#سلام_امام_زمانم 💚
💕صدا ڪردنت سخت نیست
من سختش ڪردہ ام
🌿اَدْعوُكَ ياسَيدي بِلِسان قَدْ اَخْرَسَه ذَنْبُه
❤️ميخوانمت آقاے من
امابا زبانے كہ گناه لالش كرده 😔
سلام مولای غریبم صبحتون بخیر✋
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
استاد معتز آقایی - جز 20 - @quran_farna.mp3
4.66M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠
⚜ #جزء_20 #قرآن_کریم ⚜
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
#مولاعلیعلیهسلام
ايمانِ هيچ بندہ اى راستين نباشد مگر زمانى كه اطمينان او به آنچه نزد خداست بيشتر باشد از آنچه در دست خويش دارد..!
#اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَجْ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
•••|♥️⭐|•••
منتظر مانده زمین تاڪہ زمانش برسد
صبح همراه سحرخیز جوانش برسد
ظهر آن روز بهارے چہ نمازے بشود
ڪہ توهم آمده بـاشے اذانش برسد
❣ #سلامامامزمانم❣
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
‹🍂🧡›
-
-
+ یاربّ..؟
_ جانم!
+ انَّلنافیکَامَلاطویلاًکثرا
{خدایا..ماروتوخیلیحسابکردیم🧡}
-
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
﷽...✨
#تَــلَنـگـر... ⃠🚫
شیطان انسان ناامید رو دیگه ولش میکنه/:
چون میدونه کسی که امید به خداشو از دست داد دیگه توانی برای بندگی نداره!
توانی برای زندگی نداره!
حالی برای سرزندگی نداره!
دلیل حالِ خوبِ شیطان نباشیم :))
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎🌸 @herimashgh
YEKNET.IR - roze - shabe 19 ramezan 1442 - narimani.mp3
5.3M
#شهادت_امام_علی💔
تب گرفته تمام جسم مرا
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#فزٺ_و_رب_الڪعبہ🥀🏴
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
بعضیامیگنالانشرایطجامعهطوریشده
اگهپسرپیغمبرهمباشینمیتونیدیـنترو
حفظکنی..!
#بهانهـنیاررفیق🚶🏻♂!
تواگرکههمسرفرعونباشی؛بازممیتونی
بهترینباشی:)🌸💕
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
•●🌻🌿●•
🌙| #شبقدر
🌱| #تلنگر
ــــــــــ ـ ــــــــــ ـ ـــــــــ
شبقدر
فقطشببیدارماندننیست
شببیدارشدنهماست!!!
ــــــــــ ـ ــــــــــ ـ ــــــــ
••[💔]••
🍃| #کربلا
💔| #دلتنگی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
خبرتهست
ڪہیڪگوشہدنیاےشما🖇
بہدلیحسرتدیدارِحــرم
مانده هنوز !؟
کربلاییتآرزوستارباب...
ـــــــــــــــــــــــــــــ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
- نگاکن!
+ کجارو؟!
-تہتہِدنیارو🌎
+مگہدنیاتهمداره ؟
- اوهوم ..
تهشوکہببینیتازهمیفهمیحرصزدنات واسہبعضیچیزاچقداحمقانهس!
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
[🖤•🌿]
🖤] #قرآن
🖇] #رمضان
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ‹🌱› ـ
رَمَضٰانَالَّذٖیٓاُنزِلَفٖیهِالْقُرٰانْ
‹[رمضانماهیاستکهقرآن
درآننازلشدهاست]›
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ـ
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
⸀🎻🍂||•
🍂| #رهبر
🎻| #پروفایل
ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ‹🍂›••
آسمـانۍمۍشومـ!
وقتۍنگاھتمۍڪنمـ ...
اۍتماشایۍتـرینمخلوقخاڪۍ
درزمینـ 🌎🍂•`
ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ــ ـ ـ ‹🎻›••
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎ @herimashgh
حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و نهم ✨ گفتم _شما از دوستان صمیمی شهید صبوری بودید؟ -
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و چهلم ✨
بچه ها رو صدا کردم و اومدن
وقتی هدیه های دست وحید رو دیدن، جیغ کشیدن و بدو اومدن سمت ما.وحید بلند
میخندید.😁
👈اول هدیه فاطمه سادات🎁👧🏻 رو بهش داد.فاطمه سادات پنج سالش بود و عاشق کتاب.📚هیچی به اندازه کتاب خوشحالش نمیکرد.
وحید ده تا کتاب براش گرفته بود و تو یه جعبه خیلی خوشگل گذاشته بود. فاطمه سادات یکی یکی کتاب ها رو درمیاورد،با ذوق نگاهش میکرد،😍بعد میدید یکی دیگه هم هست دوباره جیغ میکشید و اون یکی رو هم برمیداشت. برای ده تا کتاب،ده بار جیغ کشید.😍☺️من و وحید هم باخنده نگاهش میکردیم. وقتی مطمئن شد دیگه تموم شده، خودشو انداخت بغل وحید 😍🤗و حسابی بوسش میکرد.😘👧🏻وحید هم حسابی کیف میکرد.
بعد دو تا ماشین به پسرها داد.🎁🎁👦🏻👦🏻پسرها هم که دوسال و دو ماهشون بود،مثلا میخواستن مثل فاطمه سادات باشن.😅
جیغ کشیدن و دو تایی خودشون رو انداختن بغل وحید.فاطمه سادات گوشیمو آورد و گفت:
_عمه نجمه ست،با شما کار داره.📲
به وحید نگاه میکردم.گفتم:
_سلام نجمه جان....خوبیم خداروشکر، شما خوبی؟همسرگرامیتون خوبن؟.... آره،خونه ایم......وحید هم اومده.😊
وحید سؤالی نگاهم میکرد.🙁
-بفرمایید،قدمتون روی چشم.... خداحافظ😊
وحید گفت:
_میخوان بیان اینجا؟😕
-آره.😊
-چرا گفتی بیان؟!! میگفتی یه شب دیگه بیان.😐
-وحیدجانم!!!! مهمان میخواد بیاد بگم نیاد؟!!!😳
-آره،بگو امشب نیان.اصلا گوشی رو بده،خودم بهش میگم.😐
دستشو دراز کرد گوشی رو بگیره،گوشی رو بردم کنار.باتعجب گفتم:
_وحید!!! شما که مهمان نواز بودی؟!!!😊
گفت:
_آخه امشب؟! پیش اونا که نمیشه کیک بیاریم.گوشی رو بده.یه جوری بهش میگم که ناراحت نشن.😐🎂
باخنده بلند شدم و گفتم:
_نخیر.زشته من گفتم بیان،شما بگی نیان.میگن زن و شوهر باهم اختلاف دارن...الان هم برو لباس هاتو عوض کن،گفتن نزدیکن.😠😁
وحید بلند شد و گفت:
_بذار نجمه بیاد،من میدونم و اون.
حسابشو میرسم.😬👊
خنده م گرفت.گفتم:
_بیا برو،داداش مهربون.😃هرکی ندونه من میدونم که شما کمتر از گل به خواهرات نمیگی.😉
وحید لبخند زد ☺️و رفت لباس هاشو عوض کنه..سریع کاغذ کادو ها رو جمع و جور کردم.دسته گل خوشگلمو تو گلدان خوشگل گذاشتم.💐😌یه کم نگاهش کردم بعد رفتم که آماده بشم...
زنگ درو زدن...
من و وحید جلوی در ایستاده بودیم که یه دفعه آقاجون وارد شد.😅من و وحید تعجب کردیم.😟نجمه نگفته بود بقیه هم هستن.بعد آقاجون،بابا وارد شد.تعجب ما بیشتر شد.😳
بعد مامان.بعد مادروحید.من و وحید با تعجب نگاهشون میکردیم😳 و فقط میگفتیم سلام.😳✋اونا هم پشت سر هم وارد میشدن و بالبخند نگاهمون میکردن.😃😄😁
بعد علی با یه ظرف میوه اومد.🍊🍎🍇
بعد محمد.بعد شوهر نرگس یه ظرف شیرینی داشت.🍰
بعد شوهرنجمه.اسماء،مریم،نرگس و بعد بچه ها.وحید خواست درو ببنده که نجمه گفت:
_داداش،منو یادت رفت.😜
وحید درو باز کرد.نجمه با یه کیک بزرگ اومد تو،😎🎂سلام کرد و رفت پیش بقیه.
من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم.
علی باخنده گفت:
_شما نمیاین تو؟ بفرمایید،منزل خودتونه.😁
همه خندیدن.😀😃😄😁😂
ما به بقیه نگاه کردیم.همه نشسته بودن. محمد بالبخند گفت:
_ظاهرا مزاحم شدیم.😁😜
همه خندیدن.😀😃😄😁من و وحید به هم نگاه کردیم بعد به بقیه.همه به ما نگاه میکردن.آقاجون گفت:
_چرا نمیشینین؟😁
یه مبل دو نفره رو برای ما خالی گذاشته بودن.من و وحید باهم رفتیم پیش بقیه. گفتم:
_همگی خیلی خوش اومدین.☺️
همه خندیدن.گفتم:
_چرا میخندین؟!!!😅
نرگس بالبخند گفت:
_مطمئنی خیلی خوش اومدیم؟!😜😂
همه خندیدن....😀😃😄😁😂
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و چهل و یکم ✨
همه خندیدن.سوالی نگاهش کردم.محمد گفت:
_مطمئنی شوهرت هم موافقه که ما خیلی خوش اومدیم؟!😂😜
دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂به آقاجون و مادروحید نگاه کردم بعد به بابا و مامان،باتعجب گفتم:
_خبری شده؟!!!😅😳
بازهم همه خندیدن.من و وحید بیشتر گیج میشدیم.گفتم:
_چرا من هرچی میگم شما میخندین؟!! چیشده خب؟!! بگین ما هم بخندیم.😅
نرگس گفت:
_یعنی مثلا شما یادتون نبود که امشب ششمین سالگرد ازدواجتونه؟!😁
باتعجب گفتم:
_یعنی شما برای سالگرد ازدواج ما،همه هماهنگ کردین که امشب بیاین اینجا؟!!!!😅😳
همه باهم گفتن:بله.
بعد دوباره خندیدن.من و وحید باتعجب به هم نگاه میکردیم،همه میخندیدن.آروم به وحید گفتم:
_اینم غافلگیری شماست؟😅
وحید گفت:
_نه به جان خودم.منم خبر نداشتم.😁
علی گفت:
_چرا پچ پچ میکنین؟😂
گفتم:
_فکر نمیکردم من و وحید اینقدر برای شماها مهم باشیم.😅
محمد گفت:
_وحید که برای ما مهم نیست،ما بخاطر تو اومدیم.حالا خانواده موحد رو نمیدونم ولی فکر نکنم اونا هم بخاطر وحید اومده باشن.😝😂
دوباره همه خندیدن.😀😃😄😁😂سکوت شد.همه بالبخند به من و وحید نگاه میکردن.من و وحید هم به هم بعد به بقیه نگاه کردیم.بعد همه باهم بلند خندیدیم.😂😂😅😁😄😀
نجمه کیک🎂 رو آورد،روی میز جلوی من و وحید گذاشت.نرگس🔪 هم یه چاقو از آشپزخونه آورد و به وحید داد.وحید گفت:
_چکار کنم؟!!
همه خندیدن.😀😃😂😁آقاجون گفت:
_همون کاری که با کیک خودتون میخواستین بکنین...کیک ببرین.😁
وحید به همه اشاره کرد و باتعجب گفت:
_الان؟!!!😳 اینجا؟!! 😳اینجوری؟!!!😳
محمد باخنده گفت:
_تو هم که چقدر خجالتی هستی،اصلا روت نمیشه.😜
دوباره همه خندیدن.وحید یه کم به کیک نگاه کرد.یه کم به چاقوی تو دستش نگاه کرد.یه کم به بقیه که داشتن بهش نگاه میکردن،نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد.بالبخند گفت:
_چی فکر میکردیم،چی شد.😆
همه خندیدن.😂گفت:
_چاره ای نیست دیگه.بیخیال نمیشن.😂
به کیک نگاه کردم.گفتم:
_چه کیک قشنگیه!☺️
نجمه گفت:
_سلیقه ی منه ها.😌
گفتم:
_کلا همش زیر سر شماست.😅
کیک رو بریدیم.بعد پذیرایی کیک🍰🍊🍇 و میوه و شیرینی و بعد کلی شوخی و خنده،نجمه گفت:
_اگه گفتین حالا وقت چیه؟🤔
وحید بالبخند گفت:
_وقت خداحافظیه.😆
همه بلند خندیدن.حتی منم خنده م گرفته بود.😀😃😄😁😂😂محمد باخنده گفت:
_گفته بودم امشب وحید ما رو از خونه ش بیرون میکنه ها.😂😜
دوباره همه خندیدن.وقتی خنده همه تموم شد،نجمه گفت:
_نخیر،وقت هدیه هاست.😁
وحید گفت:
_هدیه هم آوردین؟!! آفرین.خب کو؟!😜
علی گفت:
_منظور هدیه شما به خواهر ما ست، هدیه ت کو؟😎
نرگس گفت:
_و همینطور هدیه زن داداش به شما.😌
به من نگاه کرد و گفت:
_هدیه ت کو؟😅
وحید جا خورد.گفت:
_یعنی هدیه هامون هم باید جلو شما بدیم؟!!!😳
همه خندیدن.اکثرا باهم گفتن:
_بله.
وحید خیلی جدی گفت:
_من دوست ندارم زهرا الان هدیه شو بهم بده.😕😜
محمد بالبخند گفت:
_ما مطمئنیم زهرا برای تو هدیه گرفته ولی مطمئن نیستیم تو هم هدیه ای داشته باشی.تو هدیه ت رو بیار که ما مطمئن بشیم.😂
وحید یه کم به محمد نگاه کرد.بعد به بقیه که منتظر عکس العمل وحید بودن نگاه کرد.بعد به من نگاه کرد و گفت:
_واقعا الان هدیه تو بدم؟😟😁
گفتم:
_نمیدونم.شما بهتر میدونی.😅
آقاجون گفت:
_نه پسرم.اصراری نیست.😊
به مادروحید گفت:
_خب خانم،ما بریم دیگه.خیلی خوش گذشت.😊
وحید گفت:
_نه بابا.صبر کنید.☺️
از تو کیفش یه پاکت✉️ نسبتا بزرگ و خوشگل درآورد.بالبخند نگاهم کرد بعد پاکت رو سمت من گرفت و گفت:
_بفرمایید.😍✉️
پاکت رو گرفتم و گفتم:
_ممنون،بازش کنم؟☺️
وحید کاملا رو به من نشسته بود ونگاهم میکرد.با اشاره سر گفت آره.😍
وقتی بازش کردم،احساس کردم نفسم بالا نمیاد....😟به وحید نگاه کردم،بالبخند نگاهم میکرد.☺️دوباره به کاغذ تو دستم نگاه کردم.انگار خواب میدیدم.👀😳نرگس گفت:
_بلیط هواپیمائه.✈️
اسماء گفت:
_به قشم یا کیش؟🤔
نجمه گفت:
_مشهده؟🤔
من تمام مدت به بلیط ها نگاه میکردم.😧 فقط صدای بقیه رو میشنیدم.نگاه وحید رو هم حس میکردم.👀💓از خوشحالی هم لبخند میزدم هم چشمهام پر اشک شد.😢😍به وحید نگاه کردم،
بالبخند گفتم:
_وحید بی نظیری،😍حرف نداری،😍فوق العاده ای،😍یه دونه ای.😍
وحید خندید.☺️😎
محمد گفت:
_خب حالا،مگه بلیط کجا هست؟😂🙄
دوباره به بلیط ها نگاه کردم....👀
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و چهل و دوم ✨
دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت:
_کربلا.😢
نگاه متعجب😳😟😧🙁 همه رو حس میکردم....
آره،واقعی بود.😭
بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.😭🖐
به وحید نگاه کردم...
هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.😍گفتم:
_گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟😭
وحید خندید.گفت:
_بله خانوم.☺️
باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.😭💚😍باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه.
من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم:
_یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!😢😍
-بله☺️
-با بچه هامون؟!!!😳😭
-بله😍
-دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!😢😳
-بله😉
-آخه چجوری؟!!!😧😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟..😎سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.😍
-وحید...😍😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.😍😢
وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر.😎
همه خندیدن.😀😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم.😢☺️ مامان گفت:
_کی میرین؟😢
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_ان شاءالله هفته آینده میریم.💚🌴
مادروحید گفت:
_با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.😁
وحید بالبخند گفت:
_چشم،حواسم هست.☺️😅
بابا گفت:
_برای ما هم خیلی دعا کنید.😊😢
محمد بالبخند وحید رو بغل کرد🤗 و گفت:
_کم کم داری مرد میشی.😜😂
همه خندیدن.😀😃😄😁😅😂محمد گفت:
_زهرا😒
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
-برای منم دعا کن.😢😒
وحید بالبخند گفت:
_برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.😂😜
همه خندیدن.😀😃😄😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.
بچه ها خواب بودن....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم