هیأت شهدا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف @kheymegahevelayat #قسمت_هشتاد_و_ششم خانوم ایزدی تماس گرفت، گفت: «خانو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
@kheymegahevelayat
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
گفتم:
+چطور؟ از چه لحاظ؟
عاصف از میز فاصله گرفت، کمی داخل اتاق قدم زد، بعد از لحظاتی گفت:
_ این خونه ای که الان فائزه ملکی با اون مرد ناشناس داخلش هستند، از درب اصلیش رفت و آمدی صورت نمیگیره. یه درب دیگه ای هم داره که از اونم ترددی صورت نمیگیره. اینایی که الآن میگم، چون بررسی شده دارم میگم. عاکف تو میدونی من بی دلیل حرفی نمیزنم.
+میدونم.. خب! حرف آخر!
_ چیزی که عجیب هست اینه که دوتا سوژه یه هویی با ماشین میان داخل خیابونی که بچه های ما مستقر هستند. بچه ها هم از روی رنگ و مدل اتوموبیل اونارو شناسایی میکنند. یعنی اگر اتوموبیل دیگه ای سوار بشن ما نمیتونیم اینارو شناسایی کنیم و راحت گمشون میکنیم.
غذارو گذاشتم کنار.. شاخکام تیز شد. گفتم:
+یعنی نظرت اینه با خونه های کناریشون به هم راه دارن.
_دقیقا.
+خب به بچه ها بگو بررسی کنن. به طبقه اول بگو اون چندتا خونه ای که تو روی اون ها حساس شدی رصد کنند مالکشون کیه؟ آیا همشون یکی هست، یا هر خونه ای یه مالک داره؟
_دستور بررسی دادم.
+جواب.
_به چیزی نرسیدن. همشون متفاوتند!
+مگه میشه؟!
_فعلا که شده. هرخونه ای به اسم یک نفر هست.
+یعنی ممکنه....
حرفم و قورت دادم، چیزی نگفتم جز یک کلمه.
+هیچچی ولش کن.
_خب بگو.
+نه... این کارها کار خودمه.. ببین عاصف عبدالزهراء ، الآن منو ببر خونمون. قرار هست با خانومم بریم جایی. احتمال داره امشب بریم خونه حاج کاظم. بعد از اونجا دیگه خونه نمیرم. چون میخوام برگردم همینجا «۴۴۱۲». اما خوب گوش کن ببین چی میگم.. بعد از خونه حاج کاظم خانومم و میبرم خونه مادرم یا مادر خودش. وقتی دقیق مشخص شد کجا باید بیای دنبالم، بهت خبرش و میدم. احتمالا ساعتِ دو یا سه صبح میشه. اون موقع بهتره و آرومتره فضا برای اینکه بتونیم بریم سمت اون خونه.. فقط به ۳۲۰۰ و حدید بگو آماده باشن. بررسی کن اگر خسته شدن جایگزین براشون بفرست. خودتم بعداز رسوندن من بیا اینجا بگیربخواب تا چندساعت آینده که میریم بیرون انرژی داشته باشی.
_باشه چشم. فقط نیازه وقتی تورو رسوندم خودم برم مستقر بشم اونجا؟
+نه فعلا نیازی نیست.
_ پس من میرم پایین، تو هم ده دقیقه دیگه بیا.
عاصف رفت، منم اسلحم و گرفتم گذاشتم داخل کیفم.. وسیله هام و جمع کردم رفتم طبقه اول.. با بچه ها کمی صحبت داشتم و کاراشون و کنترل کردم.. گزارش کارای همه رو امضا کردم. از بچه های میدان عملیات یعنی ۳۲۰۰ و حدید هم اعلام موقعیت گرفتم که خدارو شکر همه چیز عادی بود.
از بچه های بیمارستان هم پیگیر عزتی شدم، که همه گفتن در بیمارستان رفت و آمد مشکوکی مشاهده نشد و فضای سمت عزتی هم آروم هست.
خیالم جمع شد و رفتم پایین سوار ماشین شدم.. با عاصف رفتیم.. در طول مسیر با عاصف حرفی نزدم تا اینکه خودش گفت:
_آقا عاکف من احساس میکنم با حرکت آخرشون که عزتی و فائزه رو زدن اما بعدش فائزه مجددا اومد سمت همین مرد ناشناس وَ الان داخل یک خونه هستن، میخوان اینطور برن جلو که دختره رو مظلوم جلوه بدن تا عزتی خیالش جمع بشه که از جانب دختره تهدید نمیشه و بهش بیشتر اطمینان کنه.
+موافقم اما چرا انقدر زود خودزنی کردن؟
_دقیقا همین یه معما هست. از طرفی باید دنبال اون نفوذی که عقیق و سوزوند باشیم. همون کسی که عقیق و به اون مرد ناشناس لو داده.
+ممکنه عقیق خودش بیش از حد به سوژه نزدیک شده باشه. سوژه هم چون احساس خطر کرد کار عقیق و یکسره کرده. البته بعد از شهادت عقیق بهت یه چیزی گفتم... یادته؟
_بله! اینکه عقیق آدم کارکشته ای هست و غیر ممکنه در مراقبت و رهگیری سوخت بره
+آفرین. دقیقا !
_طبیعتا اون مَرد ناشناس به این راحتی نباید میزد به ما یه جای کار میلنگه. ما لونه زنبور بودیم براش طبیعتا می دونه سمت ما بیاد یا بهمون دست بزنه نیشش میزنیم
چیزی نگفتم دیگه ! سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم چشام و بستم شروع کردم به تحلیل اوضاع پرونده
با ترافیک حدود یک ساعت بعد رسیدم جلوی منزلمون. زنگ زدم به فاطمه زهرا تا بیاد پایین.. حدود بیست دقیقه بعد با ماشین از پارکینگ اومد بیرون و از عاصف خداحافظی کردم رفتم سوار ماشین خانومم شدم باهم رفتیم سمت کهف الشهداء
توی راه با خانومم کمی حرف زدیم و خندیدیم رسیدیم کهف و ماشین و همون دور و برا یه جایی پارک کردیم رفتیم سمت مزار.. نسیم خنکی به صورتم میخورد که مستم میکرد دستی به موهام کشیدم و صورتم و مالیدم و سرم و انداختم پایین. وقتی رسیدم جلوی پله ها و چشام افتاد به سنگ مزار شهدا سلام دادم بهشون. نمیدونم چرا هروقت میرفتیم کهف، یه هویی از همون روی پله ها دست و پام شل میشد
وقتی رسیدم جلوی درب ورودی، کفشام و در آوردم رفتم سمت مزار مطهرشون خم شدم تک تک سنگارو بوسیدم روی زانوهام نشستم و کمی درد دل کردم هی زیر لب به خودم میگفتم عاکف بیچاره، کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکنند