eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
975 ویدیو
21 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 دندوناش خرد شه و بیرون بریزه با کشیده شدن آستین مانتوم نگاهم رو به سمت امیرمهدی برگردوندم. امیرمهدي – نترس چیزي نمی شه ! نگران خودم نبودم . من که موضعم مشخص بود . نهایتش چند تا متلک دیگه از خان عموش نوش جان میکردم . ولی امیرمهدي .... نمی خواستم جلوي خونواده ش وجه ش خراب بشه . مثل خودش آروم گفتم . من – آبروت می ره . لبخندي زد . امیرمهدي – نگران نباش . من – اگه داد و هوار کنه ؟ امیرمهدي – چیزي نمی شه ! مطمئن بود ! چرا ؟ ... چی تو ذهنش بود که انقدر با آرامش حرف می زد ؟ من – مطمئنی ؟ امیرمهدي – خدا رو فراموش کردي ؟ با تردید پرسیدم . من – یعنی چی ؟ امیرمهدي – هر کارش یه حکمتی داره ! پلک رو هم گذاشتم . من – یادم رفته بود . صداي قدم هایی باعث شد دوباره برگردیم سمت پاگرد حیاط . ملیکا داشت از پله ها بالا می رفت . پر حرص قدم بر می داشت و انکار با قصد پاش رو روي پله ها می کوبید . نگران ، رو کردم به امیرمهدي . من – الان همه رو می کشونه اینجا . نگاهم کرد و لبخند زد . امیرمهدی_حتما یه حکمتیه که الزمه همه بیان زیر این آفتاب سوزان مرداد ماه ، ما رو ببینن . نگاهی به آسمون انداختم . خورشید وسطاي آسمون ، با شدت همه ي گرماش رو به زمین هدیه می داد . شاید اگر وقت دیگه اي بود از شدت گرما یک لحظه هم زیر تابش نورش نمی موندم . اما کنار امیرمهدي ، انگار قابل تحمل شده بود . امیرمهدي – گرمت نیست ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – گرمت نیست ؟ نگاهش کردم . من – الان چرا . تا کباب شدگی فاصله اي ندارم . امیرمهدي – بریم داخل . اصلاحواسم نبود تو این ساعت گرماي هوا سنگ رو هم ذوب می کنه چه برسه به همسر اینده من که گرمایی هست و اصلا ً هم با مانتو و شال میونه ي خوبی نداره ! خندیدم . من – خوبه که اینا رو می دونی ! امیرمهدي – باید نسبت به همسرم شناخت پیدا کنم دیگه ! بریم ؟ سري تکون دادم . من – بریم . و نفهمید از لفظ همسری که بهم می گفت چه ولوله اي تو وجودم به پا می کرد . انگار جشن عروسی بود و همه تو وجودم کل می کشیدن و دست می زدن . با یه کلمه ي " همسرم" به این حال افتاده بودم ، انقدر بی جنبه بودم و خودم خبر نداشتم ؟ یا چون فکر نمی کردم امیرمهدي از این کارا هم بلد باشه اینجوري شده بود ؟ اروم و با طمأنینه راه افتادیم سمت ساختمون . انگار می خواستیم به ملیکا وقت بدیم هر چی دیده رو با اب و تاب بیشتر براشون تعریف کنه . جلوي در نیمه باز خونه ، کفش هام رو در آوردم و تازه دیدم که امیرمهدي با دمپایی دنبالم اومده بود . و این نشون می داد با سرعت اومده که نذاره برم . امیرمهدي کمی در رو هل داد تا بتونم وارد بشم . وسط هال ، اون قسمتی که فرش رو انداخته بودن سفره پهن شده بود . هیچ کس دورش نبود و فقط ظرف هاي یکبار مصرف غذا و تعدادي قاشق و چنگال وسط سفره قرار داشت . همون موقع طاهره خانوم اومد و قبل از ورودمون گفت . طاهره خانوم – کجایین مادر ؟ غذا از دهن افتاد ! هر دو با نیم نگاهی به هم " ببخشید " ي گفتیم و وارد شدیم . مگه ملیکا حرفی نزده بود ؟ با ورودمون ، طاهره خانوم بلند همه رو صدا کرد بیان پاي سفره . خان عمو و آقاي درستکار در حال حرف زدن بودن و اخم رو صورت خان عمو نشون دهنده ي نارضایتیش بود چشم چرخوندم . و رو ملیکا ثابت موندم که رو به روي زن عموي امیرمهدي ایستاده بود و باهاش حرف می زد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . و رو ملیکا ثابت موندم که رو به روي زن عموي امیرمهدي ایستاده بود و باهاش حرف می زد . حالت صورتش دلخوري و عصبانیت رو فریاد می زد . یعنی به بقیه حرفی نزده بود ؟ با فشار دست طاهره خانم به کمرم ، راه افتادم سمت سفره . نرگس با یه سینی پر از لیوان از اشپزخونه بیرون اومد و لبخندي بهم زد منم لبخندي زدم و سرم رو به سمت مخالف چرخوندم . مهرداد و رضوان و رضا ، از پشت نیم دیوار جلوي اتاق خواب ها بیرون اومدن . انگار اونجا داشتن با هم حرف می زدن . مهرداد با تکون خفیفی به سرش ازم پرسید " چی شد " و منم مثل خودش با تکون خفیف سرم و بستن چشم هام گفتم " همه چی خوبه " مهرداد اومد کنارم و دست انداخت دور شونه‌م . لبخندي بهش زدم با تعارف طاهره خانوم همه نشستیم . امیرمهدي هم بعد از آوردن بطري هاي دوغ ،با فاصله نشست کنار دستم . هیچکس غیر از زن عموش ، متعجب نگاهمون نکرد . پس ملیکا گفته بود . با ذوق به چلوکباب تو ظرف نگاه کردم . عاشقش بودم . هر روز هم اگر کباب می خوردم بازم سیر نمی شدم . آروم نفس عمیقی کشیدم تا ریه هام هم مثل چشمام از کباب جلوم به وجد بیاد . سرش رو آورد نزدیک گوشم و اروم زمزمه کرد . امیرمهدي – دوست داري ؟ لبخندي زدم و سرم رو به معناي " اره " تکون دادم امیرمهدي – بخور . نوش جونت . و چقدر این نوش جونت بیشتر از غذا بهم چسبید . انگار گوشت شد به تنم . اگر هر روز این طوري بهم میگفت احتمالا اضافه وزن پیدا می کردم . قاشق و چنگالم رو برداشتم و شروع کردم به خوردن . و چه طعمی داشت ! وقتی در کنار امیرمهدي و بعد از اون " نوش جانت " از ته دلش غذاي مورد علاقه م رو می خوردم . حین خوردن حواسم به همه بود و هیچکس حواسش به ما نبود ، البته باز هم غیر از زن عموش و ملیکایی که گه گاهی پر حرص نگاهمون می کرد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 حین خوردن حواسم به همه بود و هیچکس حواسش به ما نبود ، البته باز هم غیر از زن عموش و ملیکایی که گه گاهی پر حرص نگاهمون می کرد . سعی کردم به روي خودم نیارم . خوبه که بین ملیکا و امیرمهدي چیزي نبود وگرنه حتماً خونم رو می ریخت . تازه تو دلم به پویا حق دادم که بخواد به هر طریقی بین ما رو به هم بزنه ، که اون ، من رو نامزد رسمی خودش می دونست . صداي زن عموش باعث شد نگاهش کنیم . - حالا عروسی کی هست ؟ تعجب کردم . منظورش کدوم عروسی بود ؟ نرگس ؟ اون که گفته بودن اخر شهریوره ! اما نگاهش به سمت من و امیرمهدي جوري بود که انگار میخواست مچمون رو بگیره ! چی تو فکرش بود رونمی فهمیدم ! طاهره خانوم جوابش رو داد . طاهره خانوم – کاراي خونه که تموم شه قرار بله برون می ذاریم. دو روز قبلش خبرتون می کنم به امید خدا . پس منظورش ما بودیم . با ابروهاي بالا رفته نگاه از بالا به پایین به من انداخت و دوباره مشغول خوردن شد . با صداي آقاي درستکار دست از نگاه کردنش برداشتم . - بابا جان اون دوغ رو به من می دي ؟ من رو مخاطب قرار داده بود . دوغ جلوي من بود . دست بردم و دوغ رو برداشتم و محض احترام دو دستی تحویلش دادم . من – بفرمایید . لبخندي زد . - دستت درد نکنه بابا جان . در دوغ رو باز کرد و لیوانی برداشت . وقتی لیوان پر شد گرفت طرف من . _اولین لیوان رو براي خودت ریختم بابا جان . با لبخند قدردانی لیوان رو گرفتم و " تشکر " کردم . این " بابا جان " گفتن ها و این اولین لیوان نشون دهنده ي به رسمیت شناختن من از طرف پدر امیرمهدي بود . خیلی زود دست از غذا کشیدم . بعد از اون همه روزه گرفتن و افطار و سحري که غذا از گلوم پایین نمیرفت ، کم غذا شده بودم . رو به طاهره خانوم و آقاي درستکار " دست شما درد نکنه " اي گفتم . که با اخم طاهره خانوم مواجه شدم . طاهره خانوم – تو که چیزي نخوردي مادر ؟ من – اتفاقاً زیادم خوردم ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – اتفاقاً زیادم خوردم ! طاهره خانوم – تا نخوري نمی ذارم از سر سفره بلند شی . از صبح کلی کار کردي . جون تو تنت نمونده . امیرمهدي سرش رو آورد کنار گوشم . امیرمهدي – بخور . این یه ماهه خیلی ضعیف شدي . سرم رو به طرفش چرخوندم . من – سیر شدم . لب زد . امیرمهدی – چندتا قاشق دیگه بخور . نتونستم باهاش مخالفت کنم . دوباره مشغول شدم . هواي معطر از نفس هاي امیرمهدي ، اشتهام رو باز کرد . سفره رو که جمع کردیم ، همه برگشتن سر کار . مردا رفتن تو اشپزخونه براي وصل کردن شیر گاز اجاق گاز و شیر آب ماشین لباسشویی و ظرفشویی . نیم ساعت نشده کارشون تموم شد و خونواده ي خان عمو عزم رفتن کردن . هنوز اخماي خان عمو باز نشده بود . انگار یه جرثقیل نیاز بود تا هر لنگه ي ابروش رو برداره و بذاره عقب تر امیرمهدي تا جلوي در حیاط ، عموش رو بدرقه کرد و حین رفتن با هم حرف هم زدن . می دونستم موضوع حرفشون باید انتخاب من به عنوان همسر امیرمهدي باشه . مهرداد اومد طرفم . مهرداد – آماده اي بریم ؟ ما شب خونه ي مامان باباي رضوان دعوتیم . باید هم یه مقدار استراحت کنیم و دوش بگیریم . سري تکون دادم . من – آماده م . صبر کن امیرمهدي بیاد بهش بگم . کمی اخم کرد . مهرداد – بعدا توضیح میدی که چ اتفاقی امروز افتاد دیگه؟ نگاهش کردم . شماتت بار حرف زد . یعنی باید قبلش می گفتم بهشون . و این لحن یعنی دلخوري . سري به معناي " آره " تکون دادم . امیرمهدي که برگشت ، رفتم طرفش . رو به روش ایستادم و گفتم .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي که برگشت ، رفتم طرفش . رو به روش ایستادم و گفتم من – ما داریم می ریم . امیرمهدي – چرا انقدر زود ؟ من – مهرداد و رضوان شام دعوتن . سري تکون داد و دست کشید به موهاش . امیرمهدي – نرگسم دعوته . حواسم نبود . دستش رو روي لبش گذاشت و تا زیر چونه ش کشید امیرمهدي – کاش می شد بمونید خودم برسونمت .تا درمورد اون اتفاقات هم صحبت کنیم. خودمم دلم می خواست کنارش بمونم تا مشکل های سر راهمون رو برداریم. حالا که همه خبر داشتن نیاز نبود خیلی پنهان کاری کنیم . اومدم بگم " منم دلم نمی خواد برم " که پدرش صدامون کرد . - بابا جان یه دقیقه میاین ؟ مهرداد سر به زیر کنار آقاي درستکار ایستاده بود . نگاهی به امیرمهدي کردم . شرم تو چشماش باعث شد سربه زیر بندازه . خجالت می کشید از پدرش . به سمتشون رفتیم . بقیه نبودن . انگار خودشون رو پنهون کرده بودن که ما راحت حرف بزنیم . جلوی آقاي درستکار ایستادیم . فقط مونده بودم چه دلیلی بیارم . برای دعوامون. حضور پویا رو بگم ؟ گفتن از پویا یعنی زیر سوال بردن کامل خودم . بعدش باز هم اینجوري بهم می گفت بابا جان ؟ با سوالی که از امیرمهدي پرسید دست از فکر و خیال برداشتم و خودم رو سپردم به خدا . - مشکلتون حل شد دیگه؟ امیرمهدي سر به زیر ، آروم ولی محکم جواب داد . امیرمهدي – بله . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 آقای درستکار _میرین منزل آقای صداقت پیشه همه این ماجراها رو براشون توضیح میدین.. تا بعد ببینیم با این اوصاف راضی می شن به شما دختر بدن یا نه ! امیرمهدي " چشم " ي گفت و من رفتم تو فکر که یعنی ممکنه بابا مخالفت کنه با ازدواجمون ؟ از طرفی هم خوشحال شدم که حرفی درباره‌ي پویا وسط نیومد . نه آقاي درستکار خواست بیشتر بدونه و نه امیرمهدي خواست توضیحی بده . این خونواده فرهنگ سرك کشیدن تو کار کسی و برملا کردن راز دیگري رونداشتن . امیرمهدي به طرف مهرداد رفت و دست به طرفش دراز کرد . مهرداد باهاش دست داد . امیرمهدي – شرمنده که ... مهرداد نذاشت ادامه بده . مهرداد – می دونم باید مشکلاتتون رو حل کنید. هر دوتون رو می شناسم . امیرمهدي لبخندي زد . امیرمهدي – ممنون . مهرداد سري تکون داد . و " خواهش می کنم " ي گفت . باز هم خودم رو به خدا سپردم و همراه امیرمهدي که رفت لباسش رو عوض کرد راهی خونه مون شدیم . تو ماشین هر دو ساکت بودیم . فقط صداي برنامه ي شاد رادیو سکوت بینمون رو می شکست . من که اصلا حواسم نبود که گوینده چی می گه و مطمئن بودم امیرمهدي هم مثل منه . نگران برخورد بابا بودم . یعنی سرمون داد می زد ؟ یا امیرمهدي رو از خونه بیرون می کرد ؟ کاش آروم باهامون برخورد کنه . بابا می دونست امیرمهدي رو دوست دارم و امیدوار بودم به خاطر همین حس من کوتاه بیاد . وسط راه ، امیرمهدي جلوي گل فروشی نگه داشت و با خرید دسته گل بزرگی دوباره راهی شدیم . دسته گلی از رزهاي زرد و زنبق بنفش . می خواست اینجوري دلجویی کنه . جلوي در خونه وقتی پیاده شدم ، دلهره افتاد به جونم . مثل کرمی که می لوله و پیش می ره . از دلم شروع شدو یواش یواش همه ي وجودم رو گرفت . آستینش رو کشیدم برگشت و نگاهم کرد . گفتم . من – نگرانم لبخندي زد . امیرمهدي – توکل بر خدا . دلم گرم شد . زنگ رو فشار دادم و به ثانیه نکشیده در باز شد . وارد که شدیم مامان و بابا رو منتظر دیدم . انگار مهرداد زنگ زده بود و خبرشون کرده بود . این رو از لباساشون و ظرف میوه ي روي میز فهمیدم . با تعارف مامان تو هال نشستیم . مامان براي پذیرایی بلند شد . و گلی که امیرمهدي بد ورود داده بود دستش باخودش برد که بذاره داخل گلدون . امیرمهدي رو کرد به بابا و محکم گفت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي رو کرد به بابا و محکم گفت . امیرمهدي – من اومدم براي عذرخواهی . بابا هم محکم و جدي گفت . بابا – کار درستی نکردین . اینبار ساکت نموندم . من – تقصیر من شد . خیلی ترسیده بودم . بابا با اخم برگشت به طرفم . بابا – مگه چی شده بود ؟ نگاهی به امیرمهدي انداختم . وقت گفتن بود . اینجا از پویا و کارهاش خبر داشتن . امیرمهدي همه چی رو دونه به دونه تعریف کرد . حتی دلخوري خودش و بی خبریمون از هم تو سه روز گذشته رو . بابا تو سکوت گوش کرد . وقتی هم که حرفاي امیرمهدي تموم شد باز ساکت بود . انگار می خواست عمق دلخوریش از کارمون رو با سکوت نشون بده . مامان حین حرف زدن امیرمهدي خیلی آروم پذیراییش رو انجام داده بود و بعدش هم نشست کنارمون . اونم سکوت کرده بود و بر خلاف بابا که به امیرمهدي نگاه می کرد خیره بود به صورت بابا . منم که نگاهم بینشون می چرخید . سکوت که طولانی شد و امیرمهدي از نگاه بابا معذب ، آروم گفت امیرمهدي – اجازه می دین این هفته با خونواده ... بابا نذاشت ادامه بده . . بابا – فعلا نه و به ظرف میوه ي جلوش خیره شد . و این یعنی تنبیه مون کرده . که یه مدت از هم دور باشیم . امیرمهدي – هر جور شما صلاح می دونین . می خواستم بهش التماس کنم که کوتاه بیاد ولی از ترس اینکه نکنه تندي کنه چیزي نگفتم . چشم بستم و با خدا راز و نیاز کردم . خدا که می دونست چی ازش می خوام ! بازم دنبال چتر حمایتش بودم . دعا کن براي من و آرزوهام ... من این حس خوبو فقط از تو میخوام .... من و زیر سایه ت نگه دار که خستم ... هنوز چشم امید رو به مهر تو بستم ... امیرمهدي نگاه کوتاهی بهم انداخت . رو به بابا گفت . امیرمهدي – پس اجازه می دین یه صحبته .. بابا سریع نگاهش کرد . امیرمهدي – کوتاه .. خیلی کوتاه داشته باشیم ؟ و بعد انگار بخواد دل بابا رو به رحم بیاره اضافه کرد . امیرمهدي – تو رو خدا بزارین ..... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بابا نفس عمیقی کشید و با مکث چند ثانیه اي ... سرش رو تکون داد . به طرف اتاقم اشاره کرد . بابا – بفرمایید . خوشحال شدم که با این یکی مخالفت نکرد . سریع بلند شدم و جلوتر از امیرمهدي به سمت اتاقم رفتیم. وارد که شدیم در اتاق رو نیمه باز گذاشت . برگشتم به سمتش من – امیرمهدي .. لبخندي زد . امیرمهدي – من ناراحت نشدم . خیلی با ملایمت باهامون رفتار کردن . من براي یه دعواي حسابی خودم روآماده کرده بودم . تو اهل زمین وجودت فرشته .... تو هر جا که باشی همونجا بهشته لبخندي زدم . من – بابا مهربونه . فقط الان یه مقدار ناراحته که ... خودت که می دونی ؟ امیرمهدي – آره . حق دارن . خوشحال شدم که درك می کنه . که ناراحت نشده . اگر پویا بود به بهش بر میخورد بازم پویا ؟ چرااین دو تا رو با هم مقایسه می کردم ؟ در حالی که امیرمهدي اصلا یه دونه بود و مطمئن بودم خدا مثلش رو نیافریده . سرش رو کمی کج کرد . امیرمهدي – یه سري توضیح بهم بدهکاری که الان اصلا وقت مناسبی براش نیست . پس باشه براي یکی دو روز دیگه . هر وقت که آقاي صداقت پیشه صالح دونستن . سري تکون دادم . من – باشه . امیرمهدي – خب من برم . هم خیلی خسته‌م و هم گفتم یه صحبت کوتاه . به ناچار قبول کردم . رفت سمت در اتاق . ولی ایستاد . نفس عمیقی کشید . برگشت سمتم و گفت امیرمهدي _مواظب خودت باش. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – قول می دم برات جبران کنم . لبخندي به لحن پشیمونش زدم . من – جبران نمی خوام . فقط قول بده که دیگه اخم نکنی بهم . به خصوص زمانی که باید یه چیزایی رو برات توضیح بدم ! سرش رو زیر انداخت و نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – منم آدمم . هر چقدر هم بتونم خودم رو کنترل کنم باز یه جاهایی از دستم در می ره . آروم گفتم . من – نفسم بالا نمیاد وقتی اخم می کنی . سر بلند کرد . امیرمهدي – زندگی بالا و پایین زیاد داره . نمی شه همیشه خونسردانه رفتار کرد . من – بد عادتم کردي از بس همیشه ملایم باهام رفتار کردی. لبخند زد . امیرمهدي – خوبه قول بدم و بد قول بشم ؟ سري تکون دادم . من – نه . امیرمهدي – پس قول نمی دم ولی تموم سعی م رو می کنم که کمتر اخم کنم . خوبه ؟ لبخند زدم . من – خوبه . امیرمهدي – برم . تموم وجودم التماس شد به نرفتنش . چه جوري می تونستم دوریش رو تحمل کنم وقتی یکپارچه تمناي حضورش رو داشتم ؟ نگاهی به ساعتش انداخت . و اشاره اي بهش کرد . امیرمهدي – فعلا خداحافظ و من به ناچار ، دل کندم به محض دیدن بابا ، سرش رو پایین انداخت به بابا گفت . امیرمهدي – با اجازه تون . ببخشید اگر حرف زدنمون زیاد طول کشید . بابا نگاهی بهش انداخت . از اونایی که انگار با زبون بی زبونی به ادم حالی می کنه که " می دونستم صحبت کوتاهتون انقدر طول می کشه " بابا سري تکون داد . بابا – موردي نداره . امیرمهدي رو به مامان و بابا " خداحافظ " ي گفت و به سمت در رفت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي رو به مامان و بابا " خداحافظ " ي گفت و به سمت در رفت . مامان همراه من تا جلوي در خونه اومد . امیرمهدي کفش هاش رو پوشید و رو به من که می خواستم باهاش تا جلوي در حیاط برم گفت . امیرمهدي – نمی خواد بیاي . خسته میشی . سرم رو بالا انداختم . من – میام . امیرمهدي – خسته اي . و بعد رو کرد به مامان که داشت با لبخند نگاهمون می کرد . امیرمهدي – شما امري ندارین ؟ مامان با همون لبخند جواب داد . مامان – نه مادر . مراقب خودت باش . و تن صداش رو کمی پایین آورد . مامان – نگران نباش . با پدرش حرف می زنم و راضیش می کنم . امیرمهدي لبخند محجوبانه اي زد . امیرمهدي – دستتون درد نکنه . مامان هم سري تکون داد . مامان – خواهش می کنم . به طاهره خانوم هم سلام برسون مادر و با " چشم " امیر مهدي ازمون فاصله گرفت و رفت . امیرمهدي نگاهم کرد و آروم گفت . امیرمهدي – مراقب خودت باش . من – باشه . نیام ؟ امیرمهدي – نه . آروم گفت . امیرمهدي – اگر پدرت حرفی زدن و بازم مخالفتت کردن هیچی نگو . احترامشون رو نگه دار . حتما ً دلیلی براي این مخالفت دارن . اخم کردم . من – خب اینجوري که نمی شه ! امیرمهدي – می شه . بزرگترن و احترامشون واجب . رو حرفشون حرف نزن . سرم رو کج کردم . من – باشه . نگاهی به ساعتش انداخت . امیرمهدي – برم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – برم . از پله ها پایین رفت . منم همونجا خیره موندم به رفتنش . پایین پله ها برگشت و با نگاه به من عقب عقب به سمت در رفت . خنده م گرفته بود . این یعنی تا چند روز نمیتونیم همو ببینیم. عقب می رفت و من فکر می کردم که چی شد بهش دل بستم ؟ مردي که بذر اطمینان به خود و خداش رو تو وجودم کاشته بود لبخندرو لب هاش مثل قبل ، مثل همون بار اول جادوم کرد . عجب طعمی داشت آرامش نهفته تو بهشت لبخندش ، که من رو مست می کرد و از خود بی خود . چند قدم مونده به در حیاط ، باز نگاهی به ساعتش انداخت .فکر کنم دیگه دیرش شده بود. اخم ظریفی کرد . دست بالا برد به علامت خداحافظ و بدون نگاه به من ، چرخید و پشت به من رفت . در خونه رو بستم . دستام نیرویی نداشتن . انگار به زور دستگیره رو بالا و پایین می کردن . با رفتن امیرمهدي همه ي ذوق و شوق منم رفته بود . مثل نسیمی که آروم میاد و میره و برگاي افتاده ي پاییزي رو با خودش همسو میکنه . هر علتی که داشت باعث شده بود حس یأس در وجودم شعله ور شه . و از اونجایی که آرامش به من نیومده بود عامل دومی باعث شد این یأس بیشتر به جونم آتیش بزنه . اون عامل هم چیزي نبود غیر از صداي بلند و شماتت گر بابا . بابا– من اینجوري بزرگت کردم ؟ برگشتم و نگاهش کردم . ابروهاي در هم گره خورده ش نشون دهنده ي طوفان درونش بود . نگاهش پر بود ازخط و نشون . اصلا ً منظورش رو نفهمیدم . می خواست کدوم کارم رو به روم بیاره ؟ شروع کردم به فکر کردن . قطعاً موضوع به پویا ربط داشت . بابا اما صبر نکرد فکرم نتیجه اي داشته باشه . با صداي بلندتري ادامه داد . بابا – مگه نگفته بودم روابطت با پویا تعریف شده باشه ؟ مگه نگفته بودم هیچ جا با هم تنها نباشین ؟ مگه بهت اخطار نداده بودم ؟ هان ؟ نگفته بودم ؟ از صداي فریادش حین گفتن " نگفته بودم " ، کمی تو خودم مچاله شدم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از صداي فریادش حین گفتن " نگفته بودم " ، کمی تو خودم مچاله شدم . بابا – فکر می کردي سنم رفته بالا و نمیفهمم جوونی یعنی چی ؟ که من قدیمی ام و شما امروزي ؟ من که دوره ي جوونیم همه چی آزاد بود نمیفهمیدم جوونی کردن چیه ؟ د می فهمیدم که می گفتم از یه حدي جلو تر نرو ! حالا باید بشنوم دختري که بهش اعتماد داشتم و فکر میکردم می تونه خوب و بدش رو درست تشخیص بده ، گرفتار کاراي بی فکرانه ي خودش شده ؟ سر به زیر به شماتت هاي پی در پی بابا گوش می دادم و دم نمیزدم . امیرمهدي تأکید کرده بود چیزي نگم . که احترام پدرم رو نگه دارم . از طرفی حرفاي بابا درست بود . وقتی آدم با بی فکري یه سري خط قرمز ها رو رد می کنه باید منتظر چنین واکنشی یا بدتر هم باشه . خط قرمز من و پویا رو مادر و پدرم مشخص کرده بودن . پس بیراه نبود که سرزنشم کنن . بابا بی وقفه گذشته و حرفاشون رو یادآوري می کرد و من افسوس می خوردم که چرا حساسیتشون رو نادیده گرفتم . به قول خودش ، یه چیزي بیشتر از من حالیشون می شد که به طور مداوم نصیحتم می کردن . ولی من گوش شنوایی نداشتم . به خیال خودم یه ذره جوونی کردن که به جایی بر نمیخورد ! خوب اون یه ذره ، نتیجه ش شده بود این ! مامان با یه لیوان شربت از آشپزخونه بیرون اومد . و وسط حرفاي بابا گفت . مامان – بسه مرد . حالا الان چیزي درست می شه ؟ بابابا همون حال عصبانی به طرفش چرخید و در جواب لحن آروم مامان کمی خوددارتر حرف زد . بابا – د نمی شه که دارم حرص می خورم دیگه . اگه به جاي خوشگذرونی یه مقدار فکرش رو کار مینداخت الان وضعش این نبود . مامان به طرف من اومد و پشتم قرار گرفت . مامان – داره چوب ندونم کاریش رو میخوره . دیگه شما کوتاه بیا . و فشاري به کمرم داد و من رو به طرف اتاقم هول داد . که یعنی برو تو اتاقت . بابا – کوتاه اومدم که الان باید بشنوم چیکار کرده و خجالت بکشم مامان – خودشون دوتا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن . شما آروم باش 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 مامان – خودشون دوتا این چیزا رو بین خودشون حل می کنن . شما آروم باش . و با یه فشار دیگه به پشت من ، به طرف بابا رفت و لیوان شربت رو داد دستش . مامان – بخور . آروم بشی . دیگه از این حرفا گذشته . آروم آروم به سمت اتاقم به راه افتادم . میدونست مامان که نمی خواست اونجا بایستم . والحق که فکرش درست کارکرده بود . چون با ورودم به اتاق ، شروع کرد به صحبت با بابا و تقریبا یک ساعت بعدش بابا آروم شده بود . رگ خواب بابا تو دستش بود و می دونست چه جوري می تونه آرومش کنه . کاش منم یاد می گرفتم چه جوري امیرمهدي رو آروم کنم ! البته خودش گفته بود وقتی کنارش نفس می کشم آروم می شه ! یعنی می تونست این حس همیشگی باشه ؟ با یاداوري حرف بابا و به تعویق انداختن مراسم خواستگاریم ، آه پر سوزي کشیدم . این تنبیه به تنهایی براي من بود یا من و امیرمهدي با هم ؟ هر چی که بود بدجور هر دومون رو پکر کرد . گرچه که امیرمهدي تأکید داشت بابا بی دلیل حرفی نزده ! به طرف قرآنم رفتم . همون قرانی که امیرمهدي برام خریده بود . کادوي امیرمهدي ... لبخندي زدم . تازه یادم افتاد دو تا کادو بهم بدهکاره . براي روزه گرفتنم . من که از کادوهام نمی گذشتم ! قران رو برداشتم و با تفکر درباره ي اینکه چجوری بدهکاریش رو بهش یادآوري کنم ، خودم رو با آیه هاش سرگرم کردم تا گذشت زمان رو نفهمم . و به راستی که وقتی قران خوندنم تموم شد ، ساعت ده شب بود و مامان براي شام صدام می‌کرد . در رو باز کردم و همونطور که با سرعت کفش هام رو در می اوردم ، مانتوم رو هم از تنم خارج کردم . مامان از اتاقش سریع بیرون اومد و رو به من و رضوان ، با اخم گفت . مامان – چرا انقدر دیر کردین ؟ دو ساعت دیگه مهمونا میان ! غر زدم . من – واي ... از بس که شیما جون طولش داد . رضوان سریع اومد کمکم . رضوان – خب وقتی خودت دستور می دي موهام اینجوري باشه آرایشم اونجوري ، اون بنده ي خدا چه تفصیري داره ؟ اخمی کردم . من – مثلا ً عقدمه ها ! رضوان – اخم نکن . آرایشت خراب می شه . و رو به مامان گفت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 و رو به مامان گفت . رضوان – نمی دونین که تا اینجا با چه بدبختی اي اومد ؟ شالش رو تا روي صورتش پایین کشیده بود . مامان جلو اومد و شالم رو از دستم گرفت . نگاه خاصی به موهاي پیچ دارم انداخت و با لبخند پرسید . مامان– حالا این موها ایده ي کدومتون بوده ؟ رضوان – خودش . به شیما جون گفت میخوام موهام رو اینجوري کنی که شوهرم خوشش بیاد . پشت چشمی نازك کردم . من – دوست دارم امشب خوشگل باشم . رضوان لبخندي زد . رضوان – همه جوره به چشم اون بنده ي خدا خوشگلی وگرنه که انتخابت نمی کرد ! " بر منکرش لعنت " غلیظی گفتم و رو کردم به مامان . من – حالا خوب شدم ؟ مامان با عشق نگاهم کرد . مامان – ماه شدي مادر . از لحنش لبخند به لب هام هجوم آورد . مامان – برو زودتر حاضر شو . سري تکون دادم و با نگاهی به لباساي راحتیش گفتم . من – شما هم که هنوز حاضر نشدي ! مامان – رفته بودم لباس بپوشم که شما اومدین . الان می رم لباس عوض می کنم . و به سمت اتاقش چرخید . دور تا دور خونه ي آماده براي پذیرایی از مهمونا رو نگاهی انداختم . من – پس بابا کجاست ؟ مامان برگشت و با ابروهاي بالا رفته گفت . مامان – می خواستی کجا باشه ؟ .. حمام . چشمام گشاد شد . من – الان ؟ مامان – پس کی ؟ اخم کردم . من – یعنی این سه ساعتی که من نبودم وقت نشد بره حمام ؟ خب الان مهمونا می رسن ! با لحن پر از گلایه اي گفت . مامان – تا نیم ساعت پیش داشت با پویا اتمام حجت می کرد که اگر بخواد امشب اذیت کنه می ره و شکایتی که پس گرفته رو به جریان می ندازه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بازم پویا ! ... عین سنجاق قفلی وصل شده بود به زندگیم . من – قبول کرد ؟ مامان سري تکون داد . مامان – آره . البته راست و دروغش با خداست . متفکر به رضوان نگاهی انداختم . من – یعنی راست گفته ؟ رضوان شونه اي بالا انداخت . رضوان – بعید می دونم ! سري تکون دادم . من – منم همینطور . و خیره به نقطه اي ، رفتم تو فکر . مگه می شد اون پویاي سمج با اون کینه ي شتري ساکت بمونه ؟ نکنه باز هم نقشه داشت ؟ ً یا به این راحتی دست از سر من برداره کاملا دور از ذهن بود رضوان – به جاي فکر کردن بیا برو حاضر شو ! برگشتم و نگاهش کردم . و تازه یادم افتاد هنوز تصمیم نگرفتم چه لباسی بپوشم ! غر زدنم شروع شد . من – حالا چی بپوشم ؟ رضوان – خب همون لباسی که برات خریدن دیگه ! من – واي .. اون که بالاش فقط دو تا بند داره . ناچار می شم چادر سرم کنم ! رضوان – آخه با این موهاي پیچ تو پیچ لوله شده ت چه جوري می خواي جلوي عموشون شال سرت کنی؟ واي که بازم حاج عموش .... اگر حاج عموش و پویا رو از روزگارمون حذف می کردیم ، بقیه ي مسائل و مشکلات خود به خود حل می شد . این رو اون شب هم به امیرمهدي گفتم . همون شب قبل از ازمایش دادنمون . اون شب اومد که حرفاي آخر رو بزنیم . که من همه چی رو براش توضیح بدم . گفت که می خواد همه چی رو دقیق بدونه . و البته دلایل کارام رو . اینکه چرا به پویا علاقه مند شده بودم و رو چه حسابی می خواستم بهش بله بدم ... اینکه چی شد که خودش رو انتخاب کردم و پویا رو رد .... اینکه روابط بین من و پویا چه جوري ادامه پیدا کرد ... و خیلی چیزهاي دیگه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 .... اینکه روابط بین من و پویا چه جوري ادامه پیدا کرد ... و خیلی چیزهاي دیگه . حین حرف زدن من که تقریباً سعی داشتم با ریز بینی همه چی رو مو به مو براش توضیح بدم ، عصبانی شد ... اخم کرد .... چند دقیقه اي قدم زد .... مشت به دیوار زد .... ولی در عوض ؛ با من تند نشد ... هوار نکشید .... داد نزد .... حرمت شکنی نکرد .... مثل همیشه ، سعی کرد به خودش مسلط باشه . مدیریت بحرانش عالی بود . تو بدترین شرایط سعی می کرد بهترین عکس العمل رو نشون بده . انگار خدا ساخته بودش براي همچین کاري . وسط تنگناي روزگار ، خوب می تونست تنش ها رو مدیریت کنه ، که نه سیخ بسوزه و نه کباب . و من دلم به همین کارش خوش بود که تو زندگیمون با تدبیر ، با مشکلات برخورد میکنه و نمی ذاره شیرینی زندگیمون طعم گس و ناجور بگیره . با کمک رضوان لباس سبز رنگی که جزو خریداي عقدم بود ، تنم کردم . یه لباس ماکسی که بالاش فقط دو تا بند نازك داشت و تا لالای زانوم تقریبا به تنم می چسبید ، در عوض پایینش کمی آزادانه می ایستاد رضوان هم لباسش رو عوض کرد . و اومد جلوي آینه ، کنارم ایستاد . نگاهش کردم . لباس ماکسی ماشی رنگش بی نهایت برازنده ش بود هم کاملا ً پوشیده و هم بی نهایت شیک بود . می دونستم که چادر سرش می کنه . به خصوص جلوي حاج عموي امیرمهدي . با تحسین نگاهش کردم من– چه بهت میاد این لباس ! لبخندي زد . رضوان – سلیقه ي مهرداده . با حسرت لبخندي زدم ! کاش لباس منم سلیقه ي امیرمهدي بود ! چون محرم نبودیم لباسم رو ندیده بود . براي خرید لباس من و مامان و رضوان با نرگس و طاهره خانوم رفته بودیم . صداي مهرداد از پشت در اتاق حواسمون رو از اینه پرت کرد . مهرداد – حاضرین ؟ رضوان به سمت در چرخید . رضوان – آره . بیا تو . مهرداد اومد داخل . تو کت شلوار خوش دوختش حسابی به دل مینشست . نگاهی پر مهر بهم انداخت . مهرداد – به به . چه خوشگل شدي ! همین اول کاري می خواي پسر مردم رو دیوونه کنی ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همین اول کاري می خواي پسر مردم رو دیوونه کنی ؟ پشت چشمی نازك کردم . من – آدم که زن خوشگل می گیره باید فکر اینجاهاش هم باشه ! مهرداد – نگفتم که خوشگلی . گفتم خوشگل شدي . صبح که از خواب بیدار می شی امیرمهدی ببینتت تازه میفهمه چه کلاه گشادي سرش رفته . خم شدم و کفش پاشنه دارم رو در اوردم . من – جرأت داري یه بار دیگه تکرار کن . دوید سمت هال و با صداي بلند ، حین خندیدن گفت . مهرداد – به جون خودم راست می گم . چشمات همچین پف میکنه آدم با چینیا اشتباه می گیرتت . می خواستم کفشم رو پرت کنم طرفش که صداي آیفون مانع شد . صداي زنگ آیفون دوبار پشت سر هم نشون دهنده ي اومدن اولین گروه مهمونا بود . به نظرم زود اومده بودن. نگاهی به ساعت انداختم . یعنی حاضر شدنمون نزدیک به یه ساعت طول کشیده بود ! سریع در اتاق رو بستم . و دستپاچه به رضوان گفتم . من – واي .. حاال چیکار کنم ؟ اخمی کرد . رضوان – آروم باش . مانتو سفیدت رو تنت کن و یه شال بنداز سرت و برو تو اتاق عقد . من برات چادر میارم . از اونجام بیرون نیا . با همه از دور سلام و احوالپرسی کن . با این آرایش نیاي بیرون و همین اول کاري شوهرت رو عصبانی کنیا ! من– واي خدا .... نمی شد یه امشب رو کوتاه بیاین ؟ اخمش بیشتر شد . رضوان – نه خیر . سریع کاري رو که گفته بود انجام دادم . اولین مهمونا ، خونواده ي امیرمهدي بودن و خاله م اینا . نرگس به محض ورود اومد تو اتاق عقد . اتاق قدیم مهرداد که حالا یه سفره ي گرد با تورهاي سبز و یاسی رنگ در حاشیه ش داخلش پهن بود . تمام ظروف داخل سفره ، مروارید هاي یاسی رنگ بود که در کنار شمع هاي بلند سبز رنگ جلو ي خاصی پیدا کرده بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 تمام ظروف داخل سفره ، مروارید هاي یاسی رنگ بود که در کنار شمع هاي بلند سبز رنگ جلو ي خاصی پیداکرده بود . نرگس در اتاق رو بست و اومد طرفم . نرگس – واي چه ناز شدي . شالت رو بردار ببینم . لبخندي زدم و شالم رو برداشتم . با ابروهاي بالا رفته از ذوقش گفت . نرگس – واي ... چیکار کردي ! من – خوشش میاد نرگس ؟ اخم ظریفی کرد . نرگس – تو که می دونی برات می میره ! لبخند زدم . رفت سمت در اتاق و طاهره خانوم رو صدا کرد . طاهره خانوم که وارد اتاق شد با تحسین نگاهی بهم انداخت . طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر . ماه بودي ماه تر شدي . برم بگم یه اسفندي برات دود کنن . میترسم خودم امشب چشمت بزنم . " خدا نکنه اي " گفتم و به سمتش رفتم . بعد از روبوسی با طاهره خانوم ، نرگس در اتاق رو باز کرد و به رضوان اشاره کرد بیاد داخل اتاق . رضوان بد ورود چادر سفید گل داري داد دستم و بعد رفت به کمک نرگس تا شمع هاي داخل سفره رو روشن کنن . چادر رو باز کردم و به کمک طاهره خانوم انداختم رو سرم . و جلوش رو کامل پایین کشیدم که اگر مردي داخل اتاق اومد نتونه صورتم رو کامل ببینه . با اومدن مهمونا و عاقد ، امیرمهدي اومد و کنارم نشست . سرم به قدري پایین بود که صورتم رو نمیدید . ولی در عوض من از دیدنش تو اون کت شلوار قهوه اي شکلاتیش که با اینکه مد روز نبود ولی بهش می اومد کیف کردم . کمی بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت . امیرمهدي – خوبی ؟ با همون حالت جواب دادم . من – خوبم . تو خوبی ؟ امیرمهدي – من عالیم . انرژي توي صداش ، ذوق من رو هم بیشتر کرد . غیر از بابا و آقاي درستکار و مهرداد ، بقیه ي مردا بیرون اتاق ایستاده بودن . امیرمهدي خم شد و قرآن طلایی رنگ رو برداشت . بازش کرد و گذاشت روي پامون . تور بزرگی بالاي سرمون قرار گرفت و با بلند شدن صداي عاقد ، همه سکوت کردن . از توي اینه شمعدون رو به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو مهریه م بود نگاهی به مامان که داشت روي سرمون قند می سابید انداختم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 از توي اینه شمعدون رو به روم که به همراه همون قران طلایی و صد و ده تا سکه جزو مهریه م بود نگاهی به مامان که داشت روي سرمون قند می سابیدانداختم . لبخند و اشکش قاطی شده بود . نگاهم رو دوختم به آیه ها و منتظر شدم تا به وقتش " بله " ي از ته دلم رو براي یه عمر زندگی در کنار امیرمهدي به زبون بیارم . " بله " که گفتم صداي صلوات بلند شد . " بله " ي امیرمهدي کل جمع مهمونا رو به واکنش واداشت و بعد از یه صلوات به خواست عاقد ، دست زدن و مهرداد هم با سوتاش هنرنمایی کرد . بازار تبریک و ارزوي خوشبختی برامون داغ بود . بابا که اومد طرفمون بقیه کمی عقب کشیدن . به احترام بابا هر دو بلند شدیم و ایستادیم . بابا اومد نزدیک و با امیرمهدي دست داد . بدون اینکه دستش رو رها کنه ، آروم طوري که فقط ما بشنویم گفت . بابا – نمی گم دخترم دستت امانته که از الان به بعد هر دو دست هم امانتین ، فقط می خوام که هواي همدیگه رو داشته باشین . امیرمهدي لبخندي زد . امیرمهدي – قول می دم پشیمونتون نکنم از اینکه دخترتون رو بهم دادین . بابا دستی روي شونه ش گذاشت . بابا – ایمان دارم که همینطوره و رو قولت حساب می کنم . بعد هم برگشت سمت من و اغوشش رو باز کرد . مثل بچه ي نیازمند اغوش پدر ، خودم رو میون دستاش جا دادم . سرم رو بوسید و کنار گوشم گفت . بابا – از الان همه ي بزرگی و ابهت مردت به توئه . سعی کن مردت رو همیشه تو اوج نگه داري . هیچ وقت کاری نکن که به خاطر تو سرافکنده باشه ! از اغوشش بیرون اومدم . با پلک فشردن بهش اطمینان دادم که براي زندگیم همه جوره تلاش می کنم . با سیاست طاهره خانوم اتاق عقد خلوت شد و همه بیرون رفتن . آخرین نفر نرگس بود که وقتی دید همه رفتن ، آروم گوشه ي چادرم رو کشید و از سرم انداختش ، بعد هم سریع به سمت در نیمه باز که رضوان کنارش ایستاده بود رفت و حین رفتن گفت . نرگس – خودم میام صداتون می کنم . راحت باشین . در اتاق که بسته شد من موندم و مردي که پشت سرم ایستاده بود و می دونستم دل توي دلش نیست. زنگ صداي مرتعشش مطمئن ترم کرد . امیرمهدي – نمی خواي برگردي ببینمت خانومم ؟ لبخندي زدم و برگشتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 لبخندي زدم و برگشتم . لبخندش ، همون که براي من خلاصه ي بهشت بود ؛ رو لبش خودنمایی می کرد . امیرمهدي – قصد جونم رو کردي ؟ اروم اومد به سمتم . دستم رو گرفت و وادارم کرد چرخی بزنم . هنوز کامل به سمتش برنگشته ، میون دستاش محسور شدم . آروم کنار گوشم زمزمه کرد . امیرمهدي – شیطونه می گه بی خیال جمعیت بیرون بریم دور دور ! خندیدم . من – مگه شیطون جرأت داره با تو حرف بزنه ؟ سرش داخل موهام فرو رفت . نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – شیطون که نه ولی بعد کلی سختی رسیدن بهت خیلی لذت داره برام. امیرمهدي – چقدر این خوشگله ! سرم رو چرخوندم ، ببینم منظورش چیه که دیدم خیره ست به ماه گرفتگی روي سر شونه م . یه ماه گرفتگی کوچیک . من – از روزي که به دنیا اومدم این نشونه رو دارم . امیرمهدي – خیلی خوشگله . دوسش دارم . امیرمهدي – مارال ! برگشتم و .... با صداي تقه اي به در به سمت در اتاق برگشتیم. امیرمهدي کلافه دستی به صورتش کشید و به شخص پشت در که بی وقفه در می زد " بله " اي گفت . در اتاق چند سانتی باز شد و دستی حاوي گوشی من وارد اتاق شد. صداي نرگس هم پشتش . نرگس – ببخشید . ولی گوشی مارال چندبار زنگ خورد . گفتم شاید کسی کار واجبی داره . آروم رفتم و گوشیم رو گرفتم . تشکري هم کردم . نرگس که دوباره در اتاق رو بست ، گوش تو دستم صداش بلند شد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نرگس که دوباره در اتاق رو بست ، گوش تو دستم صداش بلند شد . اسم پویا بهم دهن کجی کرد . ناباور گوشی رو نگاه می کردم . اسمش خاموش و روشن می شد . اگر امیرمهدي ناراحت می شد که هنوز اسم و شماره ش رو داشتم چی؟ تموم حس خوبم پر زد و رفت . " لعنت " ي بهش فرستادم . باید همین امشب کامم رو زهر می کرد ؟ امیرمهدي اومد کنارم و گوشی رو نگاه کرد . با دیدن اسم پویا " ببخشید " ي گفت و گوشی رو از دستم بیرون کشید . جواب داد . _بله؟ - ..... - بله . شناختم . - ......... - بفرمایید . - ..... - مگه بازم حرفی مونده ؟ - .......... - گوش می کنم . آب دهنم رو به زور قورت دادم . صداي جمعیت بیرون اتاق زیاد بود . به طوري که امیرمهدي از در فاصله گرفت . خیره بودم بهش . بازم پویا می خواست بلواي دیگه اي به پا کنه ؟ نه ... حق نداشت همین اول کاري همه چیز رو به هم بریزه . رفتم و مقابل امیرمهدي ایستادم . نگاهش نشست روي چشمام . امیرمهدي – من و خانومم چیزي از هم مخفی نداریم . - .............. - که چی ؟ - ................ - ماه گرفتگی ؟ نگاهش چرخید سمت شونه م . - ........ پلک رو هم گذاشت و نفس عمیقی کشید . امیرمهدي – عیار سنجش غیرت من ، گستاخی تو نیست . اگه تو می خواي با افتخار از دست درازیت به حریم کسی ، سو استفاده کنی میل خودته . غیرتم الان به کار میاد که بگم حاضر نیستم وقتم رو که متعلق به همسرمه به پاي حرفاي بیهوده ي تو تلف کنم . خدافظ . و گوشی رو قطع کرد و گرفت به سمتم . با تردید دست جلو بردم و گوشی رو گرفتم . من – از ماه گرفتگیم ... نذاشت ادامه بدم . با لبخند گفت 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 نذاشت ادامه بدم . با لبخند گفت . امیرمهدي – نصف جمعیت بیرون می دونن رو شونه ت ماه گرفتگیه . به قول خودت از وقتی به دنیا اومدي داشتی . پس همه می دونن . از این همه خوبی و درایتش ، خجالت کشیدم . مرد من تندیسی از شعور و فرهنگ بود . سر به زیر گفتم . من – حواسم نبود اسمش رو حذف نکردم امیرمهدي – حذف نکن . بهتره شماره ش رو داشته باشی که هر وقت زنگ زد بدونیم پویاست و خودمون رو براي حرفاي خاله زنکیش آماده کنیم . اونم دلش خوشه اینجوري داره ما رو به هم می ریزه . سر بلند کردم . من – ممنون . به خاطر همه چی . لبخندش رو بهم هدیه داد . امیرمهدي – تو زندگیمی . آدم به زندگیش نه اخم می کنه و نه شک . بریم پیش مهمونا . فقط .. نگران نگاهش کردم . من – فقط ؟ خندید با صدا . امیرمهدي – من یا امشب اینجا میمونم یا میرم صبح ساعت شش میام پیشت. خندیدم و گفتم من_باشه جناب .خودت خودت رو دعوت میکنی دیگه. *** امیرمهدي – مارال ! مارال ! بیدار شو دیگه خانوم .نمی ذاشت بخوابم . هنوز بیست و چهار ساعت از عقدمون نمیگذشتا ! من – واي امیرمهدي . دو دقیقه به دو دقیقه داري صدام می کنی . دستی به موهام کشیده شد . امیرمهدي – بلند شو خانوم . بچه ها زنگ زدن همگی بریم بیرون. می خوایم ناهار بیرون بخوریم . چشمام رو نیمه باز کردم . من – یعنی کیا ؟ لبخندي زد . امیرمهدي – قربون اون چشماي پف کرده ت برم . غیر از برادر شما و خانومشون و خواهر من و شوهرش ، کی هست که بخوایم باهاش بریم بیرون ؟ دستی به چشمام کشیدم و به یاد حرف دیروز مهرداد خندیدم . من – هیچکی . الان بلند می شم . بلندشد و گفت امیرمهدي – دارن راه می افتن .زود باش 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – دارن راه می افتن . نفس عمیقی کشیدم . عطرش با اینکه از اتاق رفته بود بیرون هنوز بوش میومد .بوی عطرش رو دوست داشتم شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین . من پیش خانومم می مونم " و همین حرف باعث خنده ي دو تا خونواده شد و پدرش هم رو به بابا گفت . - اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم . اینجوري هر شب مزاحم شما هستن . و بابا با خنده قبول کرده بود . بلند شدم و دست و صورتم رو شستم . بعد از خوردن صبحانه ي مختصري ، لباس پوشیدیم . با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم . راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد . صداي احسان خواجه امیري تو ماشین پیچید . ناباور گفتم . من – واي امیرمهدي ! این آهنگ .... خندید . امیرمهدي – چیکار کنم دیگه . گفتم یه سی دي بخرم که خانومم وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره. در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم ! سرم رو کج کردم . من – مرسی . خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد امیرمهدی – گفته بودم که زندگیمی . من براي زندگیم همه کار میکنم . بعد با شوق گفت . امیرمهدي – بستنی می خوري ؟ خندیدم . من – نیکی و پرسش ؟ ماشین رو کنار خیابون پارك کرد . حین پیاده شدن گفت . امیرمهدي – چه مدلی می خوري ؟ من – میوه اي قیفی ! خندید . امیرمهدي – جون من وسط خیابون لیس نزنیا ! خندیدم و " باشه " اي گفتم . رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن براي خرید بستنی . منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم . رضوان دوتا دستش رو به هم مالید . رضوان – پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده . بدجور هوس بستنی کرده بودم . خندیدم . من – پیشنهاد امیرمهدي بود . و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدي داشت بستنی قیفی رو از فروشنده می گرفت . با دست پر راه افتادن بیان این طرف . نگاهم به امیرمهدي بود . دستش رفت سمت جیبش . احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از خیابون رد شد . لبخندي بهش زدم . لبخندي بهم زد . ولی صداي جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازي گرفت . امیرمهدي به آسمون بلند شد و مقابل پاهاي من روي زمین افتاد . نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند . و یکی انگار میون نفس هاي تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ي ساده از دست میروند همه ي آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند ! " 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – دارن راه می افتن . نفس عمیقی کشیدم . عطرش با اینکه از اتاق رفته بود بیرون هنوز بوش میومد .بوی عطرش رو دوست داشتم شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین . من پیش خانومم می مونم " و همین حرف باعث خنده ي دو تا خونواده شد و پدرش هم رو به بابا گفت . - اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم . اینجوري هر شب مزاحم شما هستن . و بابا با خنده قبول کرده بود . بلند شدم و دست و صورتم رو شستم . بعد از خوردن صبحانه ي مختصري ، لباس پوشیدیم . با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم . راه که افتادیم پخش ماشین رو روشن کرد . صداي احسان خواجه امیري تو ماشین پیچید . ناباور گفتم . من – واي امیرمهدي ! این آهنگ .... خندید . امیرمهدي – چیکار کنم دیگه . گفتم یه سی دي بخرم که خانومم وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره. در مقابل اون همه خوبی واقعاً کم آورده بودم ! سرم رو کج کردم . من – مرسی . خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد امیرمهدی – گفته بودم که زندگیمی . من براي زندگیم همه کار میکنم . بعد با شوق گفت . امیرمهدي – بستنی می خوري ؟ خندیدم . من – نیکی و پرسش ؟ ماشین رو کنار خیابون پارك کرد . حین پیاده شدن گفت . امیرمهدي – چه مدلی می خوري ؟ من – میوه اي قیفی ! خندید . امیرمهدي – جون من وسط خیابون لیس نزنیا ! خندیدم و " باشه " اي گفتم . رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن براي خرید بستنی . منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم . رضوان دوتا دستش رو به هم مالید . رضوان – پیشنهاد هر کی بود خدا خیرش بده . بدجور هوس بستنی کرده بودم . خندیدم . من – پیشنهاد امیرمهدي بود . و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیرمهدي داشت بستنی قیفی رو از فروشنده می گرفت . با دست پر راه افتادن بیان این طرف . نگاهم به امیرمهدي بود . دستش رفت سمت جیبش . احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از خیابون رد شد . لبخندي بهش زدم . لبخندي بهم زد . ولی صداي جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازي گرفت . امیرمهدي به آسمون بلند شد و مقابل پاهاي من روي زمین افتاد . نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد ثابت موند . و یکی انگار میون نفس هاي تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ي ساده از دست میروند همه ي آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند ! " 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem