بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_سوم
#ازدواج_صوری
روای صادق عظیمی
با زن دایی و دایی مزار شهدا بودیم دقیقا داشتیم دنبال راه چاره برای ازدواجم با خانم احمدی بودیم
دوسه ماه پیش تو مشهد زمانی که نمازم تموم شد
سربرگردونم
خانم احمدی با چفیه لبنانی دیدم
دیگه به نظرم اون دختر سرسخت و لجباز و یک دنده نبود
تو مرامم دوستی بانامحرم نبود
برای همین همون شب تو هتل به زندایی گفتم با خانم احمدی صحبت کنن
زندایی گفت الان اگه به پریا بگم یقینا میگه نه
صبر کن آقاصادق
تا ماجرای کربلا بردنش پیش اومد
امروز تو مزار زن دایی میگفت بهترین موقعه برای خواستگاریه
زن دایی با خانم احمدی حرف زد
و طوری گفت که مثلا این ازدواج از جانب منم صوریه
اما من عاشقشم 🙈🙈🙈
جنس زن لطیفه میدونم که میتونم عاشقش کنم
باید حتما خیال پدرو مادرش راحت کنم
خیلی استرس داشتم اخه اگه قبول نمیکرد چی😢
کلی دعاکردم شهدا رو واسطه قراردادم تا بتونم بهش برسم
وقتی ساراخانم باهام تماس گرفت تمام دنیا رو انگاربهم دادن از ذوق زیاد گوشیو از دم گوشم بردم عقب گرفتمش روبه روی صورتم چندبار نفس عمیق کشیدم و ازش تشکر کردم😍😍
خب خداشکر خانم احمدی قبول کردن فردا بریم حرف بزنیم
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_چهارم
#ازدواج_صوری
زن دایی و دایی تو پذیرایی داشتن با مادر حرف میزندن
زن دایی:آقا صادق بریم ؟
-بله
توراه که داشتیم میرفتیم مزارشهدا
زن دایی شروع کرد به حرف زدن
آقاصادق ببین پریا خیلی باهوشه
پس حواست باشه لو ندی عاشقشی
منم سربه زیر گفتم :بله چشم حواسم هست
بعداز یه ربع بیست دقیقه به مزارشهدا رسیدیم
خانم احمدی رو دیدیم
تو چهرش غم بیداد میکرد
زن دایی:بچه ها تا شما دو تا حرفهاتون بزنید
ماهم سر مزار شهید حاج سیدجوادی فاتحه میخونیم
با خانم احمدی سمت مزار شهیداسدی و شهید سیاهکلی(سیاهکالی) به راه افتادیم
یه ربع بیست دقیقه ایی گذشت
و من فقط شاهد اشکهای که رو صورت خانم احمدی میریخت بودم
میدونستم حالش بده😞
-خانم احمدی نمیخواید حرفی بزنید؟
خانم احمدی با صدای گرفته :نه شما بفرمایید
-زن دایی بهتون گفته حتما من عاشق سوریه و دفاع از حرمم
خانم احمدی:بله گفته 😔😔
آقای عظیمی من واقعا قصد ازدواج ندارم
از این بازی هم متنفرم
-بله درست میگید
دوره قم هستید؟
خانم احمدی :بله
-خب چون من خیلی عجله دارم برای رفتن
"""باخودم گفتم صادق فقط برای دفاع عجله داری یا میخوای مطمئن این دختر زن شرعی و قانونیته
بعد بری؟"""""
دوروز اول دوره میگم تماس بگیرن
کل حرف زدن ما ۱۰دقیقه هم طول نکشید
خانم احمدی خودشون رفتن
منو زن دایی و دایی هم نشستیم همون جا
زن دایی: آقا صادق حتما باهم باید بریم به مامان و بابای پریا بگیم
که شما عاشق پریا هستی
من باخجالت تمام گفتم :چشم 🙈☺️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_پنجم
#ازدواج_صوری
دوره قم شروع شده بود اما من نرفتم
مادر میخواست زنگ بزنه منزل خانم احمدی
من و زن دایی مانع شدیم
-مادر من باید خودم اول حتما با پدر و مادرخانم احمدی حرف بزنم بعد شما
مادر:وای صادق من والا از کارای تو سر در نمیارم
-صادق فدات بشه حرص نخور مادرجان
زن دایی:آقاصادق بریم ؟
-بله بفرمایید
زن دایی رو به مامان :آجی جان میشه مراقب محمدحسین باشید؟
مامان:آره عزیزم
ساراجان توروخدا تو حواست به این پسر خل و چل من باشه
والا بخدا من سراز کاراین درنمیارم
-چشم آجی جان
ماشین روشن کردم به سمت خونه خانم احمدی اینا حرکت کردیم
سرراهمون یه سبد گل مریم خریدیم
آخه خانم احمدی خیلی گل مریم دوست داره 🙈🙈🙈🙈
بعد از یه ربع بیست دقیقه رسیدیم زنگ زدیم
پدر خانم احمدی کربلایی پرویز درباز کردن
رفتیم داخل بعداز سلام علیک
زن دایی گفتن :دایی جان حقیقتا ما اومدیم تا آقاصادق حرفش به شما و زن دایی بگه تا خیالتون راحت باشه
آقای احمدی:بله بفرمایین
ما گوش میدیم
حقیقتا خوب خیلی سخت بود
دستم تو موهام فرو کردم
گفتم :حقیقتا حاج آقا ما اومدیم تا مطمئن بشید
من واقعا
سرم انداختم پایین و سرخ شدم 🙈🙈🙈😊😊
به دخترخانمتون علاقه دارم
زن دایی ادامه داد :ولی چون پریا اهل ازدواج نیست میخوایم بگیم صوریه
اما خیالتون از جناب آقاصادق راحت باشه
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#مولاجانم
🌱ای نسخه پایانیِ دست خداوند
هر درد درمان می شود وقتی بیایی...
🌱 دل ها شده بازار سردی از عواطف
دل ها بهاران می شود وقتی بیایی...
#العجلمولایغریبم
#سلام🤚صبحتون_مهدوی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز دهم : به نیـت شهید حسین هریری♥️ #محرم #چلهزیارتعاشورا
🥀 زندگینامه شهید حسین هریری
تخریب چی شهید حسین هریری، متولد سال ۶۸ بود و کارشناسی حقوق را از دانشگاه قوه قضاییه دریافت کرد و در قطار شهری مشهد مشغول به کار بود؛ از کودکی در پایگاه بسیج مسجد هجرت حوزه یک عمار حضور و فعالیت داشت و در برپایی تمامی برنامههای قرآنی، نماز جماعت، نماز جمعه پیش قدم میشد. پیش از شهادت نیز به سوریه اعزام شده بود ولی قسمت بود در اربعین حسینی پیکر مطهرش در زادگاهش تشییع شود؛ از سالهای گذشته که او را میشناختم، عشق به جهاد و دفاع از حرم اهل بیت(ع) را داشت و نیت کرده بود که برای دفاع از حرم بی بی زینب(س) به سوریه برود.پدر و مادر این شهید در نجف مستقر بودند ولی با شهادت شهید حسین هریری به مشهد آمدند و در مشهد به آنها خبر شهادت فرزندشان را دادند؛ پدر شهید هریری از رزمندگان جبهه و جنگ بود و رد تمامی مراسمات شهدای فاطمیون و مدافعان حرم حضور داشت.
پدر و مادر شهید هریری روحیه جهادی و دفاع مقدسی داشتند، مادر شهید روحیه زینبی داشت و با افتخار میگفت که سایر فرزندانم نیز باید اسلحه دستشان بگیرند و فدایی راه زینب(س) شوند.
پیش از آنکه شهید هریری به سوریه عزام شود پیامی را به دوستان خود ارسال میکند و در آن میگوید، «میروم تا انتقام سیلی مادرم را بگیرم».
زیبایی چهره شهید حسین هریری باعث شده بود در جبهه مقاومت اسلامی به «قمر فاطمیون» معروف شود.
او که به تازگی نامزد کرده بود، دوست نداشت ازدواجش مانعی برای دفاع از حریم اهل بیت شود. بنابراین با همسرش شرط کرد همچنان رزمنده مدافع حرم باشد و مدتی پس از نامزدی به سوریه رفت و قدم به حجله شهادت گذاشت. «زهرا سادات رضوی» همسر شهید متولد 1376 است. دختر جوانی که هنوز زندگی مشترکش را آغاز نکرده، همسر شهید شد. او در گفتوگو با « جوان» از شناخت یک شهید در دوران چهارماهه نامزدیاش میگوید که برای او یک عمر گذشته است.
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
▪️روز یازدهم : به نیـت شهید حسین معز غلامی♥️
#محرم
#چلهزیارتعاشورا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز یازدهم : به نیـت شهید حسین معز غلامی♥️ #محرم #چلهزیارت
🥀زندگینامه شهید حسین معز غلامی
شهید مدافع حرم حسین معزغلامی که در فرودین سال 96 در سوریه به شهادت رسید. در خاطرت مادر شهید آمده است: سر حسین آقا باردار بودم اما هیچکس از این موضوع اطلاع نداشت. حتی نمیدانستیم جنسیت جنین چی هست. یک روز مادر همسرم تماس گرفت و گفت پسرشان یعنی عموی وسطی بچهها خوابدیده خدا به داداشش (پدر حسین) پسری عطا کرده و اسمش را مختار گذاشته. دومین اعزام حسین به سوریه، وقتی بچهها بیقراری مادرم را میدیدند، خواب عمویش را برایم یادآوری کرد. گفت «یادتونه نام حسین رو تو خواب عمو مختار گذاشته بودین؟ شاید حسین انتخابشده خدا باشه برای انتقام خون اباعبدالله ولی تو این زمونه.» این حرف تأثیر زیادی روی من گذاشت و با خیال راحتتری حسین را راهی سوریه کردم، به امید اینکه پسرم جزو منتقمین حسین (ع) باشد.
هنگام اذان ظهر و صدای اشهد ان لا اله الا الله صدای حسین در درمانگاه امیدیه اهواز پیچید. روزهای اول فروردین سال 1373 خداوند بعد از 9 سال حسین را به ما هدیه داد. تک پسر شد و عزیزکرده کل خانواده.
حسین دورههای تحصیلیاش را در غرب تهران و محدوده بلوار فردوس گذراند. در دوران دبیرستانش دو سال بهطور غیررسمی در حوزه آیتالله مجتهدی و پای درس خود ایشان تلمذ کرد. حسین ۱۳ سال در مسجد قمر بنیهاشم (ع) فعالیت کرد؛ و در سالهای اخیر در عرصه فرهنگی بسیار تلاش کرد. از سال ۹۱ تمرکز خود را بهصورت جدی برای راهاندازی و تحکیم هیئت نوجوانان منتظران المهدی قرارداد. در این زمینه بسیار با اخلاص و موفق فعالیت میکرد. در مداحی و ذکر امام حسین بسیار با دقت، با اخلاص و با علم رفتار میکرد و معتقد بودند به شأن دستگاه بههیچوجه نباید خدشهای وارد شود. تا چند ماه مبلغ قابلتوجهی از حقوق ماهیانه خود را خرج این هیئت میکرد. بهشدت مهربان و بامحبت بود. نسبت به امربهمعروف و نهی از منکر حساس بود. شیوهاش هم شیوهی محبت و رفاقت بود و از این طریق سبک اخلاق اسلامی و معارف اهلبیت را ترویج میداد.
فتنه ۸۸ و دیدن گریههای سید مظلوم امام خامنهای، حسین را که تنها ۱۵ سال داشت جذب بسیج کرد و در درگیری با عناصر فتنه در همان سال از ناحیه کتف آسیب دید که هرگز قابلدرمان نبود. وی پسازآن مسئول حلقه صالحین بسیج شد و به اذعان اهالی محله، تأثیر شگفتانگیزی روی جوانان داشت. از جذب جوانان منحرف تا جلوگیری از اقدام به خودکشی دوستان.
حسین یک عموی شهید دارد که همسرم همیشه از خاطراتش برای او میگفت. اینکه علاوه بر برادر، رفیق خوبی برایش بود. این جمله حسین را تشویق میکرد که کاش بتواند جای عمو را برای پدرش پُر کند، از بچگی دوست داشت کارهای سخت و سنگین انجام دهد؛ مثلاً از بلند کردن بارهای سنگین خوشش میآمد. همه سعیاش را میکرد که بلندش کند.
حسین از ۱۸ سالگی پاسدار شد. درست زمانی که سوریه وارد جنگ شد. همان ابتدا همه اعضای خانواده پیگیر اخبار و شهدای سوریه بودیم. خانواده ما همه مطلع هستند. ما میدانستیم اگر رزمندگان ما جلوی دشمن ایستادگی نکنند، باید در کرمانشاه و همدان با آنها بجنگیم. حسین هم از آن موقعها هوای رفتن داشت. میدانستیم باید برود، اما پدر و مادر حتی اگر بخواهد هم نمیتواند وابستگی خودش را از بین ببرد. هر بار میخواستیم توجیهش کنیم، میگفت «اگر من نروم، پس چه کسی باید برود؟»
بعد از رفتن کارم این شده بود که مدام کانالهای خبری مدافعان حرم را چک کنم و ببینم چه خبر است. هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم حتی لحظهای فکر کنم که من زنده باشم و حسینم زنده نباشد. بااینحال هر شب خواب تشییعجنازه عظیمی را میدیدم که شهیدش حسین نبود؛ اما این خواب هر شب تکرار میشد. تا اینکه روزهای آخر خواب دیدم یکی از شهدا خودش را «حسین بورس» معرفی کرد. او لباسهای حسین را برایم آورده بود. بیدار که شدم نامش را سرچ کردم. دیدم بله یکی از شهدای خانطومان است. آنقدر استرس داشتم که شبها گوشی موبایل را روی قلبم میگذاشتم که نکند حسین پیام بدهد و من نفهمم. روز مادر و تحویل سال باهم حرف زدیم و تبریک گفت. مدام میگفت نگران نباش؛ اما آخر خبر شهادتش را خودم در همین کانالهای تلگرامی خواندم. در درگیری حماه، حسین که تنها دو روزبه تولدش مانده بود به آسمانها پر کشید و به آرزوی دیرینهاش رسید. سه تیر به چشم راست، گونه راست و همان کتفی خورده شد که در فتنه مصدوم شده و او را به شهادت رساند. به دلیل موقعیت بد حضور او در سنگلاخ، دندانها و استخوان پایش نیز هنگام سقوط به زمین شکسته و پیکر او چندساعتی تا برگشت به نیروهای خودی بر زمینمانده بود. هدیه خداوند در هشتم فروردینماه به خاک سپرده شد و در جوار دوستان شیر مردش در قطعه ۵۰ بهشتزهرای تهران آرام گرفت.
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
#آبشار_زرد_لیمه
آبشار زرد لیمه از جاهای دیدنی شهرکرد است که ۸۰ کیلومتر با مرکز استان چهارمحال و بختیاری فاصله دارد. این آبشار زیبا در شهرستان اردل و در بین کوههای زاگرس، انتهای دره لیمه واقع شده است و رودخانه بازفت از کنار آن عبور میکند.
#چهارمحال_و_بختیاری
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
📣📣 پویش بزرگ پاکدخت 📣📣
📌 برای شرکت در پویش میتوانید آثار خود را در قالب موارد زیر ارسال کنید:
✅️ متن
✅️ عکس
✅️ پادکست
✅️فیلم
📌موضوعات جشنواره
✅️ اهمیت و ضرورت مسئله حجاب برای یک نوجوان
✅️ روایت ماجرای خونین مسجد گوهر شاد برای نسل جوان
📌 مدت زمان تولیدات رسانه ای حداقل ۳۰ ثانیه و حداکثر ۳ دقیقه می باشد .
📌 برای تولید فیلم از خودتان فیلم بگیرید و در مورد یکی از موضوعات ذکر شده صحبت کنید و به آیدی ذیل ارسال بفرمایید .
📌 آخرین مهلت ارسال آثار ۱۶ تیرماه می باشد .
📌به ده اثر برگزیده کمک هزینه مشهد مقدس اهدا خواهد شد .
📌آیدی ارسال آثار جشنواره
@hejab_javan
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
هرکس میخواست بیاد خونه خواهرم یا
جایی میرفتن، میپرسیدن: «آرمانم هست؟»
از بس خوشاخلاق و شوخ بود. وقتی که آرمان توی جمع بود، به همه بیشتر خوش میگذشت...
(به روایت از خاله شهید)
#شهیدآرمانعلیوردی🕊️
#الگوی_خودسازی
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🍉🍉🍉🍉
👌این تابستون فرق میکنه !
😍به درخواست های مکرر شما اعضای عزیز هیات
🎀 فهرست کلاسهای تابستانی ۱۴۰۲ گروههای دخترانه شهرستان کاشان در کانال زیر بارگذاری می شود
👇👇👇👇👇
@tabestan1_4_0_2
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
📡اطلاع از برنامه های گروههای دخترانه شهرستان کاشان 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_ششم
#ازدواج_صوری
مادر و پدرخانم احمدی با پادرمیونی زن دایی و اینکه به قول خودشون من جلوی چشماشون بزرگ شدم
اجازه دادن من برم خواستگاری رسمی
و سفارش کردیم به خانم احمدی چیزی نگن
با دوروز تاخیر راهی قم شدم
هربار که چشمم به خانم احمدی می افتاد
داغون میشد
این بنده خدا فکر میکرد داره دورغ میگه
کاش زودتر عقد کنیم تا محبتم به پاش بریزم
تا عاشق بشه
چقدر این دختر برام عزیزه 🙈🙈
مادر زنگ زد و گفت زنگ زدم منزل آقای احمدی و هماهنگ کردم برای برگشت دوره قم
بریم خواستگاری
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_هفتم
از قم که اومدیم
مادرگفت صادق فرداشب باید بریم خواستگاری
-چشم مادر
من برم مزارشهدا
مادر: صادق نمیخوای به پریا حقیقت رو بگی؟
دختربنده خدا دق میکنها
-مادر پریا دیروز و امروز به ما نرسیدها
تروخدا مادر کاری نکنید که از دستش بدم 😔😔😔
مادر:من فدای پسرم بشم که عاشق شده
من فقط نگران اون بچه ام
-نگران نباشید
طولی نمیکشه عاشق میشه
مادر:ان شالله بحق پنج تن
-من رفتم
وارد مزار شهدا شدم یکشنبه بود
الحمدالله خلوت بود
ورودی مزارشهدا رفتم
رفتم سمت مزار شهیدم شهید علی قاریان پور
شهیدی که تو وصیت نامه اش قید کرده بود
به جای اسمش روی سنگ مزارش بنویسن
""مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند""
نشستم کنارشهیدم گفتم علی آقا خودت میدونی عشقم پاکه پس کمکم کن به دستش بیارم😢
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_هشتم
#ازدواج_صوری
با استرس من بالاخره اون یه روز تموم شد
الان تو ماشینیم خیلی استرس دارم رفتم گل فروشی
بزرگترین دست گلی که میتونستم تو ماشین جا بدم و خریدم 😍😍🙈🙈
ساعت ۸:۳۰ بود که رسیدیم
بعداز سلام و علیک وارد پذیرایی شدیم
بعداز صحبت های معمولی ترافیک ،آلودگی آب و هوا وغیره
زهره خانم (مامان پریا) پریا دخترم چای بیار 😍
پریاخانم آخرین نفر چای به من تعارف کرد
وقتی سرم بلند کردم تا چایی بردارم
دیدم بازم چشماش اشک آلوده
زیر چشماش گود افتاده بود
بعداز یه ربع مادر رو به پدر پریا گفت :حاج آقا خوب میدونید که بچه ها حرفشون قبلا زدن
اگه شما اجازه بدید ما همین امشب عروسمون نشون کنیم
ایناهم از فردا برن دنبال کارای عقدشون
پدر پریا:بله بفرمایید
مادرم نشست کنار پریا و انگشتر نشون دستش کرد
همه صلوات فرستادن
ایول به خودم 👏👏👏
یه قدم بهش نزدیک شدم
هورا 🙈🙈🙈
از شادی داشتم بال درمیاوردم ولی جلوش باید جور دیگه وانمود میکردم😢
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_نهم
#ازدواج_صوری
امروز قراره منو پریا خانم بریم آزمایش خون بدیم
دلم میخواست دونفری بریم انقدر محبت به پاش بریزم که همین امروز عاشق بشه
اما گفتم به اصل ماجرا شک میکنه 😔😔
برای همین خواهرم زهرا بامن اومد
نمیتونستم هیجانم روکنترل کنم
برای همین براش یه دسته گل مریم خریدم
پریا عاشق گل مریم بود😍😍
رسیدیم دم در خونشون
دوبوق زدم
پریا با یه روسری آبی آسمانی که سرش بود و ساق همرنگ از خونه خارج شد
چه این رنگ بهش میاد🙈🙈
به احترامش هم من هم زهرا از ماشین پیاده شدیم
میخواست عقب بشینه 😢😢😭😭
اما زهرا مانع شد 😍
وقتی سوار ماشین شد
همینطوری که داشتم رانندگی میکردم
دسته گل مریم گذاشتم رو چادرش
باتعجب نگاه کرد
همونجوری سربه زیر گفتم ناقابله
زهرا داشت برای محمد گل میخرید
منم گفتم چون شما به گل مریم علاقه دارید
براتون بخرم
رنگ سرخ به خودش گرفت
و گفت خیلی ممنونم
رفتیم آزمایش دادیم
وقتی ازش خون گرفتن
رنگ به رو نداشت
طفلکم از استرس فشارش افتاده بود 😔😔
زهرا کمک کرد سوار بشه
دلم داشت آتیش میگرفت کاش اصلا میشد بدون آزمایش عقد کرد
سرراهم یه جا نگه داشتم
رفتم پایین
سه تا معجون سفارش دادم گفتم برای پریا ویژه بزنه
یه کیک عسلی هم براش خریدم 🍹🍰
حسابی میخواستم براش خرج کنم 😁
وای وقتی میخواست اینا رو بخوره دستمو گذاشتم زیرچونم و بهش نگاه میکردم چیکار کنم خب ذوق دارم🙈🙈🙈☺️☺️☺️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
بسم رب الصابرین
#قسمت_شصتم
#ازدواج_صوری
فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی نداشتیم
رفتیم حلقه خریدیم
چون حتی تو حلقه پلاتین مقداری طلاسفید استفاده میشه
من از پریا خواستم بجای حلقه برام
انگشتر عقیق بگیره
البته پریا بازهم فکر میکرد چون قرار به جدایی ختم شه اینو میگم
اما دیگه تا آخرعمر مال خودم شد
بالاخره روز عقد رسید
عقد تو خونه ما شد
همه جمع شده بودن خونمون استرس داشتم خوشحال بودم ولی قیافم طوری بود که پیش پریا لو نرم
اما برعکس حال من پریا خیلی پکربود مشخص بود داغونه 😢
خداکنه زودتر عاشق شه تا انقدر زجرنکشه
روی صندلی هایی که برامون اماده کرده بودن نشستیم پریا اصلا نگام نمیکرد
حاج اقاشروع کرد به خوندن خطبه قلبم ضربانش میرفت بالا ازتو اینه به پریا خیره شدم😍
اروم قران میخوند
باصدای حاج اقا از فکرو خیال اومدم بیرون
_خانم احمدی برای بارسوم میپرسم ایاوکیلم؟😊
با صدایی که انگار ازته چاه درمیومدگفت:
بله😔
مال هم شدیم 😍😍
وقتی داشتم حلقه💍 رو میذاشتم دستش ،دستش خیلی سردبود بهش خیرهوشدم و
بی اختیار دستش گرفتم
و فشار دادمـ
خخخخ
پریا باز با تعجب به من نگاه میکرد😳
دلمـ میخواست عاشقانه باهم باشیم
اما نمیشد
به اصرار من رفتیم مزار شهدا
سرمزار شهید علی قاریان و شهیدحجت اسدی
-پریا خانم
با صدای بغض آلودی گفت بله
-خانم چرا غصه میخوری
خودت اذیت میکنی
شما خیلی چیزا رونمیدونی
پس تورو به همون کربلایی که عاشقشی
اینقدر بی تابی نکن
پریا:آقای عظیمی خیلی سخته
داریم به زمین و زمان دورغ میگیم
-پریا توروخدا حتی صوری هم باشه
من شوهرتم
پس اگه نمیتونی اسممو بگی
هیچی نگو صدام نکن
اشکای پریا جاری شد:چشم 😭
چقدر اون دختر شیطون و سرزنده بخاطر ارباب سربه راه و مظلوم شده بود😔😔😔
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸چه روز خوبِ قشنگی است
روزی که بازآیید...
چه لحظهی نابِ معطری است
لحظه ای که ببینیمتان...
چه حس بیبدیلی است
پایان فراق...
آغاز زیستن
در دولت مرتضاییِ شما...
چقدر بیتابم...
بیقرار...
مشتاق...
چقدر تنهایم...
سردرگریبان...
دلتنگ...
خدا کند که بیایید🌸
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem