیه ! آرپیچی رو برداشت ... بایستادن براش سخت بود اما تا رسیدن بچه ها کنارمون مقاومت کرد . وقتی بچه ها رسیدن ، افتاد رو زمین ، رفتم کنارش ... سخت حرف می زد . گفت می خواد یه چیزی به همسرش بگه ، ازم خواست ازش فیلم بگیرم . گفت سه روزه نتونسته بهش زنگ بزنه ؛ با گوشیم ازش فیلم گرفتم . لحظه های آخر هم ذکر یا زهرا ( س ) روی لباش بود . سرش را پایین انداخت و اشک ریخت درد دارد هم رزمت جلوی چشمانت جان دهد ... آیه لبخند زد " یعنی میتونم ببینمت مرد من ؟ " . الان همراهتون هست ؟ می تونم ببینمش ؟ نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود . چه می دانستند از آیه ؟ چه میدانستند که دیدن آخرین لحظه های مردش هم لذت بخش است ؛ آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند ؛ قرارشان بود که لحظه ی آخر هم با هم باشند . " چه خوب یادت بود مرد ! چه خوب به عهدت وفا کردی ؟ " بله گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را آورد . آیه خودش بلند شد و گوشی را از آقای باوی گرفت ، وقتی نشست ، فیلم را پخش کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸•|ڂــــداهمیشہ حۅاسݜ بہٺ هسٺ ایݩۅ ٺۅ ڨرآݩݜ ڱفٺہ...|•🌸✨ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
گناه زَهر است .. جوانی از آیت الله بهجت ره ذکری خواست ، ایشان فرمودند : «هیچ ذکری بالاتر و مهم تر از عزم پیوسته و همیشگی بر ترک گناه نیست» ، یعنی تصمیم داشته باشی اگر خداوند صد سال هم عمر به تو داد ، حتی یک گناه نکنی ؛ همچنان که اگر صد سال عمر کنی ، حاضر نخواهی شد یک بار به اندازه ی تَهِ استکانی زهر بنوشی . حقیقت و واقع گناه هم ‌، زَهر و سَمّ است . منبع : نفس مطمئنّه ، ص ۲۴ ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_Media_Archive_00_Golchin_Velada.mp3
6.15M
🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸 🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸♦️🔸 🔊 🎶 🔸 آیا زنده‌ام وقت ظهورت؟! 👤 حاج‌محمود 🔹 ایام ولادت 😍🌸 💥 👌 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
🔴🔵 به فکر دیگران باشیم تا مورد توجه امام عصر علیه السلام قرار بگیریم 🍁 شیخ زین العابدین مازندرانى از شاگردان صاحب جواهر و شیخ انصارى ساکن کربلا بوده است در مورد سخاوت و انفاق او نوشته اند: تا مى توانست قرض مى کرد و به محتاجان کمک می کرد . 🍁 روزى بینوائى به در خانه او رفت و از او چیزى خواست. شیخ چون پولى در بساط نداشت، بادیه مسى (کاسۀ بزرگ ) منزل را برداشت و به او داد و گفت: این را ببر و بفروش! 🍁 دو سه روز بعد که اهل منزل متوجه شدند که بادیه(کاسه) نیست فریاد کردند که: بادیه را دزد برده است. صداى آنان در کتابخانه به گوش شیخ رسید؛ فریاد برآورد که: دزد را متهم نکنید، بادیه را من برده ام. 🍁 در یکى از سفرها که شیخ به سامرا مى رود، در آنجا سخت بیمار مى شود. میرزاى شیرازى از او عیادت مى کند و او را دلدارى مى دهد. شیخ مى گوید: من هیچگونه نگرانى از موت ندارم ولیکن نگرانى من از این است که بنا به عقیده ما امامیه وقتى که مى میریم روح ما را به امام عصر علیه السلام عرضه مى کنند. اگر امام سئوال بفرمایند: زین العابدین ما به تو بیش از این اعتبار و آبرو داده بودیم که بتوانى قرض کنى و به فقرا بدهى، چرا نکردى؟ من چه جوابى به آن حضرت مى توانم بدهم؟! 🍁 بی توجهی به نیازمندان، یکی از شاخص هایی است که موجب نارضایتی امام عصر از ما میشود. در این شرایط اقتصادی قطعا افرادی هستند که باید بیشتر به آنها رسیدگی شود. ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا ببینید و به نیت فرج💐 در فضای مجازی📱نشرش دهید💐 تا از این عمل کاملا اشتباه که متاسفانه خیلی هم زیاد شده که دل ولیعصر عجل الله خون میشه جلوگیری کنیم💐 اللهم بحق الزینب🤲 عجل لولیک الفرج 🤲 والعن واهلک اعدائه🤲 ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🌸🌼 🍀 ⚜️ استاد فیاض بخش: 🌹☘️ رفقا میگویند: فرهنگ خانه ی ما این است که ساعت دوازده زودتر نمی خوابند؛ 🌼🍃 خیلی خب، شما که می دانید اگر دوازده شب بخوابید، دیگر برای نماز شب بیدار نمی شوید، پس نماز شب تان را بخوانید و بعد بخوابید. 🌹☘️ عزیزان من، واقعا بیایید روی غیرت عمل کنید؛ حتی شده دو تا ساعت کوک کنید و بگویید من باید نماز شبم را بخوانم؛ اینگونه عمل کنید. 🌼🍃 در روز نوافل تان را بخوانید؛ سعی کنید قرآن بیشتر بخوانید؛ بگذارید مطهرات روحتان در این ایام (نوروز) بیشتر بشود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌___________________________ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج مُنتظِر المهدیــ🌤️ــ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈°🌙💛°≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈ 🌿| 🥀| اگر رهرو واقعے راھ شہدا هستے…؛🌿 ''اللهم‌ارزقنی‌شهادة''🤲🥀 رابہ‌قلبت‌بچسبان...♥️ نہ‌پشت‌موبایلت…!!📲 بۍادعا‌باشیم...😇 شهیدانه زندگی کنیم...🌱 |🥀☘|❥︎🌸 @herimashgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرچقدردیرتربیایۍ.. نوڪرت‌پیرترمۍشود:)💔 .. ••♡↯ [🌿]❥︎🌸 @herimashgh