هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_صد_و_سی_و_دو پیام داد: «چشم. ولی من تا الان
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
گفتم:
+خب عزیزم رفیقای مشترکمون هستند دیگه.. بزار بیان.. برای روحیه خودتم خوبه.. حداقل با دوستات میگی میخندی، از این فضا هم در میای!! حالا الآن نگران چی هستی؟
_شام !
+میتونی چیزی درست کنی؟ یا باید باشم!
_واقعا نه. اصلا حوصله ندارم ! تو اصلا میای خونه؟ اگر نمیای که بگم نیان.. چون تا چند دقیقه دیگه باید بهشون جواب بدم که تو میای یا نه ! تو نیستی که نمیتونن بیان مهمونی.
+آره امشب خونه ام! اتفاقا وسیله هام و جمع کردم دارم میام.
_پس سر راه یه خرده برای خونه میوه هم بگیر. چون اصلا دل و دماغ بیرون رفتن ندارم. حالا شام و یه کاریش میکنیم.
+باشه.
سر راه از یه میوه فروشی کمی میوه خریدم و رفتم سمت خونه.. وقتی رسیدم فورا دوش گرفتم تا مرتب باشم برای مهمونی.. برای آماده کردن امور مربوط به همون شب هم به خانومم کمک کردم تا اذیت نشه! وقتی شب شد مهمونامون اومدن. مهمونامون میگفتن و میخندیدن اما فاطمه خیلی به هم ریخته و خسته به نظر می اومد.. چندباری یواشکی بهش اشاره زدم که چش شده اما روش و بر میگردوند تا ادامه ندم و چیزی نگم.
به خانومم که نگاه میکردم معلوم بود خنده هاش همه مصنوعی و الکی هست تا دوستاش متوجه نشن. موقع خوردن شام رسیده بود و همه دور میز نشسته بودیم و داشتیم غذا میل میکردیم تا اینکه یکی از بچه ها با تعریف کردن یه سری خاطرات و... مشغول خندوندن جمع بود...
اما...
یه هویی یکی از همین دوستان یه تیکه خیلی بدی انداخت. طوری که اونشب اتفاقاتی پیش اومد که نباید پیش می اومد و شد بخشی از زندگی من!!!
همینطور که داشت حرفای خنده دار میزد و همه میخندیدیم... یه هویی بحث کشیده شد به یه سمتی که تهش شد این جمله... گفت:
« آقا من یه پیشنها دارم... این جمع هم نظرشون رو بگن !! »
همه نگاش کردن، منم نگاش کردم تا ببینم چی میخواد بگه! گوشام و تیز کردم و منتظر بودم حرفش و بزنه! روش و کرد سمت من گفت:
« آقای محسن خان.. شما که بچه دار نمیشید؛ حداقل عین این به ظاهر با کلاس ها، یا همین خانومای سلبریتی که سگ بغلشون میگیرن و بهش میگن پسرم_دخترم، به نظرم شما هم یه دوتا سگی، توله سگی، پا کوتاهی، یه چیزی بگیرید بیارید توی خونتون.. فاطمه خانوم هم از تنهایی در میاد، اون سگه هم هی به تو میگه بابا بابا...»
بعد همه زدن زیر خنده !! اما شوهر یکی از دوستان فاطمه که کنار اون کسی که این حرف و زد بود، آروم با آرنجش زد بهش. بعد از اون خنده ها، همه به من و خانومم نگاه کردن!! من سرم و انداختم پایین چیزی نگفتم!! صدای خنده های جمع قطع شد! همه به اون کسی که این حرف و زد نگاه میکردن، اما یه گوشه چشمشون به من بود !
من به زور یه لبخندی زدم، اما فاطمه...
فورا به اون نگاه کردم!! دیدم خانومم یه هویی بغضش ترکید گریش گرفت. بلند شد چادرش و که روی سرش بود مرتب کرد رفت داخل اتاق درم بست... رفیقش نرگس هم پشت سرش رفت.. اون یکی رفیقشم رفت.. صدای گریه ی فاطمه می اومد.. صدای دلداری دادن های دوستانش هم می اومد!!! از درون متلاشی شدم!!
اصلا طاقت نداشتم صدای گریه های همسرم و بشنوم.. چون اون صدای گریه های عزیزترین آدم زندگیم بود و داشت با هق هق کردنش دیوونم میکرد.
مردهایی که توی جمع بودن ساکت شده بودن. به شوهر دوست فاطمه یعنی شوهر نازنین خانوم که این حرف و زده بود نگاه کردم، با ظاهری خیلی آروم و خونسرد، اما از درون آتش گرفته، بهش گفتم:
+مرد مومن، این چه حرفی بود که زدی ! حداقل جلوی خانومم اینطور نگو. میدونی اون دلش بابت همین مسائل که نمیتونیم بچه دار بشیم شکسته ست! شاید خدا برامون نخواسته که سرنوشتمون اینه ! بعد تو توی جمع، جلوی خانومم بهمون این حرف و میزنی؟ فهمیدی چی گفتی؟ فهمیدی چیکار کردی؟
خودش ناراحت شده بود که چرا این حرف و زد. گفت:
_ محسن جان بخدا نفهمیدم. یه لحظه از دهنم پرید...
شوهر دوست فاطمه نرگس که با شوهر نازنین صمیمی بود گفت:
«لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود ! یعنی خاک بر سرت.. آدم و سگ بگیره اما جو نگیره. بلند شید بچه ها.. بلند شید کم کم بریم. برای امشب بسه. گند زده شد به مهمونیمون رفت!»
ظرفای غذارو که جلوم بود آروم زدم کنار، دوتا آرنجم و اهرم کردم روی میز شام ، با دستام محکم گیجگام و فشار دادم تا یه خرده آروم بشم. اما صدای گریه های خانومم که از داخل اتاق به گوشم میخورد، من و بیشتر به هم میریخت! هم خسته بودم، وَ هم اینکه از اون حرف ناراحت بودم.
دوستای فاطمه اومدن بیرون، اما فاطمه نیومد.. بلند شدم برم داخل اتاق اما طاقت دیدن اشک های خانومم و نداشتم.. از طرفی روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم، از طرفی هم دلم نمی اومد کنارش نباشم.
#عاکف_سلیمانی