🌸امام علی علیه السلام:
🍁هر كس كه مهلتش به سر آيد [براى جبران گذاشته] مهلتى مى طلبد، و به هر كس كه مهلتى داده شود در انجام كار، امروز و فردا مى كند.
📚نهج_البلاغه حکمت ۲۸۵
@Shamim_best_gift
سلام و خدا قوت به همه دوستان خوبم در ڪانال شمیم رضوان🤚🌸
✅ به امید خدا روز دوشنبه ختم زيارت عاشورا داريم به نيت سلامتی و فرج مولا مهدى فاطمه (عج)و سلامتى نائب برحقشون مقام عظماء ولايت سيد و قائدنا الامام خامنه ای
✅ به نیابت سلامتے همه عزیزانے که در بستر بیماری هستند و عزیزانی که مبتلا به بیمارے کرونا شدند و رفع بلا و گرفتاری از جمیع مسلمانان و همه مردم جهان زیارت عاشورا را ختم میکنیم.
✅دوستانے ڪه تمایل دارند در این ختم زیارت عاشورا شرڪت ڪنند به آیدے زیر اعلام آمادگے ڪنند👇👇
@Bahar_B_R_307312
✅هر نفر یک زیارت عاشورا
میتونید به خانواده و دوستاتتون هم بگید تا در این ختم زیارت عاشورا شرڪت ڪنند
🌻اجر همگے با اباعبدالله الحسین علیه السلام
🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸
✅رمان روژان
🌼فصل دوم
🌸قسمت نود و پنجم
به میز نگاهی انداختم همه چیز آماده بود .
کیان با لبخند وارد آشپزخانه شد
_به به عجب میز صبحانه ای
_بشین آقا
کیان پشت میز نشست ،یک فنجان چای به همراه یک برش کیک مقابلش گذاشتم
_بفرمایید آقا
_دست شما دردنکنه.روژان باورت نمیشه اگه بگم چقدر دلم برای کیکات تنگ شده بود.این بار که خواستم برم یادت باشه برام کیک بپزی، ببرم
چنگال از دستم افتاد با چشمانی متعجب نگاهش کردم آهسته لب زدم
_مگه قراره دوباره بری؟
او هم متعجب شده بود ،فنجانش را روی میز گذاشت
_مگه قراربود نرم؟
من من کنان و ناراحت گفتم
_فکر میکردم حالا که دیدی این شغل خطرناکه میزاریش کنار و برمیگردی به همون دانشگاه
با لبخند نگاهم کرد و دستش را روی دستم گذاشت
_عشق یک سینه ی پر از آه و یک دل بی قرار میخواهد
خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد
دیدن یارگرچه شیرین است، نیست عاشق کسی که خودبین است
حرف عشاق واقعی این است هرچه میل نگار میخواهد
روژان جانم عمر ما آدمها دست اوستا کریمه .تا اون نخواد تا لیاقت پیدا نکنم هیچ اتفاقی نمیفته .یعنی تو مردت رو اینقدر ترسو میدونی که با اولین ضربه از دشمن جا بزنه و بی خیال حفاظت از کشورش شده،اره؟منو چجوری شناختی خانوم خانوما.عزیزم فعلا که تا یک ماه باید کنارت بمونم و اینکه محل کارم همینجاست پس نگرانی نداره .خیالت راحت .
خیالم راحت نبود ولی حرفهای منطقی کیان کمی آرامم کرد.لبخندی زدم.
صبحانه که صرف شد مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم.
کیان در سالن نشسته بود و کتاب میخواند.
با صدای ضربه ای که به در خورد سریع چادر پوشیدم .
کیان هم در را باز کرد
_یاالله
از اتاق بیرون آمدم
_سلام داداش کمیل خوش اومدی
_ممنونم ،زنداداش یک امروز آقاتون رو به ما قرض بده .قول میدم شب صحیح و سالم تحویلش بدم هرچند الان هم چندان سالم نیست
کیان نگاهی به من و بعد به کمیل انداخت
_اون وقت منو کجا میخوای ببری ؟
_جای بدی نمیریم .با روهام میخوایم بریم بیرون شهر گفتیم بیایم تو پیرمرد رو هم ببریم
به زور جلو خنده ام را گرفتم تا به لفظ پیرمرد نخندم.
کیان با مشت ضربه آرامی به شکم کیان زد
_پیرمرد خودتی .تو مگه کار نداری
کمیل خندید
_از دنیا عقبیا برادر من .تا آخر هفته پرواز ندارم ،خیالت راحت.
_من نمیدونم تو چطور کاپیتانی هستی که همش رو زمینی .
_داداش در عوض شما بیشتر تو آسمونا سیر میکنی
به جرو بحثشان خندیدم
_به نظرم کیان جان بهتره شما بری لباس عوض کنی و با جناب کاپیتان تشریف ببری بیرون
به سمتم چرخید
_چشم خانوم شما امر بفرمایید .
کیان به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
_داداش بیا داخل بشین تا کیان جان بیاد
کمیل در حالی که به سمت مبل میرفت ،گفت
_زنداداش قولتون یادتون نره .تا یادم نرفته روهام گفت واسه اونم فسنجون بپزید وگرنه لوتون میده.
_چشمم روشن چه باج بگیر هم شدید .آدم دوتا داداش مثل شما داشته باشه نیاز به دشمن نداره .بهشون ابلاغ کنید چشم حتما.
برشی از کیک و یک فنجان چایی برای کمیل بردم
_بفرمایید.
_دستت درد نکنه زنداداش .
روی مبل روبه رویی کمیل نشستم.کیک را که خورد با لبخندگفت
_میگم زنداداش بقیه کیک رو بزار تو فریزر من جمعه پرواز دادم با خودم ببرم اونجا بخورم
_الکی دلتو صابون نزن اون کیک منه
با شنیدن صدای کیان به سمت او چرخیدم
کمیل با خنده گفت
_فالگوش ایستادن کار خوبی نیستا.حسود یک تیکه کیک رو هم از من دریغ میکنی.
در حالی که بر میخواستم رو به کمیل کردم
_پنج شنبه کیک میپزم ببر با خودت .
رو به کیان کردم
_آقا شما چرا لباس گرم نپوشیدی آخه؟پاییز هواش حساب و کتاب نداره خدا ناکرده سرما میخوری یا زخمت عفونت میکنه باید خودتو گرم نگه داری.لطفا بیا ژاکتت رو بپوش ،شال و کلاهم بردار
_چشم خانوم چشم.
بالاخره بعد از نیم ساعت کیان همراه کمیل از خانه خارج شد .
من ماندم و کارهایی که باید تا شب به اتمام می رساندم
نویسنده: زهرا فاطمی
❤️🌱❤️🌱🌻🌱❤️🌱❤️
@Shamim_best_gift
✅رمان روژان
🌼فصل دوم
🌸قسمت نود ششم
بعد از رفتن کیان سریع به اتاقم رفتم.
تمام وسایلی که لازم داشتم را لیست کردم و برگه یادداشت را داخل کیفم پرت کردم.
در حالی که مانتو میپوشیدم با زهرا تماس گرفتم
_سلام زهرا خوبی
_سلام عزیزم قربونت .تو خوبی ؟
_ممنون عزیزم .زهرا جان میخوام برم خرید
میای؟امشب میخوام مهمونی بگیرم
باذوق فریاد زد
_آخ جون من عاشق خرید مهمونی ام تا برسی اینجا آماده شدم
خنده بر لبم آمد
_یک جوری میگی تا بیای انگار چقدر فاصله است دو دقیقه دیگه اونجام بای.
قبل از اینکه حرفی بزند تماس را قطع کردم و دکمه های مانتو را بستم.
بعد از به سر کردن چادر و برداشتن کیف و سوییچم ،بسم الله گفتم و از خانه خارج شدم.
پنج دقیقه بعد با زهرا داخل ماشین نشسته و به مقصد فروشگاه به راه افتادیم.
خرید مواد غذایی که تمام شد به قنادی رفتیم و سفارش کیک دادم.
یک کیک قلب مانند که رویش پر از شکوفه های رنگی بود .سفارش کردم روی کیک بنویسند
(عزیزترینم، بودنت بهترین دلیل زندگیست )
مقداری هم میوه خریدم و با سرعت به خانه برگشتیم.
با زهرا مشغول درست کردن دسر ها شدیم.
زهرا حین گذاشتن ژله ها در یخچال پرسید
_یادم رفت بپرسم، داداش کیان رو کجا فرستادی؟
_وای داغ دلم رو تازه کردی
نویسنده: زهرا فاطمی
🥀🌱🥀🌱🌸🌱🥀🌱🥀
@Shamim_best_gift
⭐️خدایا!
🔹نمی دانم چرا آنقدر بزرگ نشده ام،
که تو را تنها در مواقع سختی نخوانم؟
🔹چرا وقتی همه چیز خوب هست،
کمتر تورا صدا می کنم؟
🔹چرا وقتی سالم و شاداب هستم،
کمتر تو را شکر می گویم؟
⭐️پروردگارا!
🔸تنها درخواستم از تو روحی وسیع است
آنقدر که فراموش نکنم، در خوشی ها
باید بیشتر تو را صدا کرد!
🎀🍁🎀🍁🌴🍁🎀🍁🎀
@Shamim_best_gift
گر سینه شودتنگ خدا با ما هست
گر پای شود لنگ خدا با ما هست
دل را به حریم عشق بسپار و برو
فرسنگ به فرسنگ خدا با ما هست…
@Shamim_best_gift
✍نبی اکرم(ص):
✅«کسی که محافظت و مداومت بر
✨ نماز جماعت ✨کند، مانند برق سریع ودرخشان همراه نخستین گروه بهشتیان از روی صراط می گذرد.»
@Shamim_best_gift
خیاطی میگفت:
اگر شبها جیبهای لباسها رو خالی کنین،
لباسها زیباتر میمونن و بیشتر عمر میکنن.
خالی کردن ذهن هم همینه!
در طول روز مجموعه ای از آزردگی،
پشیمونی و اضطراب را جمع میکنیم.
انباشته شدن اینها،
ذهن را سنگین میکند
ذهنمان را پاک کنیم
تا دنیای زیباتری بسازیم.
🔹🍁🔹🍁🐟🍁🔹🍁🔹
@Shamim_best_gift