📢 رهبر انقلاب، صبح امروز: اگر کمک آمریکا نباشد، رژیم صهیونیستی ظرف چند روز فلج میشود
#رهبر
#صوفانالاقصی
#دیداردانشآموزان
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📌درس بزرگ طوفان الاقصی به روایت رهبر انقلاب / حضرت آیتالله خامنهای: اینهایی که یقین به وعدهی الهی ندارند با منفی بافیهای خودشان شما را باید متزلزل نکنند/ وعده خدا حق است و پیروزی نهایی با فلسطین است
🌷رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در دیدار دانشآموزان و دانشجویان به مناسبت ۱۳ آبان:
⬅️یکی از کارهای مهمی که طوفان الاقصی انجام داد این است، یک درس بزرگی است این. طوفان الاقصی نشان داد که چگونه یک گروه اندک ــ اینها در مقابل آنها کمند دیگر تعدادشان کمتر است ــ با تدارکات و امکانات بسیار کم اما با ایمان و عزم راسخ میتواند محصول سالها تلاش جنایتکارانهی دشمن را در ظرف چند ساعت دود کند و به هوا بفرستد.
🔰میتواند دولتهای متکبر و مستکبر عالم را تحقیر کند؛ فلسطینیها تحقیر کردند هم رژیم غاصب را هم پشتیبانان رژیم غاصب را تحقیر کردند. با عمل خودشان با شجاعت خودشان با اقدام خودشان و امروز با صبر خودشان.
🔰ما شک نداریم «أَنَّ وَعْدَ اللهِ حَقٌّ» وعدهی الهی حق است « وَ لا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لا يُوقِنُون» اینهایی که یقین به وعدهی الهی ندارند با منفی بافیهای خودشان شما را باید متزلزل نکنند، سست نکنند و انشاءاللّه پیروزی نهایی و نچندان دیر با مردم فلسطین و فلسطین خواهد بود. ۱۴۰۲/۰۸/۱۰
#رهبر
#دیداردانشآموزان
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📩 توصیه رهبر انقلاب به دانشآموزان: تحلیل داشته باشید!
✏️ رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در دیدار دانشآموزان و دانشجویان به مناسبت ۱۳ آبان:
شما باید از اصل انقلاب اسلامی تحلیل داشته باشید، از قضیهی دفاع مقدس، جنگ هشت ساله باید تحلیل داشته باشید، از قضایای گوناگونی که در دههی ۶۰ اتفاق افتاد همینجور، از واگراییهایی که در دههی ۷۰ اتفاق افتاد باید تحلیل داشته باشید، از حوادث گوناگونی که در دههی ۹۰ و ۸۰ اتفاق افتاد باید تحلیل داشته باشید یعنی بدانید تشخیص بدهید که این حادثه چه بود، از کجا شروع شد، کی پشت این حادثه بود، چه نتیجهی این حادثه شد.۱۴۰۲/۰۸/۱۰
#سخنانرهبری
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
15.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ریلز
رهبر انقلاب:
یک ابلهی پیدا میشه میگه
اجتماع مردم در انگلیس کار ایرانه!
لابد بسیج لندن اینکارو کرد😂🤦🏻♂️
#رهبری
#طنز
#بسیج #دانشآموز
#طوفانالاقصی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
خاموش کردن شمع یکی دیگه باعث نمیشه شمع خودت پر نور تر بشه ...
حسادت هیچ عاقبتی نداره!
#پندانه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
هفت بهشت زندگی!
بهشت اول:
آغوش مادریست که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد
بهشت دوم:
دستان پدریست که برای راه رفتنت ، با تو کودکی کرد
بهشت سوم:
خواهر یا برادریست که برای ندیدن اشکهایت ، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد
بهشت چهارم:
معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگیش هم سن تو شد تا یاد بگیری
بهشت پنجم:
دوستی ست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند
بهشت ششم:
همسرتوست که باتمام وجوددرکنار تو معمار زندگی مشترک تان است
گویی دو شاخه از یک ریشه اید
بهشت هفتم :
فرزند توست که خالق زیبایی های آینده است
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
امید همین قدر میتونه نزدیک باشه....
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
62.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدمت برو😂😂
#خنده_حلال
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سوم
رضوان لبخندي زد .
رضوان – نگران نباشین مامان سعیده .
من و نرگس یه لحظه هم
چشم ازشون بر نمی داریم .
مامان هم لبخندي زد .
مامان – نرگس که احتمالا ً حواسش جاي دیگه ست .
رضوان – می تونه امشب رو صبر کنه .
از فردا که محرم میشن تا دلش بخواد وقت داره براي حواس پرتی .
ابرویی بالا انداختم .
من – حاال چی شد که رضایت دادن به محرم شدن ؟
رضوان – خودشون اینطور خواستن .
هم نرگس و هم رضا گفتن
اگر محرم بشن راحت تر می تونن با هم حرف بزنن . بقیه هم قبول کردن .
پوزخندي زدم .
نه به امیرمهدي که از یه صیغه ي دیگه گریزون بود و نه به رضا
که دلش می خواست زودتر محرم بشن .
صدای مهرداد باعث شد ، دل از اتاقم بکنم .
مهرداد – حاضرین ؟ اومدن !
رضوان – داریم میایم .
کیفم رو برداشتم و پشت سرش راه افتادم .
***
شهربازي مثل همیشه شلوغ بود .
پر از سر و صدا و هیجان .
پر از شور و شادي .
ممکن بود آخرین دیدار من و امیرمهدي باشه .
و می خواستم قبل از حرف زدن کمی کنارش خوش بگذرونم .
هیجان در کنارش بودن و داشتن لحظات شاد رو حق خودم میدونستم .
از جمع شش نفره مون تقریبا جداشده بودیم.
البته اون چهارنفر رو میدیدم ولی فاصله ي زیادمون و اون همه سر و صدا مانع می شد تا صدامون رو بشنون .
رو به امیرمهدي که ساکت کنارم راه می اومد گفتم .
من – بریم سفینه سوار شیم ؟
نگاهی به سمتش انداخت .
امیرمهدي – نه . خطرناکه .
من – پس این همه آدم دیوونن سوار شدن ؟
امیرمهدي – اگر حواسشون بود حادثه فقط مال دیگران نیست و
ممکنه براي خودشون هم اتفاق بیفته
هیچوقت سوار نمی شدن .
من – اگر بخوایم اینطوري فکر کنیم که نباید هیچ کاري انجام بدین
چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته .
کمی بهم نزدیک شد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهارم
من – اگر بخوایم اینطوري فکر کنیم که نباید هیچ کاري انجام بدین
چون ممکنه برامون اتفاق بد بیفته .
کمی بهم نزدیک شد .
امیرمهدي – میریم یه وسیله ي کم خطر سوار می شیم .
تونل وحشت دوست دارین ؟
با ابروي بالا رفته نگاهش کردم .
من – از این چیزا هم بلدي ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – بی اطلاع نیستم .
به سمت بچه ها رفتیم .
کنار رضوان و نرگس ، با نگاه هاي پر
سوالشون ایستادم تا مردا برن بلیط بخرن .
رضوان آروم پرسید .
رضوان – حرف زدین ؟
سري تکون دادم .
من – نه . نیم ساعت دیگه .
سري به حالت تأسف تکون داد .
با اومدن مردا رفتیم به سمت جایگاه سوار شدن .
وقتی داخل ترن ، کنار امیرمهدي نشستم ؛ آروم گفت .
امیرمهدي – لطفا فاصله ي قانونی رو رعایت کنین.
لحنش کمی شوخ بود .
نگاهی به نیم سانت فاصله ي بینمون انداختم .
من – به من باشه همینم زیادیه .
در حالی که رو به روش رو نگاه می کرد ، خیلی جدي گفت .
امیرمهدي – امشب اصلا حس و حال همیشه رو ندارین.
نشون می ده حرفاي خوبی انتظارم رو
نمیکشه.
بعد از پیاده شدن ترجیح می دم اول حرفاتون رو بشنوم .
و این حرف یعنی بازي و هیجان تعطیل .
در سکوت ما دو نفر ، ترن راه افتاد .
امیرمهدي رو نمی دونم ، ولی من هیچ حواسم نبود دور و اطرافم
چی می گذره .
ذهنم درگیر حرفایی بود که
باید می زدم و باعث می شد ترس تو دلم دوباره سر باز کنه .
ترس از آخرین دیدار .
وقتی پیاده شدیم ، مستقیم رفت سمت مهرداد .
کمی با هم حرف زدن و بعد امیرمهدي اومد به سمتم رضوان و نرگس باز هم سوالی نگاهم کردن .
کمی سرم رو تکون
دادم به معنی نگران نباشین .
هم قدم با هم رفتیم به سمت جایی که کاملا ً خلوت بود .
به خاطر سر و صداي وسیله هاي بازي ناچار بودیم کمی بلند تر صحبت کنیم .
خیلی جدي گفت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem