💐گرامیداشت شهدای کاشانی منطقه غرب کشور
اردوی راهیان نور غرب
🌃 شب اول :اسکان شهرسنندج پادگان حضرت رسول
☀️روز اول:بازدید از باشگاه افسران وتپه الله اکبر
پادگان شهید کاظمی (پادگان لوله)
🌃 شب دوم :اسکان درشهرسقزاردوگاه شهید روح الامین
☀️روز دوم :بازدیداز یادمانهای سیرانبند (شهدای غریب)وبوالحسن
حسینیه شیعیان بانه
بازدید از شهر بانه وبازاربانه
📅زمان: ۲۰تیر۱۴۰۲بمدت سه روز
هزینه اردو : ۸۰۰هزارتومان
جهت ثبت نام با
🗒شماره:۰۹۱۳۳۶۳۳۴۹۸(خانم صداقت)
📣اولویت با افرادی است که زودتر ثبت 📝نام وهزینه را واریز نمایند...
میزبان حوزه مقاومت بسیج حضرت نرجس (س)
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت21
به ما گفتن که راهنمای اصلی اونجا خودش برامون از شهدا بیشتر میگه اما من مگه صبر داشتم تا برسیم به اونجا!
از طرفی هم دلم گوای بدی میداد.
سعی کردم حسای بد رو کنار بزنم و حال خوب رو جایگزینش کنم.
خیلی خستم بود پس چشام رو روی هم گذاشتم تا کمی بخوابم!
باز هم همون دره رو اینبار هم تاریک بود اما دیگه نمیترسیدم چون اون مرد هم اونجا بود انگاری منتظرم بود!
ایندفعه دوست داشتم حتما اسمش رو بدونم چون خیلی بهم کمک کرده بود.
رفتم جلوتر و گفتم:
- ببخشید میشه اسمتون رو بدونم؟
گفت:
- به زودی میفهمی!
و رفت!
با برخورد دستی به صورتم از خواب پریدم.
راحیل بود که بهم سیلی زده بود.
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- بخدا منظوری نداشتم فقط چون داشتی نفس نفس میزدی و هرکاری کردم بیدار نشدی گفتم شاید سیلی بیدارت کنه!
نمیدونستم از دست این دختر بخندم یا گریه کنم ماشاءالله دستشم سنگین بودا!
دستی به صورتم کشیدم و با اینکه خیلی دردم گرفت با لبخند و شوخی گفتم:
- ایرادی نداره اما خواهشاً دیگه هیچکس رو اینطوری از خواب بیدار نکن همه که مثل من نیستن، اومدی بدتر جوابت رو دادن!
از لحنم خندش گرفت و با شرمساری گفت:
- وای حتما دردت گرفته شرمنده نیلا
- دشمنت شرمنده، ایرادی نداره
دیگه هیچی نگفت و منم به خواب هایی که این چند روز میدیدم فکر کردم.
خیلی عجیب بود اون گفت به زودی میفهمی!
این یعنی چی؟ حرفش خیلی مبهم بود کاشکی بیشتر میموند و از خودش میگفت یعنی الان کجاست؟ چرا من خوابش رو میبینم؟
سوالات زیادی ذهنم رو درگیر کرده بود اما کی بود که بهم جواب بده؟!
تصمیم گرفتم بعداز اولین توقف و نماز ظهر برای فاطمه همه چی رو تعریف کنم شاید اون میتونست کمکم کنه.
(چند ساعت بعد)
اتوبوس از حرکت ایستاد.
خانمی بلند شد و گفت:
- خواهرای عزیز توجه کنید بعداز اینکه نمازتون رو خوندید و نهارتون رو خوردید همگی همینجا جمع بشید اگر جا بمونید ما دیگه نمیتونیم برگردیم!
بعد از در اتوبوس کنار رفت و گفت:
- میتونید برید.
منو و راحیل صندلیمون جلو از بقیه دخترا بود پس سریع پیاده شدیم و منتظر بقیه شدیم.
همه که اومدن با هم رفتیم تا وضو بگیرم و به سمت نماز خونه حرکت کنیم.
همه وضو گرفتن و رفتن و فقط من موندم.
منم سریع وضو گرفتم و رفتم تا از نماز جماعت عقب نمونم!
به نماز خونه که رسیدم خم شدم که بندکفشم رو باز کنم که از داخل نمازخونه صداهایی شنیدم که باب دلم نبود و ناراحتم کرد!
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت22
هیچوقت از گوش وایسادن خوشم نمیومد اما وقتی داشتن درمورد من بحث میکردن نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گوش وایسادم!
فاطمه داشت درمورد من بهشون میگفت!
همه اتفاقات اون شب رو داشت واسشون تعریف میکرد.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بی صدا اشک ریختم!
شنیدم که رها میگفت:
- یعنی اون مرد قبل از اینکه محمد برسه باهاش کاری نکرده بود؟
فاطمه سریع جبهه گرفت و بهش گفت:
- بهتره دیگه این حرفو نزنی رها، خودت خوب میدونی که نیلا خیلی پاکه
وقتی این حرفا رو بهشون زده بود دیگه طرف داری کردنش چه صیغه ای بود نمیدونستم!
از این حرفا زیاد شنیده بودم اما اینبار قلبم خیلی درد گرفت!
راحیل گفت:
- از غیبت کردن خوشم نمیاد اما رها راست میگه بدون اینکه چیزی رو بفهمید نباید تو خونتون راهش میدادین.
فاطمه خواست چیزی بگه که من پا به فرار گذاشتم دیگه نمیتونستم حرفا و تهمت هایی که راجبم میگن رو تحمل کنم!
اشکم شدت گرفته بود.
از پشت دستی محکم دستم رو گرفت و کشید که مانع از حرکتم شد.
سرم رو برگردوندم که با فاطمه رو به رو شدم پشت سرشم دخترا ایستاده بودن و مارو تماشا میکردن!
با پوزخند دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- دست به من نزن یه وقت نجس نشی خواهرم!
فاطمه با شرمساری گفت:
- نیلا یه لحظه وایسا خواهشاً زود قضاوت نکن من همه چی رو توضیح میدم.
با دست هلش دادم که افتاد و دخترا اومدن کمکش کنن که بلند بشه!
با صدای بلندتری گفتم:
- چی رو میخوای توضیح بدی هان؟!
دیگه چیزیم مونده که توضیح بدی؟
خودم هرچی که لازم بود رو شنیدم بیچاره من که به حرفات گوش دادم و بهت اعتماد کردم و هرچی از زندگیم بود بهت گفتم، اما حیف که دیر شناختمت!
برای خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم.
اصلا میدونی چیه؟!
از مذهبی نما هایی مثل شماها متنفرم، میفهمی متنفر!
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم و با صدای بلندم همه رو از نماز خونه بیرون کشیده بودم!
حتی همه مردا هم از نماز خونه بیرون اومده بودن و مارو تماشا میکردن!
دیگه اونجا جای موندن نبود پس با گریه و با دو از اونجا بیرون رفتم.
حواسم به دور و ورم نبود و فقط دو میزدم.
به خودم که اومدم دیدم توی خیابونم و ماشینی داره نزدیکم میشه از ترس نمیتونستم حرکت کنم و کنار برم!
با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سیاهی مطلق..!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت23
با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سیاهی مطلق..!
با درد چشام رو باز کردم.
بیمارستان بودم!
وقتی پاهام رو توی گچ دیدم یه لحظه حالم بد شد!
حالا من چجوری با این پا کار کنم؟
از ضعف خودم باز اشکم دراومد دیگه واقعاً از زندگی خسته شدم!
زندگی ای که داخلش همش به فکر کار و پول درآوردن واسه خرج و مخارجت باشه زندگی نیست که جهنمه!
من اصلا نمیدونم هدف از خلق من چی بوده؟!
اصلا مگه جز بدبختی هم هدفی از خلق من بوده؟
گریم شدت گرفته بود و شونه هام بالا و پایین میشد!
یکدفعه در باز شد و فاطمه شتابان به سمتم اومد!
شاید اگر اون حرفا رو پشت سرم نزده بود الان با دیدنش خوشحال میشدم اما الان نه!
خیلی ناراحتم کرد انقدری که با کارش قلبم مچاله شد!
خیلی از این حرفا پشت سرم بود اما شنیدین این حرفا اونم از زبون فاطمه برام درد آور بود چون بهم کمک کرده بود و خیلی باهام خوب بود.
شایدم من توقع بی جا داشتم!
اصلا نمیدونم چرا این قلب من با هر استرس و ناراحتی که بهم وارد میشه خود به خود درد میگیره!
فاطمه اومد کنارم و دستم رو توی دستاش گرفت و گفت:
- چرا گریه میکنی؟ درد داری؟ میخوای دکتر رو صدا کنم؟
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:
- درد که از همون بچگی باهام بوده و بهش عادت کردم، اما الان بیشتر ناراحتم، ناراحت از اینکه زود بهت اعتماد کردم!
یه لحظه احساس کردم لحقه اشک دور چشماش جمع شده و سعی در کنترلش داره!
واقعیتش دلم براش سوخت شاید من زیادی سخت میگرفتم.
با ناراحتی گفت:
- اگر ناراحتیت از دیدنه منه که الان میرم بیرون، فقط ازت خواهش میکنم با دکترا همکاری کن تا زود خوب بشی.
نزاشت چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت!
دکتر اومد داخل و منو معاینه کرد و گفت:
- پاهات باید یک هفته توی گچ باشه بعدش میتونی گچش رو باز کنی اما حواست باشه وقتی هم گچش رو باز کردی کارای سنگین نکنی.
به حرفای دکتر توی دلم خندیدم آخه اگه من کار نکنم چجوری خرجم رو در بیارم؟!
دوباره گفت:
- همراهات کجا هستن دخترم؟
فهمیدم منظورش فاطمه ایناست پس سریع گفتم:
- من همراهی ندارم هرچی هست به خودم بگید.
دکتر خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و دوباره گفتم:
- اونا هیچ ربطی به من ندارن آقای دکتر لطفا هرچیزی هست به خودم بگید ازتون خواهش میکنم!
دکتر بالاخره قبول کرد و گفت:
- دخترم چند سالته؟
چکار به سنم داشت!
با تعجب گفتم:
- هفده سال
سری تکون داد و گفت:
- سابقهی بیماری قلبی داشتی؟
گفتم:
- نه!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- شما ناراحتی قبلی دارید!
توی سنی هستید که این بیماری براتون خیلی نادره!
نباید تحت فشار و استرس باشی.
الان اگه پدر و مادرت بودن باهاشون درموردت صحبت میکردم و قشنگ تر همه چیز رو واسشون توضیح میدادم.
با عجز گفتم:
- شاید اگه بودن من الان اینجا نبودم و ناراحتی قلبی نداشتم.
فکر کنم از وقتی هردوشون پشت سر هم رفتن قلبم از اون موقع درد گرفته!
دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
- متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت24
دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
- متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد!
ممنونی زیر لب گفتم که سری به زیر انداخت و از اتاق بیرون رفت.
من واقعاً خیلی غریبم!
حاضر بودم جای زیبایی ای که خدا بهم داده به جاش خوشبختی و خانواده میداد اگه خانواده داشتم حتی اگه زشت ترین دختر دنیا هم بودم برام مهم نبود.
صدای فاطمه و دکتر رو واضح میشد گوش داد که دم در داشتن باهم صحبت میکردن حالا خوبه به دکتره گفتم به کسی چیزی نگه ها الانم فاطمه میره اینم میزاره کف دست دوستاش!
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که پرستاری داخل اومد و سِرُم رو از دستم کشید و رفت.
فاطمه اومد داخل و گفت:
- محمد داره کارای ترخیصت رو انجام میده، تو با ما میای؟
اتوبوس بعدازظهر حرکت میکنه تا الان هم بچه ها خیلی معطل شدن.
تا اینجا اومده بودم و این اتفاق هم واسم افتاده بود، با این پا اگه برگردم هم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم پس باید باهاشون برم.
خیلی سرد گفتم:
- اره میام
فاطمه انگاری خوشحال شد و اومد طرفم که با کمکش بلند شدم.
درسته ازش ناراحت بودم اما تا پاهام بهتر بشن باید کمکم کنه چون باعث و بانی این اتفاق خودش بود.
از اتاق بیرون رفتیم که دیدم محمد هم بیرون از بیمارستان ایستاده و توی فکره!
فاطمه صداش زد که به خودش اومد و با دیدن من سرش رو زیر انداخت.
بدون توجه بهش سوار ماشین شدم محمدم دیگه هیچی نگفت فاطمه هم جلو نشست و ماشین حرکت کرد.
بعداز چند دقیقه به محل اتوبوس رسیدیم.
خیلی سر سنگین از ماشین پیاده شدم و به سختی عصا رو زیر بغلم گذاشتم و با کمکش حرکت میکردم چند باری خواستم بیوفتم که فاطمه میخواست بگیرم اما مقاومت میکردم و دوباره محکم راه میرفتم.
عجیب بود که کسی توی محوطه نبود!
فقط خانم حقی بود که تا منو دید اومد سمتم و گفت:
- نیلا جان چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟!
چقدر این خانوم مهربون بود منو یاد مادرم میانداخت!
خودمو انداختم تو بغلش و به خودم فشردمش تا کمی از ناراحتیام کمتر بشه!
اونم کم لطفی نکرد و گذاشت توی بغلش بمونم و مادرانه نوازشم میکرد!
همین که پشت سرم فاطمه و محمد رو دید منو از خودش جدا کرد و گفت:
- فاطمه جان همه تو اتوبوس هستن خودت و محمد سریع برید سوار بشید.
فاطمه با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
- پس شما چی؟! نمیاید؟
خانم حقی لبخندی زد و گفت:
- چرا عزیزم ماهم میایم امیرعلی تو راهه داره میاد اینجا منو و نیلا با اون میایم شما برید که زود تر برسید!
فاطمه گفت:
- باشه چشم پس ما رفتیم.
- خدا به همراهتون عزیزم!
فاطمه و محمد که رفتن خانم حقی منو به سمت صندلی هدایت کرد تا من بشینم و راحت باشم.
گفت:
- چیشده عزیزدلم؟ چی ناراحتت میکنه؟
از همون دفعه اولی که توی دفتر پایگاه دیدمت چشمات یه غمِ خاصی داشت!
با هق هق گفتم:
- اگه همه چی رو واستون تعریف کنم میشه شما دیگه مثل فاطمه نباشید و برای کسی تعریف نکنید؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
- تو از فاطمه پرسیدی چرا به دخترا این چیزا رو گفته بود؟
دماغم و بالا کشیدم و گفتم:
- نه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت25
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
- نه!
خانم حقی خندش گرفت و گفت:
- وقتی که شما رفتید بیمارستان من از دخترا همه چی رو پرسیدم گفتن که اونا به فاطمه اصرار کردن تا در مورد تو بیشتر بهش بگن!
درسته فاطمه اینجا کمی مقصر هست اما تو فرض کن از روی گیجی اینکارو کرده.
همه اینارو گفتم که بدونی توهم کم مقصر نیستی و این بلایی که سرت اومده همش تقصیر فاطمه نیست!
کمی با خودم فکر کردم حرفاش کاملا منطقی و منم کم از فاطمه مقصر نبودم!
گفتم:
- اره درسته ،حرفتون رو کاملا قبول دارم من از همون اول هم میشه گفت اشتباه کردم که همه زندگیم رو گذاشتم کف دست کسی اصلا نمیشناسمش!
خانم حقی با تعجب گفت:
- خب دختر جان تو نیاید به راحتی به همه اعتماد کنی حتی بهترین و صمیمی ترین دوستت!
با مظلومیت گفتم:
- خب فاطمه خیلی کمکم کرد حتی پایگاه شمارو برای کار بهم معرفی کرد گفت مثل خواهرش میمونم چه میدونستم اینجوری میشه و این اتفاق میوفته الانم مطمئنم توی کل پایگاه همگی جریان زندگی منو میدونن!
خانم حقی به بچگی های من و لحن صحبت کردنم لبخندی زد و گفت:
- من فاطمه رو از همه نظر قبول دارم این دختر رو از بچگی که توی قنداق بوده من میشناسم منو و مادرش دوستای صمیمی هستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم.
من میدونم فاطمه دختر خوبیه و تو داری زود قضاوت میکنی.
اینکه گفتم نباید به کسی اعتماد کنی خودش یه حرف دیگست منظورم فاطمه نبود و کلی گفتم!
بعدشم من دخترا رو تنبیه کردم و گفتم حق ندارن از این ماجرا چیزی به کسی بگن خیالت از این بابت راحت باشه!
الانم برای اینکه بین دخترا معذب نباشی گفتم امیرعلی بیاد دنبالمون تا باهم بریم.
لبخندی به مهربونیهاش زدم و گفتم:
- واقعا ازتون ممنونم!
گفت:
- دلم نمیخواد واسه کارایی که واست انجام میدم ازم تشکر کنی تورو مثل دختر خودم میبینم و هیچ منتی سرت نیست
دلم میخواد توهم منو مثل مادر خودت بدونی و هرجا که کمک لازم داشتی روی کمک من حساب کنی!
اشک توی چشماش جمع شد و دوباره گفت:
- دخترم سه سال پیش توی تصادف جونش رو از دست داد وقتی که تورو وسط خیابون دیدم احساس کردم دختر خودمو بعد از چند سال دیدم و دوباره قراره از دستش بدم اما وقتی فاطمه از بیمارستان زنگ زد و همه چی رو تعریف کرد خیالم راحت شد.
خانم حقی رو گرفتم توی بغلم و گفتم:
- خوشبحال دخترتون که مادری مثل شما داشته بهتره الانم ناراحت نباشید چون دخترتون الان داره مارو میبینه و من فقط میفهمم که اشک یه مادر چجوری دل دخترش رو میشکنه!
کمی منو به خودش فشار داد و گفت:
- تو دختر مهربونی هستی من اینو خیلی خوب میدونم فقط باید روی لحن صحبت کردنت کمی کار کنی فقط وقتایی که گریه میکنی دقیقا مثل الان مثل بچه ها همه چی رو بیان میکنی و باعث میشی آدم خندش بگیره!
خندیدم و گفتم:
- وا یعنی زشت میشم؟
خانم حقی اومد نزدیکم و کنار گوشم زمزمه وار گفت:
- نه فقط خیلی خوردنی میشی منم مجبور میشم بیام بخورمت!
اینو که گفت من زدم زیر خنده آخه این چیزا رو از کجا یاد گرفته بود وای که چقدر شیرین بود دقیقا مثل بچه ها باهام رفتار میکرد اگه کسی جز خانم حقی بود که اینجوری باهام رفتار میکرد خیلی عصبانی و ناراحت میشدم اما خانم حقی برام فرق داشت!
با خندیدنم خانم حقی گفت:
- دختر گلم با خنده خیلی خوشگل تره همیشه بخند و شاد باش عزیزدلم!
سعی کردم با کمک دسته صندلی بلند بشم کمی سرم رو خم کردم و لپ خانم حقی رو بوس کردم که قدردان مهربونیاش باشم!
خانم حقی لبخند مهربونی زد و دوباره کمکم کرد بشینم.
همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت:
- مامان من اومدم آماده ای بریم؟!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام🤚_صبحتبخیرمولایمن
🌺🎊 🌺 عید قربان،
عید فدا کردن و فدا شدن
برای محبوب است...
ای عزیزترین محبوب،
ای مایهی امانِ زمین،
ای حجت غریب خدا،
ای پناهگاه امن مردمان...
این جانِ عاشق،
این قلب مشتاق،
این روحِ منتظر،
این چشمانِ بارانی...
تمامی داراییِ من است
و من سالهاست که
آن را نذرِ قدومِ تو کردهام
و چه چیزی بهتر از این؟🌺
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#عیدقربانمبارک
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
▪️روز بیست و یکم : به نیـت شهید احمد پلارک ♥️
#محرم
#چلهزیارتعاشورا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و یکم : به نیـت شهید احمد پلارک ♥️ #محرم #چلهزیارت
🥀زندگینامه شهید احمد پلارک
شهید احمد پلارک متولد 1344 و اصالتاً تبریزی بود. ایشان فرمانده آ ر پی جی زنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود. شهید پلارک سال 66 در عملیات کربلای 8 ،شلمچه، به شهادت رسید.
فرمانده آر پیچیزنهای گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود.
در یکی از پایگاه های زمان جنگ، به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد. او همیشه مشغول نظافت توالت های پایگاه بود و همیشه بوی بدی بدنش را فرا می گرفت. در یک حمله هوایی در حال نظافت بود که موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود.
بعد از بمب باران، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه میشوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید. وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود. هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا تهران، در قطعه 26 به خاک میسپارند، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد بهطوری که اگر سنگ قبر شهید پلارک را خشک کنید، از آن طرف سنگ از گلاب مرطوب می شود
وصیت نامه
بسم ا... الرحمن الرحیم
ستایش خدای را که ما را به دین خود هدایت نمود و اگر ما را هدایت نمی کردما هدایت نمی شدیم السلام علیک یا ثارا... ای چراغ هدایت و کشتی نجات ، ای رهبر آزادگان ، ای آموزگار شهادت بر حران ای که زنده کردی اسلام را با خونت و با خون انصار و اصحاب باوفایت ای که اسلام را تا ابد پایدار و بیمه کردید . ( یا حسین دخیلم ) آقا جانم وقتی که ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم که انتقام آن سیلی که آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم کرده میرویم برای گرفتن انتقام آن سینه سوراخ شده می رویم . سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت کن تا بتوانیم برای یاری دینت بکار ببندیم . خدایا به ما توفیق اطاعت و فرمانبرداری به این رهبر و انقلاب عنایت بفرما . خدایا توفیق شناخت خودت آنطور که شهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضی بفرما و ما را به آنها ملحق بفرما .
خدایا عملی ندارم که بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و ا... اگر تو کمک نمی کردی و تو یاریم نمی کردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستارالعیوبی را بر می داشتی میدانم که هیچ کدام از مردم پیش من نمی آمدند ، هیچ بلکه از من فرار می کردند حتی پدر و مادرم . خدایا به. کرمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیکه مانع از رسیدن بنده به تو می شود . الهی العفو...
بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید ( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم ) که میدانم بر سر قبرم می آید.
ظهر عاشورا 24/6/1365
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
با گذاشتن یک تکه گچ داخل جعبه بدلیجات یا نقره به دلیل جذب رطوبت به وسیله گچ، از تیره شدن آن ها جلوگیری کنید.
#جهت_ایده_گرفتن
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_بستن_شال 😊☝️
خانما دقت کنید هر مدلی برای هر جایی مناسب نیست ☺️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#افتخار_میکنم ایرانی ام 🇮🇷
🔵دختران ایران عزیزمون با حجاب اسلامی تاریخ ساز شدند✌️🇮🇷
شهلا قهرمانى به مدال طلا و الهام سليميان به مدال نقره رقابت های پاورلیفتینگ بین قاره ای دست يافتند.
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راحتترین بستنی که میتونی تو خونه درس کنی همینه🍦
طعمش فوق العاده ست اصلا حالت یخی نداره، فقط هم با ۳ تا مواد اولیه درس میشه🍓🍌🥛
#بستنی_توت_فرنگی_شادی
مواد لازم
توت
فرنگی حدود نیمکیلو
موز رسیده ۱ عدد
شیر ۱/۳ لیوان (کم کم بریزید)
طرز تهیه
بچه ها اول بگم مقدار مواد اولیه کاملا چشمیه و لازم نیست دقیق اندازه گیری کنید.
موز و توت فرنگی رو خرد کنید و بزارید فریزر یخ بزنه.
بعد توی غذا ساز یا مخلوط کن بریزید.
کم کم شیر رو اضافه کنید و بزارید میوه ها پوره بشن بعد یه کم ازش تست کنید اگه دوس داشتید کمی شکر با عسل اضافه کنید
خودتون میبینید چه بستنی فوق العاده ای میشه 😍 فقط حواستون باشه هر چقدر شیر بیشتر بریزید بستنی رقیق تر میشه که حتی میتونید به عنوان آیس پک هم سروکنید.
همینقدر راحت و خوشمزه
#تایم_خوشمزگی
❤️🧡💛💚💙💜
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت26
همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت:
- سلام مامان، من اومدم بریم؟!
خانم حقی گفت:
- سلام عزیزدلم، اره بریم دخترگلمم هست
و با لبخند به من نگاه کرد!
منم با تعجب سرم رو برگردوندم که پسری قد بلند و خوشتیپ دیدم که سرش رو انداخته پایین..!
لااللهالالله دوباره هیز شدم!
چشام رو درویش کردم و با خودم گفتم اخه این پسرای بسیجی رو زمین دنبال چی میگردن آخه!
تو دلم خندیدم که پسره گفت:
- سلام ببخشید ندیدمتون!
منم سلامی کردم و چیزی نگفتم آخه چی میتونستم بگم؟!
خانم حقی خندید و گفت:
- نیلا جان دستت رو بده من کمکت کنم بلند بشی، امیرعلی توهم برو ماشین رو روشن کن تا ما بیایم.
امیرعلی رفت و خانم حقی کمکم کرد تا بلند بشم.
سمت ماشین راه افتادیم که خانم حقی در گوشم گفت:
- خب نظرت چیه؟!
با تعجب گفتم:
- راجب چی؟!
چشمکی زد و با ذوق گفت:
- امیرعلی دیگه! عروسم میشی؟
لب گزیدم و سرم رو انداختم زمین مطمئنم الان لپام سرخ شده راستش خیلی خجالت کشیدم!
چیزی نگفتم که دوباره گفت:
- این سکوت رو چی معنی کنم؟
بازم چیزی نگفتم که خندید و گفت:
- قربون اون خجالتت برم من!
به ماشین که رسیدم خانم حقی در رو برام باز کرد تا سوار بشم و گفت که راحت باشم.
خودشم جلو نشست و ماشین حرکت کرد.
منم به در ماشین تکیه دادم و چشام رو روی هم گذاشتم چون خیلی خسته بودم پس طولی نکشید تا به عالم خواب رفتم!
با نشستن دستی رو دستام چشام رو باز کردم خانم حقی بود.
گفت:
- دخترم اذان رو گفتن پاشو بریم نماز بخونیم و یه چیزی هم بخوریم بعدش حرکت کنیم.
با حالت زاری گفتم:
- حالا من چجوری با این پا نماز بخونم؟
لبخندی زد گفت:
- خدا فکر اینجور جاهاشم کرده نیلا خانوم، اول باید وضوی جبیره بگیری واسه پاهاتم چون نمیتونی بایستی میتونی نشسته نمازت رو بخونی حالا اگرم سختت بود بری سجده میتونی مهر رو به پیشونیت نزدیک کنی سجده بری به همین راحتی!
سوالی گفتم:
- جبیره چیه؟
- حالا شما پاشو بریم تو راه واست توضیح میدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت27
همین جور که میرفتیم برام توضیح میداد.
چقدر اطلاعاتش کامل بود!
نمازم رو که خوندم با کمک خانوم حقی بلند شدم و از مسجد بیرون رفتیم.
امیرعلی هم بهمون ملحق شد و خیلی آقا و مأدبانه گفت:
- چی میخورید سفارش بدم؟
خانم حقی گفت:
- هرچی خودت سفارش دادی!
بعدش خانم حقی رو به من کرد و گفت:
- تو چی میخوری نیلا جان؟
گفتم:
- هرچی خودتون سفارش دادید.
یه ساندویچی نزدیک مسجد بود.
از اونجا چندتا ساندویچ گرفتیم و خوردیم و به سمت شلمچه راهی شدیم.
توی راه بودیم که از خانم حقی پرسیدم چقدر دیگه میرسیم که جوابی نشنیدم به جاش امیرعلی با صدای آرومی گفت:
- مامان خوابه!
تا قبل از اذان صبح به شلمچه میرسیم.
سری تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم.
اونم هیچی نگفت و من کم کم حوصلم داشت سر میرفت!
موبایلم رو از توی جیبم بیرون آوردم دیدم که ساعت سه صبحه!
کی این همه ساعت گذشت و من چجوری آروم یه جا نشستم و هیچی نگفتم برام عجیب بود!
فکر کنم دیگه کم کم داشتیم میرسیدیم چون نزدیکای اذان صبح بود.
داشتم همینطور با خودم فکر میکردم که ماشین نگه داشت!
امیرعلی گفت:
- رسیدیم
با ذوق پیاده شدم عصا هم زیر بغلم بود و هنوز بهش عادت نکرده بودم.
خانم حقی بنده خدا مثل اینکه خیلی خسته بوده چون هنوز خوابه!
میخواستم بیدارش کنم که امیرعلی گفت:
- اذان صبح رو که گفتن بیدار میشه شما برید داخل استراحت کنید.
باشه ای زیر لب گفتم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم.
اینجا یه حس خاصی داشتم اینجا اصلا مثل تصورم نبود و همه جا خاک بود اما بنظرم خاکش معمولی نبود وقتی روش قدم میزدم اینو حس کردم خیلی برام آرامش بخش بود همینجور که داشتم میرفتم صدایی شنیدم!
صدای گریه بود!
صدای گریهی یک مرد بود!
خیلی تعجب کردم آخه تاحالا نشنیده بودم یا حتی ندیده بودم که یک مرد گریه کنه.
دوست داشتم بدونم کیه و از طرفی دوست نداشتم مزاحم خلوتش بشم.
یک مرد هم وقتی گریه میکنه مطمئنا دوست نداره کسی ببینش چون مرده و غرور داره!
خواستم راهم رو ادامه بدم و برم تا کسی نبینم اما عصام به سنگی برخورد کرد و صدایی ایجاد کرد که اون مرد سرش رو برگردوند و من با دیدنش تعجب وار نگاهش کردم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت28
با دیدن فردی که رو به روم بود تعجب وار نگاهش کردم اما قبل از اینکه اون منو ببینه رفتم و قایم شدم که اونم وقتی دید کسی نیست با دست اشکاشو پاک کرد و رفت!
آخه امیرعلی چرا باید گریه میکرد؟
اصلا مگه پیش مامانش نبود؟!
پس چجوری سر از اینجا درآورد؟
حتما مامانش بیدار شده دیگه من چه فکرایی میکنما!
سری به افکار مبهمم تکون دادم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم.
وقتی رسیدم در زدم تا در رو برام باز کنن آخه خودم تعادل درست و حسابی نداشتم باید یکی بهم کمک میکرد.
در که باز شد پشت در فاطمه رو دیدم خواست کمکم کنه که دستم رو عقب کشیدم که دستی از پشت دستم رو گرفت!
خانم حقی بود که دستم رو گرفت و به جای فاطمه کمکم کرد.
فاطمه هم ناراحت شد و از پشت در کنار رفت.
بقیه هم با چهارتا چشمِ گنده شده نگاهمون میکردن!
رها منو نادیده گرفت و اومد کنار خانم حقی و باهاش گرم گرفت.
این وسط عشوه های ریزی هم میریخت که از چشم من دور نموند!
دلیل این رفتارش رو درک نمیکردم تا اینکه رها گفت:
- خانم حقی با پسرتون اومدید؟
خانم حقی گفت:
- اره دخترم الانم رفت محل اقامت خودشون!
رها سری تکون داد و رفت بیرون!
با تعجب به در نگاه کردم!
اها پس بگو چشمش امیرعلی رو گرفته!
آهی کشیدم و به خانم حقی نگاه کردم.
نگاهش برام خیلی آرام بخش بود.
دیگه تا اذان صبح چیزی نمونده بود پس با کمک خانم حقی رفتیم تا وضو بگیریم!
وضو گرفتم و خواستم برم که خانم حقی گفت:
- کجا میری دخترم؟ الان اذان رو میگن
گفتم:
- دوست دارم توی خلوت نمازم رو بخونم میخوام برم یه جایی همین گوشه کنارا که خلوته نمازم رو بخونم.
خانم حقی گفت:
- آخه خودت تنها که سختته!
لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش خانم حقی جان
خندید و سوالی گفت:
- خانم حقی جان؟! میتونی با اسم کوچیکم صدام کنی میتونی بگی مامان فرشته
چه اسم قشنگی داشت! واقعاً بهش میومد لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش مامان فرشته جونمممم!
منو توی بغلش گرفت و فشرد و سرم رو بوسید و گفت:
- باشه گلم برو اما خیلی حواست به خودت باشه ها!
چشمی گفتم و حرکت کردم.
همینطور که میرفتم تا جای خلوتی پیدا کنم یکدفعه صدای رها رو از پشت یه ماشین شنیدم!
مثل همیشه کنجکاوانه دنبال صدا رفتم و دیدمش رو به روش یه مرد ایستاده بود که خیلی آشنا میزد!
خوب که دقت کردم دیدم امیرعلیه و مثل همیشه سرش پایینه اما رها سعی داشت تو چشمای امیرعلی نگاه کنه!
چقدر این دختر سمج بود آخه!
رها رو به امیرعلی گفت:
- آقا امیرعلی خیلی خسته نباشید شنیدم اون دختره رو با خودتون تا اینجا اوردین خواستم بگم که تا میتونید ازش دوری کنید اونطور که شنیدم اومده اینجا تا پسرای بسیجی رو تور کنه!
امیرعلی کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- ببخشید که از این لحن برای صحبت کردن استفاده میکنم اما بهتره سرتون توی کار خودتون باشه چکار به این بنده خدا دارید نیت خودتون هم خدشه دار نکنید.
رها عصبانی شد اما خودش رو کنترل کرد و با صدای عشوه ایش گفت:
- ببخشید اما میخواستم حواستون باشه توی تلهاش نیوفتین، نگاه به ظاهرش نکنیدا دختره از اوناشه توی پارتی ها مختلفی هم بوده!
امیرعلی گفت:
- لااللهالالله، من رفتم خدانگهدارتون.
امیرعلی که رفت رها پاهاش رو به زمین کوبید و گفت:
- آخرش تورو مال خودم میکنم فقط صبر کن.
راستش خوشحال شدم که امیرعلی انقدر قشنگ جوابش رو داد.
این دفعه دیگه گریه نکردم چون حرفاش همه پوچ بود و امیرعلی خوب اینو فهمید و اینجوری جوابش رو داد خداروشکر!
منم باید یاد میگرفتم که برای هرچیز بی ارزشی گریه نکنم چون رها و حرفاش واقعا لیاقتش رو ندارن!
اما واقعا تهمت هایی که بهم زد رو نمیتونم ببخشم و واگذارش میکنم به خدا!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت29
بدون اینکه رها ببینم از اونجا رفتم تا جایی واسه خلوتم با خدا پیدا کنم.
همینطور که قدم میزدم اشکم جاری میشد این غمی که داشتم با هیچ چیز عوض نمیشد دلم خانوادم رو میخواست.
بعضی وقتا از درد بیکسی واقعاً نمیدونم چکار کنم!
بالاخره یه جایی پیدا کردم تقریباً درو از محل اقامتمون بود اما مهم این بود که دیگه اینجا کسی مزاحمم نمیشه و فقط خودمم و خدا!
عصا رو از زیر بغلم کنار زدم و سعی کردم روی زمین خاکی بشینم.
مهری که با خودم آورده بودم توی دستم بود، زمین گذاشتمش و شروع کردم به خوندن نماز...الله اکبر..
نماز رو که خوندم دوباره آرامش گرفتم.
قلبم با خوندن نماز آرامش عجیبی میگرفت!
عجیب بود اما احساس میکردم یکی کنار ایستاده و داره با لبخند نگام میکنه چیزی نمیدیدما اما خوب حسش میکردم!
شاید خیلیا توی این شرایط بترسن اما من اصلا حس ترس نداشتم و از اینکه نمیدیدمش و حسش میکردم خوشحال بودم نمیدونم کیه اما وجودش خیلی آرامش بخشه!
آرامش داشتم، قلبم آروم بود؛ اما دلم یک تلنگر میخواست برای گریه کردن!
واقعاً اشک ریختن همدمم بود توی تمام این سالها و آرومم میکرد.
اما ایندفعه دوست نداشتم اون تلنگر فکر کردن به بدبختام باشه چون اینجا کلی شهید هست که با فکر کردن به اونا خود به خود اشکت جاری میشه!
یادمه اون خانمه توی اتوبوس میگفت خیلی از شهدا بی سر برمیگشتن و خانواده هاشون چه عذاب هایی که نکشیدن!
قلبم از فکر کردن به اینا مچاله شد و اشکم جاری شد.
فکر کردن به اینکه اینجا چه زمین مقدسی میتونه باشه و من فردا که عیده کجا هستم و میتونم کنار شهدا باشم دلم رو شاد میکرد.
دیگه داشت دیر میشد مطمئنم خانم حقی الان خیلی نگران شده!
عصا رو برداشتم و با کمکش بلند شدم و زدم زیر بغلم و به راه افتادم تا سریعتر برسم.
همینجور که میرفتم یکی رو دیدم که داره بهم نزدیک میشه!
خانم حقی بود که داشت به سمتم میدوید و چادرش توی باد به رقص دراومده بود.
منم سرجام ایستاده بود و تکون نمیخوردم بهم که رسید توی بغل گرفتم و گفت:
- دختر نمیگی نگرانت میشم؟ همه جا رو دنبالت گشتم اما پیدات نکردم چرا اینقدر دور شده بودی اگه گم میشدی چکار میکردی؟!
آروم نوازشش کردم تا آروم بشه بعدش گفتم:
- ببخشید زمان از دستم در رفت همین که یاد شما افتادم خواستم بیام که خودتون منو پیدا کردین!
مهربونانه دستی به سرم کشید و گفت:
- باشه باشه نمیخواد انقدر توضیح بدی اما قول بده دیگه کسی رو نگران نکنی!
باشه ای گفتم که سری تکون داد و باهم به راه افتادیم.
قدم که میزدیم احساس کردم چیزی به عصام چسبیده!
عصا رو بالا آوردم که نزدیک بود بیوفتم اما خانم حقی گرفتم و مانع از افتادنم شد.
یه عکس بود که به عصام چسبیده بود درش آوردم که با دیدن تصویر تعجب وار نگاهش کردم!
نمیدونم چرا اما یکدفعه اشکم جاری شد و بیهوش شدم!
فقط صدای خانم حقی رو میشنیدم که تکونم میداد و صدام میزد اما همون صدا هم کم کم نشنیدم و کاملا از حال رفتم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت30
(دقایقی بعد)
با حس خیسی صورتم چشام رو باز کردم همه دورم رو گرفته بودن و خانم حقی روم یه لیوان آب سرد ریخته بود تا بهوش بیام.
نگاه نگرانش رو بهم دوخته بود که گفتم:
- نگران نباشید من خوبم فقط میشه اون عکس رو بهم بدید!
و خود به خود اشکم جاری شد!
این حالم دست خودم نبود یه حال عجیبی داشتم.
خانم حقی گفت:
- توی این عکس چی دیدی که حالت اینطوری شد؟ این که یه عکس شهید بیشتر نیست!
چی؟!
درست شنیدم؟!
اون گفت شهید؟؟
اما مطمئنم این همونیه که تو خوابم بهم نماز یاد داد و کمکم کرد!
با هق هق گفتم:
- اسم این شهید چیه؟ توروخدا بیشتر راجبش بگید؟
اون شهید مزارش کجاست؟ میخوام برم پیشش؟!
همه متعجب بهم خیره شده بودن خانم حقی دستپاچه گفت:
- آرومتر دخترم، باشه همه چیز رو راجبش بهت میگم اما قبلش یه نفس عمیق بکش و آروم باش چیزی نشده که..!
ایشون شهید ابراهیم هادی هستن
این شهید گمنامه مزاری نداره فقط یه یادبود توی تهران ازش هست.
اینو که گفت بیشتر اشک ریختم!
من چقدر بدبخت بودم که شخصی که به خوابم اومده بود و کمکم میکرد رو نمیشناختم!
اما همچنین شخصی که پیش خدا جایگاه ویژهای داره توی خواب من چی میخواد؟
چرا بهم کمک میکنه؟
چرا همش حس میکنم کنارمه!
چرا شخصیت به این مهمی رو الان باید بشناسم؟
این چرا ها ذهنم رو درگیر کرده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود ازبس گریه کرده بودم احساس میکردم دیگه اشکام داره خشک میشه!
وقتی تو اتوبوس خوابشو دیدم و گفتم کی هستی گفت که بزودی میفهمی و الان فهمیدم!
دوست داشتم دوباره بیاد و باهاش حرف بزنم از همون اولم از چهرهی نورانیش پیدا بود شخصت ویژهای پیش خدا داره!
اما چرا باید به منه بیلیاقت کمک میکرد؟
خانم حقی با ناراحتی گفت:
- چرا دوباره داری اشک میریزی عزیزم چیشده مگه؟!
با گریه گفتم:
- این شهید همونیه که توی خواب بهم نماز یاد داد از تاریکی دورم کرد و با خدا اشناهم کرد!
و منه بدبخت تازه فهمیدم اونی که توی خوابم بهم کمک میکرده یه شهید بوده!
اشکام دست خودم نیست خود به خود جاری میشه!
بیشتر از این گریم میگیره که چرا به منه بیلیاقت که خیلی وقته از خدا دور بودم کمک کرده!
خانم حقی باتعجب گفت:
- مطمئنی همین شخصی که توی عکسه به خوابت اومده؟
با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم:
- اره خودش بود!
بغلم کرد و گفت:
- خوش به سعادتت، نظر کرده ی شهدایی!
چیزی نگفتم توی بغلش آروم گرفتم
رها گفت:
- اینا همش نمایشه داره گولتون میزنه که مثلا خودشو پاک جلوه بده!
خانم حقی خواست بهش چیزی بگه که گفتم:
- هیس! بزارید هرچی میخواد بگه برام مهم نیست.
سری تکون داد و کمکم کرد بلند بشم.
همون موقع بود دخترایی که دورم جمع شده بودن کمکم پراکنده شدن که من یه گوشه چندتا مرد هم دیدم ایستادن!
داخلشون فقط محمد و امیرعلی رو کمی میشناختم که کنار هم ایستاده بودن بنظر رفیق صمیمی میومدن!
با نگاه به امیرعلی هم احساس کردم یه حاله اشک دور چشاشه اما این رو انگاری فقط من حس میکردم.
سری به افکارم تکون دادم و دوباره به فکر اون شهید گمنام افتادم!
ازبس گریه کرده بودم دیگه اشک تو چشمام خشک زده بود با کمک خانم حقی لنگان لنگان به محل اقامتمون رسیدیم.
خانم حقی کمکم کرد که بشینم و بعدش رفت تا راحت باشم.
همینطور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد.
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem