eitaa logo
هیأت شهدا
393 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
8.8هزار ویدیو
86 فایل
🍃اَللّهمَّ اجْعَلْنا... مِمَّنْ دَاءْبُهُمُ‌‌الاِْرْتِياحُ اِلَيْك... #خدایا !... مرا از کسانی قرار دِه... که شیوه‌شان آرام گرفتن به درگاهِ توست ... سلام بر شهدا ...♡🍁♡... ارتباط با خادم کانال 👇 @tasnim2060
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایتی از آزمایشات ارتش آمریکا و پخش باکتری باسیلیس در شهر نیویورک! 👈جان انسانها برای پیروان شیطان هیچ ارزشی ندارد حتی اگر هم وطنشان باشی!!
📌 رزمایش انفاق ✅ امام خامنه‌ای: 🔸 چه خوب است یک رزمایش گسترده‌ای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مومنانه به نیازمندان و فقرا... ✌️
هدایت شده از هیأت شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الله اکبر۴ ✨اشهدان لا اله الّا الله۲ ✨اشهدان محمداً رسول الله۲ ✨اشهدان علیاً ولی الله۲ ✨حی علی الصلاة۲ ✨حی علی الفلاح۲ ✨حی علی خیر العمل۲ ✨الله اکبر۲ ✨لا اله الّا الله۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از هیأت شهدا
﷽ #لحظه‌_استجابت 🍃اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً🍃
🔹وظیفه مسلمانان برای غسل میت در صورت کمبود غسل دهنده ⁉️ اگر برای غسل دادن زن – یا دادن در صورت عدم امکان غسل – غسّال زن به تعداد کافی در غسالخانه آرامستان حضور نداشته باشد، وظیفه چیست؟ ✅ج: با توجه به این که ، واجب کفایی است و غسل میت زن به وسیله مرد جایز نیست - مگر آنکه آن مرد شوهر زن باشد -، در صورت نیاز بر همه زنانی که می توانند با مراعات شرایط شرعی، میت را غسل دهند، واجب است برای انجام این تکلیف الهی اقدام کنند.
🕗 هر جا که نام توست همان جا معطر است هر جا که ذکر توست همان جا منور است ✋ اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
آزادی حس قشنگی است؛ ما گاهی گیر میکنیم، اسیر میشویم؛ اسیرِ قضاوت دیگران ...... گیرِ دلتنگیها و تعلقاتمان ...... آن دیواری که دور ما کشیده میشود جنسش از سنگ و سیمان نیست، بلکه از جنس اندیشه است ..... یعنی؛ این نوعِ فکر ماست که آزادی یا اسارتِ قلب♥️ ما را رقم میزند. دربندِ یکی باش، از بندِ همه آزاد فقط تو صاحب منی لا اله الا أنت
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گر دخترکی پیش پدر ناز کند گره کرب و بلای همه را باز کند میلاد بنت الحسین رقیه جاااااان (س) مبارک 😍👏👏
هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_چهل_و_چهار وقتی چندبار پیام دادم و زنگ ز
@kheymegahevelayat بهزاد گفت: _حاجی اگر اونجا بودم انقدر میبوسیدمت که نگوووو... برام برادری کردی. پدری کردی. من هیچ وقت محبتت و فراموش نمیکنم. بخدا مدیونتم. بزرگترین لطف و درحقم کردی. خیییلی خوشحالم. +باشه بابا. حالا هنوز کو.. باید کباب بدی بهمون. بعدش یه روز صبح میریم مغازه یعقوب کثیف باهم یه کله پاچه میزنیم بر بدن، اونوقت بی حساب میشیم! _حاجی تورو خدا نگو. کباب و هستم. اما کله پاچه رو پول میدم خودت برو بخور. _مسخره مگه من گدا هستم که میخوای بهم پول بدی؟ پول بهت میدم چیه؟ من میخوام خودتم بخوری. حاج کاظم و خانوادش کله پاچه خورن. صبح های جمعه باید بری برای پدر زنت کله پاچه بخری با نون سنگک. تازه رییستم هست که دیگه حکم قتلتم داره. _اشکالی نداره.. میرم میگیرم براش. خودمم میخورم. حالا خوبه؟ خندیدم گفتم: +نمیخواد. شوخی کردم. خلاصه بهزاد جان آماده باش. بعدشم باخودت کمی حرف دارم که حالا ان شاءالله سرفرصت باهم میریم یه کافه ای میشینیم حرف میزنیم. درمورد همین ازدواجت با دختر حاجی هست. _چشم آقا عاکف. ممنونم ازتون که مثل همیشه راهنماییم میکنید. مزاحمتون نمیشم. +مخلصم.. کارا خوب پیش میره؟ _بله الحمدلله. +تماست با من قطع نشه... ضمنا، این روزا نامه های مهمی از سازمان انرژی اتمی دریافت میکنیم، حواست باشه زودی بهم برسونی.. برو یاعلی. قطع کردم و بلند شدم وسیله هام و جمع کردم اسلحم و گذاشتم داخل کیفم، ریموت ماشین شخصیم و گرفتم رفتم پایین. بدون اینکه به کسی چیزی بگم طبق معمول غیب شدم و رفتم سمت منزل. بین راه یه دسته گل خریدم، با یه ادکلن زنونه برای همسرم.. وقتی رسیدم خونه رفتم بالا کلید انداختم در و باز کردم. خانومم تا من و دید گفت: _چطوری برادر زاده. خندم گرفت گفتم: +مخلصم عمه جون. بفرمایید این گل هم تقدیم به شما، این هدیه هم برای شما، داخل این نایلکس هم یه چادر لبنانی هست با ساق دست، ببین اندازته یا نه. اگر نیاز نداری بده به یکی که نیاز داره. _به به. چه کرده آقامون. تا باشد از این دعواهای زن و شوهری! خندیدم گفتم: +خب، چخبر؟ _هیچچی. شما چخبر؟ + بیا بشین برات بگم. رفتیم نشستیم روی مبل، فاطمه هم همینطور که داشت وسیله هارو با ذوق و شوق نگاه میکرد گفت: _تعریف کن ببینم چیشده؟ + قبل از اینکه بیام خونه، بعد از تماس من و تو، حاج کاظم زنگ زد گفت بهزاد و خانوادش این هفته برن اونجا. خانومم خیلی ذوق زده شد. گفت: _وااای محسن، این دوتا خیلی به هم میان. پس خداروشکر مریم قبول کرد. البته مشخص بود که مریم آقای بهزاد و قبول میکنه. +آره خلاصه درست شد. _حالا من چی بپوشم برای عقدشون. +باز شروع شد. خب تو این همه لباس داری. باشه حالا ایشالله برای عروسی عمت با پدربزرگم یه تیپ مشتی میزنیم دوتایی سِت میکنیم بیشتر کیف میده. فاطمه خندید یه دونه با مشت زد به بازوم گفت: _خیلی گیر میدی به عمه ی من. بعد یه هویی جدی شد گفت: _راستیییی.. وایسا ببینم، تو امروز کجا بودی؟ داشتم از خنده می مردم گفتم: +وسط ماموریت بودم. _وااا !!! محسن ! وسط ماموریت چادر چادر میکنن؟ +به جون تو جدی میگم. اتفاقا جایی بودیم که معمولا تو برای ملزومات حجابت میری اونجا. _اینجوریش و دیگه ندیده بودیم. +بیشتر از این نپرس دیگه. الانم برو آماده شو تا بریم سمت خونه حاج کاظم چون منتظرمونه. گفت بیاید خونمون. _به به.. پدر عروس دعوتمون کرد. خانومم رفت آماده بشه، منم زنگ زدم به عاصف. اما گوشیش خاموش بود..تعجب کردم چرا گوشی کاریش خاموشه.. زنگ زدم خونه امن.. طاها که جواب داد گفتم: +سلام. طاها _سلام آقا عاکف +عاصف عبدالزهرا کجاست؟ _طبقه سوم داخل اتاق شما هستند. +وصلم کن چندتابوق خورد جواب داد: _جونم. بفرما +چرا خاموشی ؟ _به به. عالیجناب عشق.. معلومه کجایی ؟ +گفتم چرا خاموشی؟ _تازه زدم به شارژ.. اداره بودم همین الان رسیدم. شما کجایی؟ + یه سر اومدم منزل. استعلام گرفتی از برون مرزی؟ _تا آخر امشب جواب قطعی رو میدن. میای اینجا؟ +ببینیم چی میشه. حواست باشه به همه چیز. بعد صدام و آوردم پایین گفتم: +خانومم یه کم این روزا ناخوش احواله. باید بیشتر کنارش باشم. موضوع مهمی پیش اومد بهم بگو با سر بیام اونجا. _باشه داداش حله. سلام برسون. +یاعلی. یکساعت بعد منزل حاج کاظم ... درب خونه رو که باز کردن رفتیم داخل.. حاج کاظم روی یه تختی که داخل حیاط زیر سایه درخت بود، به بالشتک های کوچیک لم داده بود داشت مطالعه میکرد و همزمان رادیو بی بی سی گوش میداد. یه نسیم خنکی هم شروع کرده بود به وزیدن. تا چشمم به حاجی افتاد گفتم: +به به چطوری پیرمرد. حاجی یه سیب گرفت و به شوخی پرت کرد سمت صورتم. منم فورا گرفتم گذاشتم دهنم. فاطمه که این صحنه رو دید خندید گفت: « حاج عمو بزارید برسیم، بعدا شوهر ما رو مورد عنایت قرار بده. »
❁﷽❁ 🌷 🌷 🌿نگاهے ڪن بہ چشم بےقرارم ڪہ بارانـے تر از ابر بهارم 🌿فقط یڪ در سینہ مانده هواےِ دیدنِ دارم 🌹 ❤️