هدایت شده از عاشقانه ای برای زندگی ♥️
#یک_عاشقانه_کوتاه 📃🌿
در محل حرف افتاده بود
كه دايی عاشق شده است
سنم كم بود؛ نمیفهميدم چه میگويند!
از مادرم پرسيدم
با كلی اخم و تخم گفت:
هيچی نيست ؛ دايیات زده به سرش
ديوانه شده!
با خودم فكر كردم ای بابا؛ بيچاره دايیام ديوانه شد!
كمی كه گذشت؛ فهميدم دخترِخان
هم ديوانه شده درست مثل دايیام
همزمان با هم ديوانه شده بودند!
دايیام دير به خانه میآمد؛ هر وقت هم میآمد حسابی بهم ريخته بود.
دلم برای مادربزرگم میسوخت؛ تک پسرش ديوانه شده بود؛ چند ماه بعد فهميديم برای دخترِ خان خواستگار آمده... تعجب كردم ؛ آخر مگر ديوانهها هم ازدواج میکنند؟! شب كه دايیام به خانه آمد؛ از دهانم پريد و گفتم...
بايد میبوديد و میديدید
خودش را به در و ديوار میزد!
درست مثل همان كبوتری كه با پسرِ اصغر نانوا در حياط با تيركمان چوبیاش زديم و كبوتر طفلكی وقتی به زمين افتاد؛ هنوز جان داشت ولی از حركاتش معلوم بود درد دارد...
دايیام انگار كه درد داشت هی به خودش میپیچيد ؛ با خودم گفتم:
ای وای ديوانه شدن هم مكافاتی دارد!
بايد مواظب باشم ديوانه نشوم ؛ خيلی طول كشيد تا بفهمم دايیام از اين ناراحت بود كه میخواستند دختر ديوانه خان را شوهر بدهند. با خود گفتم :
خب حق با دايیام هست؛ میخواهند مردک را بدبخت كنند كه چه!؟
شب عروسی دختر خان كه رسيد
مادرم و مادربزرگم و پدرم دايی را در اتاقش زندانی كردند؛ تا نيايد و عروسی دختر ديوانه را خراب كند.
دايیام مدام خودش را به در میکوبيد
و فحش میداد ؛ به عروسی رفتيم
دخترک ديوانه بود؛ برعكس همه عروسها كه میخنديدند اين ديوانه گريه میکرد و تمام زحمات شمسی آرايشگر را به باد داده بود!
مادرم هم ناراحت بود ؛ فکر كنم همه دلشان برای پسرک میسوخت! آخر از رفتارش معلوم بود ديوانه نيست و سالم است. شب كه به خانه برگشتيم ؛
مادرم با اضطراب كليد انداخت
و در اتاق دايی را باز كرد ؛ دايی كف اتاق خوابش برده بود! مادرم هراسان بالای سرش رفت دايی رنگ صورتش شده بود گچ ديوار... مادرم جيغ میزد و به سر و صورتش میکوبيد؛ همسايهها آمدند... قلب دايیام ايستاده بود آن روز بود كه فهميدم ؛
ديوانهها قلب ضعيفی دارند!(:♥️