مانند شمع قصه ات از سر تمام شد
کوتاه مثل سوره ی کوثر تمام شد
سیلی وزید در وسط کوچه باد شد
تا هیجده ورق زد و دفتر تمام شد
از سوختن نه در اثر ضربه شمع من
در پشت چارچوب همین در تمام شد
گفتم یکی نبود و چهل مرد آمدند
این بار قصه واقعا از سر تمام شد
بابا کشید پارچه را روی مادرم
آهی کشید و گفت که دیگر تمام شد
پلکی زد و رسید سرِ ظهرِ واقعه
قصه نگفته ، قصه ی مادر تمام شد
زینب به فکر روز دهم بود بیشتر
وقتی که “یا بنی” به گوش حرم رسید
تازه شروع شد غم زینب به کربلا
وقتی وداع مادر و دختر تمام شد
#فاطمیههمتمامشد
➥@heyate_maktabolhasan
┗━━━━━♡━━━━━