💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نود_و_دوم
من – اتفاقاً زیادم خوردم !
طاهره خانوم – تا نخوري نمی ذارم از سر سفره بلند شی . از صبح کلی کار کردي . جون تو تنت نمونده .
امیرمهدي سرش رو آورد کنار گوشم .
امیرمهدي – بخور . این یه ماهه خیلی ضعیف شدي .
سرم رو به طرفش چرخوندم .
من – سیر شدم .
لب زد .
امیرمهدی – چندتا قاشق دیگه بخور .
نتونستم باهاش مخالفت کنم .
دوباره مشغول شدم .
هواي معطر از نفس هاي امیرمهدي ، اشتهام رو باز کرد .
سفره رو که جمع کردیم ، همه برگشتن سر کار .
مردا رفتن تو اشپزخونه براي وصل کردن شیر گاز اجاق گاز و شیر آب ماشین
لباسشویی و ظرفشویی .
نیم ساعت نشده کارشون تموم شد و خونواده ي خان عمو عزم
رفتن کردن .
هنوز اخماي خان عمو باز نشده بود .
انگار یه جرثقیل نیاز بود تا هر لنگه ي ابروش رو برداره و بذاره عقب تر
امیرمهدي تا جلوي در حیاط ، عموش رو بدرقه کرد و حین رفتن با هم حرف هم زدن . می دونستم موضوع
حرفشون باید انتخاب من به عنوان همسر امیرمهدي باشه .
مهرداد اومد طرفم .
مهرداد – آماده اي بریم ؟
ما شب خونه ي مامان باباي رضوان
دعوتیم .
باید هم یه مقدار استراحت کنیم و
دوش بگیریم .
سري تکون دادم .
من – آماده م . صبر کن امیرمهدي بیاد بهش بگم .
کمی اخم کرد .
مهرداد – بعدا توضیح میدی که چ اتفاقی امروز افتاد دیگه؟
نگاهش کردم .
شماتت بار حرف زد .
یعنی باید قبلش می گفتم
بهشون .
و این لحن یعنی دلخوري .
سري به معناي " آره " تکون دادم .
امیرمهدي که برگشت ، رفتم طرفش . رو به روش ایستادم و گفتم ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem