✅چله نوکری
🌸قدم نوزدهم
🌸سعی کنید کنترل کلام به دست بگیرید
مهمترین نکته در کنترل کلام
❌منت نگذاشتن است ❌
تمام خوبیها، ثوابها با یه منت صفر میشه
از بین میره
❌گناه، عمل مثبت و صالح را فاسد میکنه❌
〽️مثل سرکه که عسل را از بین میبرد.
🌴✨🌴✨🌻✨🌴✨🌴
@Shamim_best_gift
✅مشارطه روز نوزدهم
دروغ نگم حتی به شوخی
⇦در دنیای مجازی هم
تک تک این کلیکها ثبت میشه
حواسمون به لقمهای که میخوریم باشه
لقمهی حروم توفیق عبادت و میگیره
🗓۱۹ مرداد ماه ۹۸
@Shamim_best_gift
✅رمان دو روی سکه
🌸قسمت نود و سوم
مشکوك دهان بهزاد را بو کردم بوي گند الکل تا مغز سرم نفوذ کرد.
اخمهایم را درهم کشیدم و گفتم:
- بهزاد کجا بود؟
- بیا کمک کن بذاریمش روي کاناپه بعد برات توضیح می دم.
بــا چنــدش طــرف دیگــرش را گــرفتم. از خــوردن زیــاد بیهــوش شــده بــود . و تمــام ســنگینی اش را روي من و رهام انداخته بود. به هر جان کندنی بود او را روي کاناپه گذاشتیم.
- برو یه ملافه بیار روش بندازم.
همین که ملافه را انداختم. روي مبل رو به روي رهام نشستم و گفتم:
- خُب؟
رهام متفکر به من نگاه می کرد و سیگار میکشید.
- تو چطور زنی هستی که خبر نداري شوهرش معتاده؟
ناباورانــه نگــاهش کــردم. منتظــر مانــدم کــه آثــار خنــده کــم کــم در چهــره اش نما یــان شــود و مثــل سابق با من شوخی کند اما چهره جدي اش ناامیدم کرد. نالیدم:
- رهام تو رو خدا شوخی نکن!
- خودش حی و حاضر نگاش کن!
بهزاد را که با دهانی باز خرناس می کشید از نظر گذراندم.
- باور نمی کنم!
- توي این چند ماه به رفتاراش مشکوك نشدي! بی قراري. بد خلقی بهانه گیري بازم بگم؟
شـقیقه هـایم را مالیـدم و در ذهـنم رفتارهـاي بهـزاد را حلاجـی کـردم حـق بـا رهـام بـود . گـاهی مواقـع سرخوش و خوشحال و خـوش تیـپ و گـاهی عصـبی و کلافـه بـود و زیـاد بـه سـر وضـعش نمـی رسـید!
امـا هـیچ گـاه دلیـل ایـن رفتارهـا را نمـیفهمیـدم. آنقـدر گـیج بـودم کـه حتـی درسـت نمـی توانسـتم حرف بزنم.
- مـــن... فکـــر... نمی...
- رهام تو رو خدا راست میگی؟
- همین الان چند تا شیشه زد بالا، قبلش هم دو تا پک هروئین زد.
فریاد زدم:
- هروئین!
وحشـت زده چنــد بـار کلمــه معتـاد را تکــرار کـردم . خــدایا چـه مــی شـنیدم بهــزاد مـن یــه هروئینــیالکلی شده بود!
🍁🕊🍁🕊🌱🕊🍁🕊🍁
@Shamim_best_gift
✅رمان دو روی سکه
🌸قسمت نود و چهارم
صدایی درونـم بـر مـن نهیـب زد: «بلنـد شـو سـهیلا تـا دیـر نشـده از ایـن جـا بـرو ! بـه جهـنم کـه جشـن گـرفتن، بـا مونـدنت بــدبخت مـی شـی، تــا کـی مـی خـواي لال مـونی بگیـري؟ ایــن مـرد الکلـی تمــام زنـدگیت رو بـه فنـا مـی ده. بـه چـی دلـت رو خـوش کـردي؟ اگـه امشـب پیشـش بمـونی راه برگشـت بــرات سـخت تـر مـیشــه! تــو هنــوز هــیچ تعهــدي بــه بهــزاد نــداري! تــا اوضـاع از ایــن بــدتر نشــده تــرکش کــن.» بــا عــزم جــزم شــده ام بــه اتــاق رفــتم و لباســم را پوشــیدم و چمــدان کوچــک دســت نخـورده ام را کـه گوشـه ا ي از اتـاق گذاشـته بـودم برداشـتم و قصـد تـرك اتـاق را داشـتم کـه رهـام را دیدم به چهارچوب در اتاق، تکیه زده و نگاهم می کند.
- داري ترکش می کنی؟
- با خیانتش، با اخلاق بدش ساختم اما با اعتیادش نمی تونم.
- براي همیشه؟
- باید زودتر از اینها تمومش می کردم.
- یه نیم ساعت وقت داري؟
- براي چی؟
- یه چیزاي هست که باید بدونی، خیلی وقته که می خوام بهت بگم اما وقتش پیش نیومده بود.
- اگه درباره بهزاده، من همه چی رو می دونم. - مطمئنم همه را بهت نگفته.
- دیگه فرقی نمی کنه! می بینی که دارم ترکش می کنم.
- چه سخت می گیري! حالا نیم ساعت دیرتر بري، مثلاً چی می شه!
- خیلی خب فقط زودتر، دیگه تحمل اینجا رو ندارم.
از اینکـه قــرار بــود بـاز هـم قضــایاي پشــت پــرده اي از زنــدگی بهـزاد بــرایم آشــکار شــود مضــطرب بـودم . بـا ذهنـی مشـوش روي تخـت نشسـتم و بـی قـرار منتظـر آمـدن رهـام کـه بـرا ي آوردن صـندلیاز اتـاق بیـرون رفتـه بـود شـدم . طـولی نکشـید کـه صـندل ی بـه دسـت بـه اتـاق آمـد و روبـریم نشسـت.
پاهـایش را روي هـم انـداخت و سـیگار دیگـري روشـن کـرد. هـر چقـدر مـن نـاآرام بـود او خونسـرد و راحت لم داده و سـیگار مـی کشـید. بـا حـرص بـه حرکـاتش نگـاه کـردم کـه ناگهـان بـا تمـام قـدرت دودش را در صورتم رها کرد. از سرفه ام خندید.
- چیکار می کنی؟! حالم رو بهم زدي!
رهام شروع کرد انگار با خودش حرف می زد:
🌴🔹🌴🔹🌸🔹🌴🔹🌴
@Shamim_best_gift
✅رمان دو روی سکه
🌸قسمت نود و پنجم
رهام شروع کرد انگار با خودش حرف می زد:
- از همــین پاســتوریزه بودنــت خوشــم مــی اومــد. تــو رو بــرا ي خوشــگلیت نمــی خواســتم. از تــو خوشگلتر دور و برم زیاد بـود . ظـاهراً اهـل دوسـت پسـر نبـود ي امـا بـرا ي اینکـه مطمـئن بشـم بـا چنـد
تـا از رفیقـام امتحانـت کـردم. وقتـی دوسـتام مـی گفـتن چـراغ سـبز نشـون نمـی دي از خوشـحالی بـال درآوردم. دلـم مـی خواسـت آینـده ام رو بـا تـو بسـازم. تـو زن زنـدگی بـودي. آرزو بـه دلـم مونـد یـهروز بوي غذا از خونه مـون بیـاد و همـه دور هـم سـر یـه میـز غـذا کوفـت کنـیم. امـا مـادرم زن زنـدگینبـود و نیسـت. دلـم نمـی خواسـت آینـده ام مثـل بابـام باشـه دورادور هـوات رو داشـتم امـا تـا فهمیـدمتـورج اومـده خواسـتگاریت احسـاس خطـر کـردم. نمـیدونسـتم چیکـار کـنم و چطـوري حـرف دلـم رو بهـت بگـم. تصـمیم گـرفتم از نـادر کمـک بخـوام بهـش گفـتم عاشـقت شـدم خندیـد و مسـخره ام کـرد . امـا وقتـی سـماجتم رو دیـد فهمیـد قضـیه جدیـه! مـیدونسـتم نـادر تـو ي خونـواده ات نفـوذ داره و حــرفش بــرو داره و مــی تونــه بــه راحتــی خونــواده ات و بــه خصــوص تــو رو راضــی کنــه، امــا بــیوجـدان در قبـال تـو یـه شـرط سـنگین گذاشـت. گفـت: «یـک چهـارم سـهم الارثـت مـال مـن!» آدمـاي طمــاع و پــول پرســت و بــی وجــدان زیــاد دیــده بــودم امــا نــادرِ شــما یــه چیــزه دیگــه بــود. چــاره اينداشــتم. تــو روي بابــام وایســتادم و گفــتم؛ ســهم الارثــم رو بــده! از نــاراحتی دیوونــه شــد و زد تــو يگوشـم. چنـد مـاه قهـر و داد و فریـاد و فـرار از خونـه فایـده نکـرد و یـه پاپاسـی هـم گیـرم نیومـد. از اون طـرف نـادر هـی تحـت فشـار قـرارم مـی داد و مـی گفـت؛ سـهیلا خواسـتگار داره. تنهـا راهـی کـه داشـتم ایـن بـود کـه سـند سـازي کـنم و بخشـی از زمینـاي شـمال بابـام رو بفروشـم. امـا بـراي اینکـه
شک نکنـه با یـد آهسـته و بـه مـرور زمینـاش رو آب مـی کـردم کـه خیلی وقـت گیر بـود . نـادرم گیرداده بــود کــه مــی خــواد بــره آمریکــا و لنــگ پولــه ! داغــون بــودم . بــراي رفیــق فــابریکم درد و دل کردم. اونم یـه پیشـنهاد بـه مـن داد . گفـت؛ بـرا ي اینکـه سـهیلا رو از دسـت نـدي بایـد بـه طـور موقـت بدسـت یـه آدمـی کـه خیلـی قبـولش داري بسـپاري! اولـش فکـر کـردم منظـورش دزدیـدن توئـه، امـا وقتــی بــرام مطلــب رو روشــن کــرد، مخالفــت کــردم . رفیــق شــفیق مــا پیشــنهاد یــه نــامزدي ســوريکـرده بـود. یعنـی یـه مـدت باهـات نـامزد مـی شـه تـا مـن کـارم رو راسـت و ریسـت کـنم و تـوي اون برهه تو با کسـی ازدواج نکنی بعـد هـم بـه یـه بهانـه ا ي بـه همـش مـی زنـه ! سـخت بـود امـا بـه خـاطر بدســت آوردنــت قبــولش کــردم . و بهتــرین دوســت مــن آقــا بهــزاد بــا زیرکــی دل ســهیلا خــانم رو بدست آورد و شد شوهر مـوقتی عشـق مـن ! همـه چـی خـوب پـیش مـی رفـت . نـادر از این تبـانی خبـر نداشت و فکر می کـرد بـی خیالـت شـدم . مـنم بـا خـودم گفـتم؛ د یگـه لزومی نـداره بـه نـادر بـاج بـدم !
وقتی بهزاد ولـت کـرد، خـودم دسـت بـه کـار مـی شـم و نقـش یـه پسـرعمو ي مهربـون رو بـرات بـاز يمی کـنم و کـم کـم دلـت رو بدسـت میارم. از اینکـه دیگـه مجبـور نبـودم بـه داداشـت پـول بـدم خیلی خوشحال بودم و منتظر بودم تـا بهـزاد بـه یـه بهانـه ا ي رهـات کنـه و مـن ناجیـت بشـم . امـا انتظـارم بـیفایده بـود . بهـزاد کـم کـم دلباختـت شـد و هـر روز بـرا ي بهـم زدنـش بهانـه مـی تراشـید. دسـت آخـر یــه روز تــوي روم وایســتاد و گفــت؛ عاشــق ســهیلا شــده و نمــی تونــه تــرکش کنــه! تــا جــایی کـه مــیخورد زدمـش ولـی بـه گریـه افتـاد و گفـت؛ ا یـن عشـق دو طرفـه سـت و اگـه ازت جـدا بشـه تـو نـابود می شـی! دلـم بـراي خـودم سـوخت.
🌻🌱🌻🌱🌹🌱🌻🌱🌻
@Shamim_best_gift