💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_نهم
امیرمهدي – گرمت نیست ؟
نگاهش کردم .
من – الان چرا .
تا کباب شدگی فاصله اي ندارم .
امیرمهدي – بریم داخل . اصلاحواسم نبود تو این ساعت گرماي هوا سنگ رو هم ذوب می کنه چه برسه به
همسر اینده من که گرمایی هست و اصلا ً هم با مانتو و شال میونه ي خوبی
نداره !
خندیدم .
من – خوبه که اینا رو می دونی !
امیرمهدي – باید نسبت به همسرم شناخت پیدا کنم دیگه ! بریم ؟
سري تکون دادم .
من – بریم .
و نفهمید از لفظ همسری که بهم می گفت چه ولوله اي تو وجودم به پا می کرد .
انگار جشن عروسی بود و همه
تو وجودم کل می کشیدن و دست می زدن . با یه کلمه ي " همسرم" به این حال افتاده بودم ، انقدر بی جنبه بودم و خودم خبر نداشتم ؟
یا چون فکر نمی کردم امیرمهدي از این کارا هم بلد باشه اینجوري شده بود ؟
اروم و با طمأنینه راه افتادیم سمت ساختمون .
انگار می خواستیم به ملیکا وقت بدیم هر چی دیده رو با اب و
تاب بیشتر براشون تعریف کنه .
جلوي در نیمه باز خونه ، کفش هام رو در آوردم و تازه دیدم که
امیرمهدي با دمپایی دنبالم اومده بود .
و این نشون می داد با سرعت اومده که نذاره برم .
امیرمهدي کمی در رو هل داد تا بتونم وارد بشم . وسط هال ، اون
قسمتی که فرش رو انداخته بودن سفره پهن
شده بود .
هیچ کس دورش نبود و فقط ظرف هاي یکبار مصرف غذا و تعدادي قاشق و چنگال وسط سفره قرار داشت .
همون موقع طاهره خانوم اومد و قبل از ورودمون گفت .
طاهره خانوم – کجایین مادر ؟
غذا از دهن افتاد !
هر دو با نیم نگاهی به هم " ببخشید " ي گفتیم و وارد شدیم . مگه
ملیکا حرفی نزده بود ؟
با ورودمون ، طاهره خانوم بلند همه رو صدا کرد بیان پاي سفره .
خان عمو و آقاي درستکار در حال حرف زدن
بودن و اخم رو صورت خان عمو نشون دهنده ي نارضایتیش بود
چشم چرخوندم .
و رو ملیکا ثابت موندم که رو به روي زن عموي امیرمهدي ایستاده بود و باهاش حرف می زد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem