✅رمان روژان
🌼فصل دوم
🌸قسمت نود و پنجم
به میز نگاهی انداختم همه چیز آماده بود .
کیان با لبخند وارد آشپزخانه شد
_به به عجب میز صبحانه ای
_بشین آقا
کیان پشت میز نشست ،یک فنجان چای به همراه یک برش کیک مقابلش گذاشتم
_بفرمایید آقا
_دست شما دردنکنه.روژان باورت نمیشه اگه بگم چقدر دلم برای کیکات تنگ شده بود.این بار که خواستم برم یادت باشه برام کیک بپزی، ببرم
چنگال از دستم افتاد با چشمانی متعجب نگاهش کردم آهسته لب زدم
_مگه قراره دوباره بری؟
او هم متعجب شده بود ،فنجانش را روی میز گذاشت
_مگه قراربود نرم؟
من من کنان و ناراحت گفتم
_فکر میکردم حالا که دیدی این شغل خطرناکه میزاریش کنار و برمیگردی به همون دانشگاه
با لبخند نگاهم کرد و دستش را روی دستم گذاشت
_عشق یک سینه ی پر از آه و یک دل بی قرار میخواهد
خواب راحت برای عاشق نیست عاشقی حال زار میخواهد
دیدن یارگرچه شیرین است، نیست عاشق کسی که خودبین است
حرف عشاق واقعی این است هرچه میل نگار میخواهد
روژان جانم عمر ما آدمها دست اوستا کریمه .تا اون نخواد تا لیاقت پیدا نکنم هیچ اتفاقی نمیفته .یعنی تو مردت رو اینقدر ترسو میدونی که با اولین ضربه از دشمن جا بزنه و بی خیال حفاظت از کشورش شده،اره؟منو چجوری شناختی خانوم خانوما.عزیزم فعلا که تا یک ماه باید کنارت بمونم و اینکه محل کارم همینجاست پس نگرانی نداره .خیالت راحت .
خیالم راحت نبود ولی حرفهای منطقی کیان کمی آرامم کرد.لبخندی زدم.
صبحانه که صرف شد مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم.
کیان در سالن نشسته بود و کتاب میخواند.
با صدای ضربه ای که به در خورد سریع چادر پوشیدم .
کیان هم در را باز کرد
_یاالله
از اتاق بیرون آمدم
_سلام داداش کمیل خوش اومدی
_ممنونم ،زنداداش یک امروز آقاتون رو به ما قرض بده .قول میدم شب صحیح و سالم تحویلش بدم هرچند الان هم چندان سالم نیست
کیان نگاهی به من و بعد به کمیل انداخت
_اون وقت منو کجا میخوای ببری ؟
_جای بدی نمیریم .با روهام میخوایم بریم بیرون شهر گفتیم بیایم تو پیرمرد رو هم ببریم
به زور جلو خنده ام را گرفتم تا به لفظ پیرمرد نخندم.
کیان با مشت ضربه آرامی به شکم کیان زد
_پیرمرد خودتی .تو مگه کار نداری
کمیل خندید
_از دنیا عقبیا برادر من .تا آخر هفته پرواز ندارم ،خیالت راحت.
_من نمیدونم تو چطور کاپیتانی هستی که همش رو زمینی .
_داداش در عوض شما بیشتر تو آسمونا سیر میکنی
به جرو بحثشان خندیدم
_به نظرم کیان جان بهتره شما بری لباس عوض کنی و با جناب کاپیتان تشریف ببری بیرون
به سمتم چرخید
_چشم خانوم شما امر بفرمایید .
کیان به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
_داداش بیا داخل بشین تا کیان جان بیاد
کمیل در حالی که به سمت مبل میرفت ،گفت
_زنداداش قولتون یادتون نره .تا یادم نرفته روهام گفت واسه اونم فسنجون بپزید وگرنه لوتون میده.
_چشمم روشن چه باج بگیر هم شدید .آدم دوتا داداش مثل شما داشته باشه نیاز به دشمن نداره .بهشون ابلاغ کنید چشم حتما.
برشی از کیک و یک فنجان چایی برای کمیل بردم
_بفرمایید.
_دستت درد نکنه زنداداش .
روی مبل روبه رویی کمیل نشستم.کیک را که خورد با لبخندگفت
_میگم زنداداش بقیه کیک رو بزار تو فریزر من جمعه پرواز دادم با خودم ببرم اونجا بخورم
_الکی دلتو صابون نزن اون کیک منه
با شنیدن صدای کیان به سمت او چرخیدم
کمیل با خنده گفت
_فالگوش ایستادن کار خوبی نیستا.حسود یک تیکه کیک رو هم از من دریغ میکنی.
در حالی که بر میخواستم رو به کمیل کردم
_پنج شنبه کیک میپزم ببر با خودت .
رو به کیان کردم
_آقا شما چرا لباس گرم نپوشیدی آخه؟پاییز هواش حساب و کتاب نداره خدا ناکرده سرما میخوری یا زخمت عفونت میکنه باید خودتو گرم نگه داری.لطفا بیا ژاکتت رو بپوش ،شال و کلاهم بردار
_چشم خانوم چشم.
بالاخره بعد از نیم ساعت کیان همراه کمیل از خانه خارج شد .
من ماندم و کارهایی که باید تا شب به اتمام می رساندم
نویسنده: زهرا فاطمی
❤️🌱❤️🌱🌻🌱❤️🌱❤️
@Shamim_best_gift
✅رمان روژان
🌼فصل دوم
🌸قسمت نود ششم
بعد از رفتن کیان سریع به اتاقم رفتم.
تمام وسایلی که لازم داشتم را لیست کردم و برگه یادداشت را داخل کیفم پرت کردم.
در حالی که مانتو میپوشیدم با زهرا تماس گرفتم
_سلام زهرا خوبی
_سلام عزیزم قربونت .تو خوبی ؟
_ممنون عزیزم .زهرا جان میخوام برم خرید
میای؟امشب میخوام مهمونی بگیرم
باذوق فریاد زد
_آخ جون من عاشق خرید مهمونی ام تا برسی اینجا آماده شدم
خنده بر لبم آمد
_یک جوری میگی تا بیای انگار چقدر فاصله است دو دقیقه دیگه اونجام بای.
قبل از اینکه حرفی بزند تماس را قطع کردم و دکمه های مانتو را بستم.
بعد از به سر کردن چادر و برداشتن کیف و سوییچم ،بسم الله گفتم و از خانه خارج شدم.
پنج دقیقه بعد با زهرا داخل ماشین نشسته و به مقصد فروشگاه به راه افتادیم.
خرید مواد غذایی که تمام شد به قنادی رفتیم و سفارش کیک دادم.
یک کیک قلب مانند که رویش پر از شکوفه های رنگی بود .سفارش کردم روی کیک بنویسند
(عزیزترینم، بودنت بهترین دلیل زندگیست )
مقداری هم میوه خریدم و با سرعت به خانه برگشتیم.
با زهرا مشغول درست کردن دسر ها شدیم.
زهرا حین گذاشتن ژله ها در یخچال پرسید
_یادم رفت بپرسم، داداش کیان رو کجا فرستادی؟
_وای داغ دلم رو تازه کردی
نویسنده: زهرا فاطمی
🥀🌱🥀🌱🌸🌱🥀🌱🥀
@Shamim_best_gift
⭐️خدایا!
🔹نمی دانم چرا آنقدر بزرگ نشده ام،
که تو را تنها در مواقع سختی نخوانم؟
🔹چرا وقتی همه چیز خوب هست،
کمتر تورا صدا می کنم؟
🔹چرا وقتی سالم و شاداب هستم،
کمتر تو را شکر می گویم؟
⭐️پروردگارا!
🔸تنها درخواستم از تو روحی وسیع است
آنقدر که فراموش نکنم، در خوشی ها
باید بیشتر تو را صدا کرد!
🎀🍁🎀🍁🌴🍁🎀🍁🎀
@Shamim_best_gift
گر سینه شودتنگ خدا با ما هست
گر پای شود لنگ خدا با ما هست
دل را به حریم عشق بسپار و برو
فرسنگ به فرسنگ خدا با ما هست…
@Shamim_best_gift
✍نبی اکرم(ص):
✅«کسی که محافظت و مداومت بر
✨ نماز جماعت ✨کند، مانند برق سریع ودرخشان همراه نخستین گروه بهشتیان از روی صراط می گذرد.»
@Shamim_best_gift
خیاطی میگفت:
اگر شبها جیبهای لباسها رو خالی کنین،
لباسها زیباتر میمونن و بیشتر عمر میکنن.
خالی کردن ذهن هم همینه!
در طول روز مجموعه ای از آزردگی،
پشیمونی و اضطراب را جمع میکنیم.
انباشته شدن اینها،
ذهن را سنگین میکند
ذهنمان را پاک کنیم
تا دنیای زیباتری بسازیم.
🔹🍁🔹🍁🐟🍁🔹🍁🔹
@Shamim_best_gift
الهی
زندگیتون
بی گره بافته بشه
نقش آرامش
طرح شادی
درقالب خوشبختی
به صدهـزار رنگ
خوشگلتـر از
گلهـای باغچـه
💓ظهرتون پر از شادی و برکت💓
@Shamim_best_gift
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﻏﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﻗﯽ ﺳﺖ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺩﻝ ﺑﺎﺵ؛ ﻧﻪ ﺩﻝ ﻣﺸﻐﻮﻝ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ؛
ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﯽ ﻣﺎست؛
ﭘﺲ ﺑﺪﺍﻥ ﺍﮔﺮ ”ﻓﺮﻫﺎﺩ” ﺑﺎﺷﯽ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ “ﺷﯿﺮﯾﻦ” ﺍﺳﺖ
@Shamim_best_gift
✅ ۶ گام آرامش...
- هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند! پس مراقب گفتارتان باشيد.
- آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
- اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
- یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد.
- از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
- جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند...
👤 دکتر احمد حلّت
♻️🔹♻️🔹🌷🔹♻️🔹♻️
@Shamim_best_gift
بزرگی به اندازه نیست
به اندیشه است...
بـزرگ بیـاندیشیم
زیبـــا بیـاندیشیـم
زیبا بنگریم و
پـارسـا و نیک مـنش باشیم
💓عصرتون بخیر و شاد💓
@Shamim_best_gift
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عالی بودن را برای خودمان همیشه تکرار کنیم تا عالی شویم.
ما به هر چه فکر می کنیم،
هرچه می گوییم و هر چه به زبان می آوریم همان می شویم.
پس همواره با خودت تکرار کن همه چیز عالی است...
به ذهن و ضمیر خود خود عالی بودن را القاء کنید
ذهن ما چیزی را می سازد که می گوییم.
افکار ما می تواند یک بیابان خشک را به ..گلستانی تبدیل کند.
آدم های سالم دنیایی از افکار عالی دارند و ذهن خود را خوشحال و سالم نگه می دارند.
برای همین همیشه سلامت،شاد خونسرد و مهربان هستند.
ذهن سالم موفقیت به همراه دارد.
@Shamim_best_gift
🌸وصیت نامه شهید سید سجاد روشنایی
بسم ا... الرحمن الرحیم
""وجعلنا هم أئمه یهدون بأمرنا و أوحینا الیهم فعل الخیرات أقام الصلوة وأیتاء الزکوة و کانوا لنا عابدین"" .آیه ٧٣سوره انبیاء
امروز روز اعزام بود مقداری هیجان وتردید در دلم بود به همین دلیل خواستم از قرآن مددی بگیرم در دلم توسل به آقا امام زمان عج نمودم و این آیه آمد از خواندن این آیه پشتم لرزید و اشک از چشمانم سرازیر گشت چون من خود را هرگز لایق این آیه نمیدانم اما دلم قرص و محکم تر از گذشته گردید ان شالله که فردای قیامت که در خون خود غوطه ور در محشر محشور گردم باشد تا شرمنده آقا امام زمان عج و رهبر عزیزتر از جانم امام خامنه ای عزیز نباشم.
ای برادران و خواهران گرامی من،بدانید که من به اختیار وداوطلبانه به جنگ با دشمنان اسلام رفته ام این جنگ،جنگ کفر با اسلام عزیز است وتا روزی که خداوند به بندگان صالحش وعده داده است ادامه خواهد داشت این زندگی چند روزه دنیای زر وزور وتزویر برای سیاه نمودن چهره اسلام عزیز ورحمانی وناب محمدی دست به دست هم داده اند برما فرزندان سیدعلی خامنه ای تکلیف است که جان ناقابل خود را فدای اسلام عزیز کنیم تا بلکه با جان ناقابل خود بتوانیم برای اسلام عزیز ذره ای خدمت کنیم و اما سخنی با کسانی که با رهبر عزیزمان فاصله گرفته اند و...
های ای یاران دیروز و آشنایان غریبه شده به گوش باشید که فردای قیامت باید جوابگوی خون شهدا و امام شهدا باشید
مگر نشنیدید که امام خمینی (ره) آن معمار کبیر انقلاب فرمود چه من در میان شما باشم و نباشم نگذارید این انقلاب و کشور به دست نا اهلان بیافتد به خود بیایید و توبه کنید باشد که رستگار شوید.
آخرین درخواست حقیر این است که سلام مرا به آقا و رهبرم برسانید و بگویید که این سرباز کوچک خود را در نماز شبهایش دعا نماید تا بلکه خداوند به واسطه دعای ایشان از سر تقصیرات و گناهان من در گذرد.
والسلام علیکم و رحمت ا... وبرکاته...
بنده رو سیاه وگنه کار خدا سیدسجاد روشنایی
٧:٣٠ صبح مقر گردان سوم ٩٤/٩/٢٩
🌸🕊🌸🕊♥️🕊🌸🕊🌸
@Shamim_best_gift
🌸دوست شهید من
💓برادر مهربونم محمد مهدی عزیز
🌻تمام امن یجیب های دلــم را
گرہ زدہ ام به کلماتت
و روانـه ی آسمان کردہ ام
🌸من مطمئنم
خدا تــــو را برای دلــم نگه می دارد
@shamim_best_gift
خیلی دقت روی حق الناس داشت؛ به عنوان مثال برای خرید میوه، وقتی می خواست میوه جدا کند آنقدر حواسش بود که اگر ناخنش به میوه ای می خورد همان را بر می داشت که نکند به اندازه ذره ای حق الناس شده باشد.
شهید عبدالرضا مجیری
@Shamim_best_gift
🌸فرازی از وصیت نامه شهید
می خواهم عوض بشوم
همه ی زندگی ام را عوض بکنم ،
میخواهم آن کسی باشم که دوست دارم ، نه آن چیزی که یک ذهن مریض از من ساخته است
هرگز از تاخیر و دیر شدن به آرزوهایم نا امید نمی شوم ، زیرا بخشش الهی به اندازه ی نیت است ...
شهید عباس دانشگر
@Shamim_best_gift
نیمههای شب از سردی هوا ، از خواب بیدار شدم ، هنوز تكان نخورده بودم كه متوجه شدم غلامرضا نیز بیدار است.
او آرام از جا برخاست و هر سه پتوی خود را ، روی بچهها كه از شدت سرما مچاله شده و به خواب رفته بودند ، انداخت.
من نیز بینصیب نماندم ، یك پتو هم روی من انداخت.
فكر كردم صبح شده كه حاجی از خواب برخاسته و دیگر قصد خواب ندارد ،
ولی او وضو ساخت و به نماز ایستاد.
او آن شب مثل همه شبها تا اذان صبح به تهجد و راز و نیاز مشغول بود...
شهید غلامرضا ابراهیمی
@Shamim_best_gift