eitaa logo
انگیزشی | حس زیبای زندگی😊
1.5هزار دنبال‌کننده
51هزار عکس
5.7هزار ویدیو
96 فایل
🥰کانــال حـس زیـبــای زنــدگی محل بارگذاری بهترین مطالب مــعنـوی؛ ارزشـــی؛ انـگیزشی... با یــک حس خـــوب و عــالی بــا مـــا هــمــراه باشید🥰 🌟درسته برای پست ها خیلی زحـمت میکشیم ولی کپی حلالتون🦋 ارتباط مستقیم با مدیر کانال @Shahd_Behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دلم عشق تو و در سینه ام مهر تو هست جای تو خالی فقط در خانه چشم من است @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸یا صاحب الزمان(عج) ای واژه ی "انتظار" هم منتظرت ای گردش روزگار هم منتظرت فریاد"لثارات"،بلند است،ببین ای قبضه ی ذوالفقار هم منتظرت @Shamim_best_gift
4_318504763102593608.mp3
8.72M
📋 اللهم عجل لولیک الفرج... ⚜نماهنگ در مدح حضرت ولی عصر (عج) 🎤 نزار قطری_فرید النجفی @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ چله نوکری 🌸 ختم ‌زیارت‌ عاشورا ⬅️ روز سی و نهم @Shamim_best_gift
✅مشارطه روز سی و نهم یادمون باشه ان‌شاءالله👇 ✔️ نماز اول وقت یعنی ارتباط من با تو خیلی مهمه خدای مهربان من ✔️ بعد از نماز صبح تا طلوع خورشید وقت دعا و تلاوت قرآن و تعقیبات نمازه! ✔️ تلاش کنیم نمازهامون با حضور قلب بیشتری باشه 👈 با تمرین و تکرار توجه ✔️ خوش خلقی ویژگی مومن هست، یادمون باشه ✔️ مراقب زبانهامون باشیم داریم چی میگیم 👈 غیبت ممنوع ⛔️ ✔️ قبل از نمازها امام زمانت رو صدا بزن تا کمکت کنه تو حضور قلب💚 ✔️ سعی کنیم بیشتر با وضو باشیم در طول روز وضوی قبل از خواب هم که دیگه قرار همیشگیمون باشه ان‌شاءالله ✔️ بعد از نماز دعای مستجاب داری یادت باشه فوری سجاده رو ترک نکنی ✔️ دعا مخصوصا در سجده آخر یادت نره 👈 خیلی دعاها رو‌میشه تو سجده خوند ✔️ نکنه نکنه نکنه کسی تو کانال‌های بدی عضو باشه 👈 بگو یا حسین، یا زهرا یا زینب و فووووووراً لفت بده ⛔️ ✔️ دعا برای همه مسلمانان. 🔹یا علی مدد ✋ 🗓۸ شهریور ماه ۹۸ 🔸🔹🔸🔹🔶🔹🔸🔹🔸 @Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅آیه ای ازجنس عشق 🌻قسمت دوازدهم 🍁پارت۱ -: اخ یاسمن بدو دیگه... اه... ریحانه چرا یاسمن نمیاد .... -: چقدر غر میزنی مونا ... الان میاد دیگه ... با باز شدن در خونشون به یاسمن که وسط در با چهره خندون بهمون نگا میکرد خیره شدیم یاسمن : سلام ... مونا : خیلی به موقع اومدیااااا یه وقت فکر نکنی دیر رسیدی ... زدم زیر خنده مونا وقتی عصبانی میشد باحال میشد... یاسمن : ببخشید ... معذرت میخوام من -: اشکال نداره ... بریم ؟؟؟ یاسمن : اره ولی امیر حسین میرسونتمون . -: نه یاسمن مزاحمشون نمیشیم.. یه صدای مردونه که گمون کنم امیر حسین بود : نه ...چه مزاحمتی .. برگشتم سمتش از در پارکینگ ماشین رو اورده بود بیرون ... یاسمن : خب بریم دیگه .... یاسمن جلو نشست من و مونا هم عقب ... مونا آروم بهم گفت : حالا چی مخوای واسش بخری ؟ -: والا خودمم نمیدونم اخه همین چند روز پیش رفتیم خرید با هم هرچی لازم داشت خریدیم .. -: تولد میگیری واسش؟ -: خب راستش مامانم میخواست بگیره رها گفت نه ... اخه میگه دوستاش تو مدرسه تحویلش نمیگیرن چه برسه به این که بخوان بیان تولدش .. حالا امروز یه چیزی میخرم روز تولدش با هم میریم بیرون .. تو و یاسمن هم بیاید ... خیلی دوست داشت ببینتتون .. -: اخییی... میگما چادر داره ؟؟ -: اره همون روز اول واسش خریدم ... -: یه بلیزی .. لباسی .. -: خریدم -: یاسمن تویه پیشنهاد بده ... یاسمن: نمیدونم ... دستبندی گوشواره ای چیزی... -: امیر حسین : ببخشید میشه من یه پیشنهاد بدم؟!ـ یاسمن : بفرما ... -: گردنبند شرف الشمس بخرید واسش ... . . چه پیشنهاد خوبی داد... واقعا دستش درد نکنه ... هم قشنگه هم یه انرژی معنوی خاصی تو نگین شرف الشمس هست... گفتم : ممنون از پیشنهادتون ... خیلی خوبه امیر حسین : خواهش میکنم ... از توی آینه ی ماشین نگاهمون تو هم گره خورد ولی امیر حسین سریع نگاهشون گرفت و دوخت به خیابون .... بعد چند دقیقه ماشینو نگه داشت .. تشکری کوتاه و مختصری کردم و رفتم سمت اولین مغازه زیور آلات. مونا و یاسمن هم اومدن ... مونا -: فکر نکنم داشته باشه ... گفتم : اوهوم .. نداره ... چند تا مغازه دیگه هم گشتیم ولی پیدا نکردیم ... یاسمن : اینجاها پیدا نمیشه ... گفتم-: چیکارکنیم؟؟ -: بزیم شاه عبدوالعظیم .. اونجا داره .. مونا : یه زیارت هم میکنیم ... یاسمن : پس بزار یه زنگ به امیر حسین بزنم مونا : نمیخواد مزاحمش نشو میریم خودمون -: نه بابا همین جاهاس گفت همین اطراف پارک میکنه .... . . امیرحسین رسوندمون حرم شاه عبدوالعظیم خودشم اومد تو حرم ... بعد یه زیارت درست حسابی رفتیم تو صحن.... 🌻🌾🌻🌾🌹🌾🌻🌾🌻 @Shamim_best_gift
✅قسمت دوازدهم 🌻آیه ای ازجنس عشق 🍁پارت۲ متوجه نگاه خیره مونا به یه نقطه شدم چند بار صداش کردم جواب نداد ... زیر لب گفت : سـ.....ســـیــ سینـــ... سینا .. گفتم چی ؟؟؟؟؟ مونا -: اون سینا بود ... -: کیو میگی ؟؟؟ -: مطمئنم خودش بود ... اونم ... -: اونم چی ?? دیگه جواب نداد و رفت ... خب راستش من فکر نمیکردم مونا بازم به سینا فکر کنه ... قبل از اردو خیلی با هم جور و صمیمی بودن فکر میکردم بعد از تغییرش دیگه به سینا فکر نکنه شایدم فکر نمیکنه و فقط متعجب شده که سینا رو اینجا.... یه دفه خودمم شکه شدم ... سینا اینجا تو حرم شاه عبدوالعظیم چیکار میکرد؟؟؟ با چشمام دنبال مونا گشتم و دیدمش .... داشتم میرفتم سمتش که یاسمن گفت : سینا کیه ؟؟؟ -: میگم بهت بعدا .... رفتم سمت مونا و یه مردی که کنارش بود ... اره سینا بود ... اونم تغییر کرده بود ... بعد اردو هیچکدوم نه اونو دیدیم نه تماسی باهاش داشتیم ... دانشگاه هم نمی اومد ... هم مونا سرش پایین بود هم سینا ...چقدر تغییر کرده بود ...ته ریش داشت و پیراهن ‌مردونه پوشیده بود ... دور دستشم یه تسبیح بود ... البته عجیب نبود ... وقتی اون اردو اونقدر تونست رو منو و مونا تاثیر بزاره حتما هم تونسته رو سینا تاثیر بزاره .... . . سینا : مونا خانوم... حالتون خوبه ؟ مونا سرش پایین بود آروم جواب داد - : اره ممنون .... فکر میکنم شما هم..... سینا : راستش تمامشو مدیون اون اردو و حاج رسولی ام ...راه درست زندگیمو نشونم داد ... . یکی رفتم جلوتر و آروم سلام کردم .. سینا جواب سلاممو داد ولی خیلی آروم ... مونا : میتونم بپرسم چرا دانشگاه و ول کردین ... سینا : خب راستش ... با خودم درگیر بودم .. اینکه چی بودم و میخواستم چجوری باشم ... نیاز به تنهایی داشتم ... . . با خودم گفتم برعکس اون زمان خیلی با احترام با هم حرف میزنن .. معلومه به عقایدشون واقعا مهمه واسشون و کاری به گذشته ندارن ... مطمئنم اگه مونا این تغییر سینا رو نمیدید سمتش نمی رفت ... یاسمن و امیر حسین هم به جمعمون اضافه شدن ... مونا بیشتر از این با سینا حرف نزد ولی درعوض و یاسمن و کشید،کنارو و سینا رو به طور کامل معرفی کرد ... اینکه دوست بودن و رابطه خوبی داشتن و اردو و بعدش که به طور کل فراموشش کرد و حالا که بعد این همه تغییر دوباره دیدتش،.... . مونا به دیوار تکیه داد و رفت تو فکر ...نمیدونم دقیقا به چی فکر میکرد... به تغییر سینا ...تغییر خودش یا شایدم علاقه ای که قبلا بینشون بود ... به امیر حسین نگاه کردم مشغول حرف زدن با سینا بود .. چه زود صمیمی شدن .!!! . . خواستم جو رو عوض کنم رو به مونا گفتم -: خواهری ... بیا بریم دیگه یادت رفت واس چی اومدیم یاسمن هم دنباله ی حرف منو گرفت : ععع راس میگی ها مونا بیا بریم .. میخواستم بریم سمت بازار یه نگا دیگه به سمت امیرحسین و سینا کردیم ولی سینا رفته بود و امیرحسین متوجه ما شد اومد سمتمون ... امیر حسین : من میرم تو ماشین .. رو به یاسمن گفت : خریدتون تموم شد بیاد .. میخواستم روموبرگردونم و سمت بازار برم که مونا به امیر حسین گفت : سینا رفت؟؟؟!! امیر حسین که سرشو به علامت مثبت تکون داد و رفت .... . تا وقتی من گردنبند رو خریدم مونا تو خودش بود نظر هم نمیداد میگت هرچی خودت دوست داری ... نمیدونم... اما یه جورایی درکش میکردم ... اون قبلا سینا رو دوست داشت ... اوایل چند بار بهم گفته بود دلش میخواد سینا هم عوض بشه ... خب شاید ناراحت شده بود از این که سینا اونقدر بی تفاوت رفت ... ینی حتی نیومد خداحافظی کنه ... شایدسینا دلش نمیخواست بیاد که مونا یاد گذشته نیفته ... یا شایدم عقایدش نذاشته بیاد یا شایدم مونا رو فراموش کرده ... اصن من چمیدونم باو ... دیوونه شدم 🌺🍂🌺🍂🍀🍂🌺🍂🌺 @Shamim_best_gift
✅آیه ای ازجنس عشق 🌻قسمت سیزدهم 🍁پارت۱ -: اوناهاشن رها ... اون دو نفری که اونجان رو میبینی ؟؟ رها : اون دوتا دختر چادری ها؟؟ -: اره خودشونن... یاسمن : سلااااممم خواهران عزیز مونا : سلام ... من و رها با هم : ســـــلام یاسمن : خب رها جان بیا اینجا ببینم ... رها :جانم ؟ یاسمن : من یاسمنم ... حتما خواهرت منو معرفی کرده -: بله .. -: خب پس میرم سر اصل مطلب.. تولدت مبارک ... اینک یه کادو از طرف من ... رها : واییی مرسییی یاسمن جون .. مونا : منم مونام ... تولدت مبارک ... اینم کادوی من ... -: ممنون مونا جون ... . . رها شروع کرد به بازکردن کادوهاش .... اول مال یاسمن رو بازکرد .. یه روسری خوشگل آبی آسمونی ساتن با گلای خیلی خوشگل یاسی ... واقعا فوق العاده بود ... کادوی مونا رو باز کرد یه سارافن خوشگل آبی بود ... قشنگ با با روسریش ست میشد .... چقدر خوش سلیقه بودن ... رها : وای فوق العادن ... ممنونمممممم... مونا و یاسمن با هم : خواهش میکنیم ... رها به من نگاه کرد قشنگ معلوم بود منتظر کادوی منه .... گفتم : باشه باشه با چشمات منو تخور ... من یه کادوی خاص دارم ... جعبه گردنبند رو گرفتم سمتش ... -: بفرمائید آبجی کوچیکه ... جعبه رو باز کرد ... چشماش برق زد ... گردنبند رو از تو جعبه در آورد و رو به روی صورتش گرفت تا خوب ببینتش ... نور آفتاب به نگین خورده بود و جلوه خاصی بهش داده بود .. با لبخند بازی نگاهم کرد و گفت : عاشقتتتممممممم ریحانه .... خیلی قشنگه .... -: خواهش میکنم قابل تو رو نداره فدات شم .... خوشحال بودم که خوشحالیشو میدیدم ... -: باورت میشه بهترین تولدیه که تا حالا داشتم ... -: واقعا از این بابت خوشحالم ... 🍁🌱🍁🌱🌷🌱🍁🌱🍁 @Shamim_best_gift